نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام.... سلااااااااااااااااااامی پاییزی

خیلی وقته ننوشتم. تقریبا دو ساله. اون موقعی که این وبلاگ و با همه ی نوشته هاش ترک کردم تازه نامزد شده بودم. اما حالا یه دختر 5 ماهه دارم... یه حس عجیبی دارم که بعد این همه مدت تونستم دوباره به این دنیای مجازی قدم بذارم و دوباره با دوستان جدیدی آشنا بشم چون میدونم دوستای قدیمم شاید دیگه به این وبلاگم سر نزنن. در ضمن بگم که خیلی زحمت کشیدم تا پسورد وبلاگم و دوباره به دست آوردم... آخه همه ش یادم رفته بود....

از این به بعد منتظر آپ های جدیدم باشید دوست جوونام...



:: بازدید از این مطلب : 1286
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 8 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

Love Graphics Comments for MySpace/FriendsterLove Graphics Comments for MySpace/Friendster

سلام دوستای گلم...Yah

امروز دوشنبه ست و من دو روزه که نتونستم وبلاگمو آپ کنم... راستش علت بیشترش اینه که کارای شرکت خیلی زیاد شده و یه جورایی روی سرم تلنبار شده... از یه طرف حساب پول روزانه م هم حدود 200000 تومن کم میاد و اعصابم حسابی داغونه... نمیدونم چیکار کنم... صبح به محمدی زنگ زدم و جریان این خسارت و گفتم... اونم گفت نگران نباش من خودم جورش میکنم... اما من از اون موقع تا حالا عذاب وجدان گرفتم.. آخه اشتباه از خودم بوده و محمدی بیچاره تو این موقعیت باید اونو جبران کنه...؟ بهش پیشنهاد دادم 100000 تومن و اون بده و بقیه شو من به مامان میگم که حقوقم و بخاطر اون یه ماه مریضی کمتر دادن و از روی حقوقم بذارم... اما محمدی دیگه اصلا قبول نکرد... خیلی خیلی تکیه گاه خوبی هست برام اما دلم راضی نمیشه به این یکی...

 پنجشنبه و جمعه ی پیش و راستشو بخواین اصلا فعلا یادم نمیاد... نمیدونم درباره ش چی بنویسم... فقط میتونم وقایع روز شنبه و یکشنبه ای که گذشت رو مفصل براتون تعریف کنم....

درباره ی پنجشنبه الان فقط یه موضوع یادم اومد اونم ملاقات ما با همکار آبجیم بود... وقتی اونجا رسیدیم اونم بعد از ما رسید... قبلا یه بار از دور دیده بودمش اما الان داشتم با دقت از نزدیک ملاقاتش میکردم... خیلی کم سن و سال نشون میداد... خلاصه محمدی منو رو گرفت و سفارش چای داد برای مادوتا و خودش اما اون پسره گفت من کافی میخورم... این یعنی خودشو خیلی کلاس بالا میگرفت...don-t_mention.gif

از همون ساعت اولی که صحبت کردیم تا آخرش که نیم ساعت بیشتر نشد فهمیدم رفتارش خیلی بچه گونه ست و همونطوری بود که حدس میزدم... دلم میخواست هونجا قضیه رو تموم کنم و بگم برو آقا پی کار خودت... ما دختر به شما نمیدیم... اما بخاطر سایه بان هیچی نگفتم... آخر حرفامون هم بی نتیجه موند و فقط تونستم بهش هشدار بدم که این رابطه رو زودتر نتیجه بخش بسازه... (گرچه هروقت یادم میفته که رابطه ی خودم و محمدی دو سال بی نتیجه بود خنده م میگیره ها اما خوب دیگه من یه چیزایی تجربه کرده بودم که دلم نمیخواست آبجیم تجربه کنه) بعد از اونجا که اومدیم بیرون متوجه شدم مجمدی پول خورد همراش نیست تا پول چای و قهوره رو حساب کنه و فقط دلار تو جیبش بود... منم که کیفم خالی بود...

خلاصه خرج ما افتاد گردن اون پسره... اونم هی من و من کرد و آخر یه 500ی از جیبش کشید بیرون.. انگار داشت جونشو میداد به پیشخوان هوتل...swoon2.gif بعدش ازهم خداحافظی کردیم و راه افتادیم طرف بازار بریم ببینیم چیزی گیرمون میاد این دفعه یا نه... اما بازم هیچی تو مغازه ها و فروشگاه ها نیافتیم و دست خالی برگشتیم خونه...

Love Graphics Comments for MySpace/Friendsterdeborah.mihanblog.comLove Graphics Comments for MySpace/Friendster

روز شنبه حالم اصلا خوب نبود... نصفه شب تمام تنم درد گرفته بود و نمیتونستم برم دفتر... محمدی هم گفت که دفتر نرو... نمیدونم فکر کنم تا ساعت 8 صبح بود که باهم تو رختخواب خواب بودیم...connie_38.gif مادر چند دفعه اومد داخل اتاق مون و گفت که بیدار بشیم چون کار دیر میشه اما هر دفعه انقدر بدنم درد میکرد و حالم خراب بود که حتی نتونستم جوابشو بدم...girl_to_take_umbrage2.gifفقط یه بار که محمد رفت دستشویی بهش گفتم به مادر بگو حالم خوش نیست و بذاره بخوابم.... محمد هم رفت و گفت و بعدش چو حسابی خوابش می اومد اونم نرفت سرکارش که بعدا فهمیدم بخاطر این بوده که اون روز ختم همون دختر 10 ساله بوده و همه ی کارگراشون رفتن ختم و یه جورایی تعطیل بودن...yes2.gif

ساعت 8 که پاشدم محمدی گفت من میرم یه قاری ببرم سر ختم تا اون موقع تو صبحانه بخور و آماده شو که بیام ببرمت دکتر... منم صبحانه مو خوردم و کم کم داشتم اماده میشدم که یه دفعه رئیس محترم زنگ زد... اما گوشیمو مامان جواب داد... گفت که فشارم پایین رفته و نمیتونه بیاد سرکارش... آبجی مهسایی هم که دیر رسیده بود دفتر...

بعد از صبحانه آماده شدم و منتظر برگشتن محمدی بودم. زن عموم اومد خونه مون چون قرار بود با مادر و زندایی برن سر ختم... اونا که اومدن محمدی هم رسید...Hello همون موقع مریم یه اس داد با این موضوع" اگه میتونی بیا دفتر که رئیس حسابی امروز دعوام کرد... گفت دلم میخواد اخراج تون کنم" اینو که خوندم بدجور کلافه شدم... مگه چیکار کرده بودیم ما... میدونستم حتما تقصیر مریمه که بازم بخاطر اینکه من نبودم دیر رفته بود شرکت... رفتم تو اون یکی اتاق چون گریه م گرفته بود... محمدی هم از دنبالم اومد و ازم پرسید که چی شده...؟ منم اس و بهش نشون دادم..

محمدی: همین...؟laugh1.gif

من: خوب دیگه پس چی؟girl_impossible.gif

محمدی: اینکه ناراحتی نداره... من رئیس تون و میشناسم... خیلی بامرامه و حتما از یه چیز دیگه ناراحت بوده، سر مهسا خالی کرده...

من: ولی من میدونم که اون میخواد مارو اخراج کنه، پس قضیه ی اون مرد هندی که آورده سیستم اداری درست کنه چیه.. حتما از کار من راضی نیست دیگه

محمدی (اینبار عصبانی): یعنی تو به کارت اطمینان نداری...؟

من:girl_cray.gif

محمدی: دیگه گریه نکن دیگه... اگه انقدر عصبانی هستی پاشو برو دفتر... پاشو دیگه

و من هم پاشدم که مثلا برم اما محمدی ایستاد و بغلم کرد و نازم کرد و توضیح داد که اینبار بذارم مهسا خودش تنهایی تو دفتر بمونه و احساس مسئولیت بفهمه... تا کی میخوام سپر بلاش باشم؟ تقصیر اون بوده که دیر رفته و رئیس و عصبانی کرده...yes4.gif

خلاصه ماهم آروم شدیم و بعد رفتن مادر و بقیه به ختم باهمدیگه تو اون یکی اتاق پتو انداختیم و خوابیدیم... اما خواب که نمیشد بهش گفت... یه کمی شیطونی... French Kiss

بعدش به محمدی گفتم حتما یه بار بره سر ختم که اگه کمکی چیزی خواستن اونجا باشه و کمک کنه.. هرچی محمدی گفت تو الان مریضی من باید پیش تو باشم... قبول نکردم و راهیش کردم... خوب حس خانوم خوب بودنمون گل کرده بود مثلا... ساعتای 2 بود که با مادراینا رسید... بهم گفت تا من میریم ماشین و به بابا بدم تو هم لباساتو بپوش و آماده باش... و منم واسه بار دوم آماده شدم...

رفتیم بیمارستان فردوس همیشگی و بعد از یه سرم و چندتا آمپول حالم سرجاش اومد... وقتی خونه رسیدیم حسابی خوابم میاومد وسردم شده بود... محمدی هم انگار خیلی خسته به نظر میرسید... اما با اون حالش بهم گفت که ری پاهاش دراز بکشم(الهی قربونش برم من)

Love Graphics Comments for MySpace/Friendsterdeborah.mihanblog.comLove Graphics Comments for MySpace/Friendster

بعد اینکه پاشدم شام و خوردیم و رفتم اون یکی اتاق ، رختخوابمونو انداختم ... دلم یه جورایی گرفته بود.. بخاطر کارم و مشکلاتی که پیش اومده بود... استرس زیادی داشتم با رئیس روبرو بشم.. یعنی یه جورایی از فرداش میترسیدم... به حرفای محمد اجتیاج داشتم اما تا رفتم حیاط و وضو گرفتم دیدم محمدی نمازشو خونده و دراز کشیده روی پتو.... دلم بدتر گرفت... بعد ازنماز کلی گریه کردم... اومدم محمدیمو بغل کردم دیدم حسابی خوابش برده... تا دیروقت تو خوابش بداخلاقی میکرد و کمی بدنش کوفت هم کرده بود... که با حوصله بدنش و مالیدم و تقریبا دوساعت بعد خوابمون برد...

روز یکشنبه هم محمدی من و رسوند دفتر و خودش رفت... بعدازظهرش هم دوتا واترپمپ خرید... یکی برای مادر خودش و یکی برای ما.... خیلی خیلی خوشحال شدیم.. با ذوق و شوق رفتیم خونه و وصلش کردیم اما متآسفانه چاه آب کمی داشت و از این به بعد باید کمتر آب بکشیم... ولی بازم دست محمدی عسیسم درد نکنه...

برای همسرم: عزیزم دیروز خیلی زحمت کشیدی... واقعا نمیدونم چطور زحماتت و جبران کنم؟ دیروز وقتی با اون شکم دردت اومدی و تو اون هوای سرد با اون همه شیرین زبونی و مهربونی اون واترپمپ و نصب کردی نمیدونی چه حسی داشتم... احساس غرور میکردم عزیزم... پیش مادر، پیش خواهرام... همونجایی که هی پشت سرم بوست میکردم دلم میخواست محکم بغلت میکردم... و یه بار هم این کار و کردم... تو هم گفتی: عزیزم حواست نیست مادراینا دارن نگامون میکنن؟ و من ریز خندیدم و گفتم بذار نگاه کنن... دارم با شوهرم حال میکنم... خیلی دوستت دارم عزیزم...

 

 

بعدا نوشت: امروز سایه بان ازم پرسید وقتی آدم از شوهرش پول میگیره چه جسی پیدا میکنه؟ منم گفتم: احساس اینکه اصلا تو دنیا تنها نیست و یه کوه محکم پشت سرش ایستاده... یه حسی که هروقت خودت از شوهرت پول گرفتی میفهمی....

فقووووووووووونت برم من

 

 



:: بازدید از این مطلب : 1210
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام سلام

این روزا یه کمی سرم شلوغه و فقط میتونم خلص وقایع رو براتون بنویسم... شرمنده، اما زودی میام و یه آپ مفصل میذارم...

امروز پنجشنبه ست... هوا یکمی سرده، پالتو (به قول محمد پالتو خرسیم) کثیف بود و یه پلیور بنفش رنگ کمی نازکتر پوشیدم... یخیدم حسابی، آخه امروز محمد ماشین و برد تحویل بابا داد. یکی از اقوام شون فوت کرده بود... یه دختر 10 ساله، وقتی شنیدم حسابی ناراحت شدم...

1- دیروز همینکه تو ماشین محمدی نشستم فهمیدم محمدی الکی ناراحت بوده و سربسرم میذاشته، یه بسته پفک خریده بود و از دلم درآورد... منم اینطوری شدم

2- رفتیم خونه ی محمداینا، بابایی خوب شده بود و سرحال مشغول باغبونی، محمد یه مقدار ماهی کوچولو خریده بود و داد به مادر تا سرخشون کنه، من و مادر هم تا دیروقت مشغول پاک کردن ماهی ها بودیم... و ساعت 7 بود که شام آماده شد... خیلی خوشمزه بود...

3- مادر پارچه ی چادری برام برید و قراره هرچه زودتر بدوزه 

4- دیشب با محمدی و سایه بان و مادر درباره همکارش صحبت کردیم و امروز قراره ساعت 2 بریم رستوران کاروان تا ببینیمش و محکش بزنیم....

فعلا همینا تا بعد...



:: بازدید از این مطلب : 1010
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام:

همین یک ساعت پیش بعد از خوردن ماهی که دفتر واسه ناهار درست کرده بود حالت تهوع پیدا کردم... نمیخواستما اما یه لحظه به محمدی اس دادم که حالم بهم میخوره بخاطرماهی، اونم یه زنگ زد و گفت که زود برو یه پیپسی بخر و بخور تا حالت بهتر بشه، اما صداش انقدره گرفته بود که دلم ریخت.

گفتم چی شده عزیز؟ گفت تویی دیگه، مواظب خودت نیستی و مریض میشی...

منم گفتم: خوب من که مریض نشدم، یه حالت تهوعه که زودی خوب میشه

اما دیگه صداش به حالت اولیه برنگشت...

الانم عصبانی نشستم پشت کامپیوتر، خودش میدونه وقتی بخاطر چیزی فکرم مشغول بشه دیگه ناراحتم و قیافه م غیر قابل تحمله، ولی با اینکه دوتا اس دادم که قول میدم تا بعدازظهر سرحال و شیطون باشم اما زنگ نزد... خودم بهش زنگ زدم که چرا ناراحتی گفت ناراحت نیستم...

خو... چیکار کنم من؟ دلم نمیخواد بعد این دو هفته که هیچ ناراحتی بین مون پیش نیومده بخاطر این موضوع کوشولو انقدر دلخور بشیم... بهش هم با اس همینو گفتم اما بازم بدون جواب موند...

کفرییییییییییییییییییییییییم حسابی....!



:: بازدید از این مطلب : 974
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 



:: بازدید از این مطلب : 944
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز چهارشنبه ست... یه روز برفی که از دیشب تا حالا یه ریز باریده.. نه همین الان قطع شد

اتفاقات مهم این که:

1- بابایی (بابای شوشو) از سرماخوردگی نجات پیدا کردن تقریبا و حالشون رو به بهبوده(خداروشکر)

2- راستش چند وقت پیش فهمیدم که آبجیم (سایه بان) به یکی از بچه های شرکت شون علاقمند شده، اوایل زیاد ازش حرف میزد و حتی وقتی که برای یه مدتی از اون دفتر بیرون اومده بود اون پسره باهاش ارتباط داشت اما میدونید چرا شک نکردم، خوب پسره 19.5 سال بیشتر سن نداره اما آبجی خشگله ی من 21 سالشه، و من همیشه فکر میکردم که این پسره فقط جای برادری داره با خواهرم حرف میزنه یا چه میدونم مشکلاتشو حل میکنه، وسایلای کامپیوتر میخره، اما تقریبا دو هفته پیش بود که آبجیم همه چیو بهم گفت، خیلی از دستش دلخورشدم که با این همه صمیمت بین مون اینقدر دیر بهم حرف دلشو گفت، اون موقع کلی نصیحتش کردم، حرفامو گوش کرد و قرار شد که باهاش بهم بزنه، و زد، اون روزی که گفت از هم جدا شدیم، خیلی گرفته بود اما گفتم خوب میشه، الان غم بکشه بهتره بعدا همه ی عمرشو غصه بخوره، اما دیشب بازم بهم گفت که اون پسره اومده ازش معذرت خواسته، و دوباره ارتباط پیدا کردن، میگه پسره حاضر شده براش خونه ی مستقل بگیره ولی دوسال فرصت میخواد، ولی پسره 3تا داداش دیگه هم داره که از خودش بزرگترن ولی هنوز ازدواج نکردن، و جای تعجب منم در همین جاست، چطور خانواده ش بهش اجازه دادن که با وجود براداری بزرگتر این که انقدر کوچیکه بخواد ازدواج کنه اونم با دختری که 1.5 از خودش بزرگتره، از وقتی دیشب باهام دراین باره حرف زده، بدجور تو فکرم، نمیدونم چطور قانعش کنم که سر عقل بیاد. اون پسره حتی کار درست حسابی هم نداره، و فعلا تو شرکت داداشش یعنی زیردست داداشش کار میکنه، دیشب قرار شد که به محمد جونم بگم بره یه سر این باجناق خودشو ببینه چند مرده حلاجه، اما محمد گفت امشب اول میام خونه تون با خود سایه بان حرف میزنم بعدش ببینم چی میشه... خدا بخیر کنه

3- چند وقتیه میخوام چادر بپوشم، راستش اوایل میپوشیدم ( اون دو سالی که با شوشو آشنا شدم و کم کم صمیم شدیم ) اما خوب به دلایلی اونو کنار گذاشتم. ولی این روزا محمد خیلی گیر میداد که بابا تو با همون چادر سیاه و کفش های خشگلت اومدی مخ منو زدی اما حالا نمیپوشی... میگه من دلم میخواد بازم همون خانوم چادری خشگل و بانمک خودم بشی، تا هروقت میبینمت تو خیابون از دیدنت سیر نشم،شکلک های ِ هلن درست مثل هون موقع ها، خوب منم احساسی، انقدر شوشومو دوست دارم که هرچی میگه نه نمیارم،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  تصمیم گرفتم یه روز باهم بریم پارچه خوب چادر بخریم و به مادرشوهر گرامی بدم برام بدوزه، اما خوب دیشب محمد یه اس داد که یه خبر خوب، با خودم فکر کردم حتما بازم یه پروژه ی جدید گرفته ، اما بهم زنگ زد و گفت که مادرم چندمدل پارچه چادری داره که خیلی قشنگه، منم از یکیش خوشم اومده، به مادرم گفتم اونو برای خانومم بذاره کنار، مادرمم هم گفته که چون پارچه ش دخترونه ست تا حالا نگهش داشته و تصمیم هم داشته که اونو به عروسش بده، Free Emoticonخلاصه قرار شد امروز بعدازظهر برم خونه ی محمداینا و مادر شوشو پارچه رو برام ببره و بعدش بدوزه، 

حالا عکس العمل اعضای خانواده در برابر این تصمیم بزرگ:

مادر خودم: حالا چه عجله ای داشتی، میذاشتی این بارون و برف تموم بشه، بهار برسه، بری سر خونه و زندگیت ، بعد چادر بپوشی... امان از ذوق این جوونای امروزی

مهسا(آبجیم): وای اگه چادر بپوشی بازم مثل اون روزا خشگل میشی...!

فاطمه(آبجیم):

سایه بان(آبجیم):

شوشو(عزیز دلم):

خودم(ناز و خشگل):



:: بازدید از این مطلب : 1311
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

تو این چند روز اتفاق خاصی نیفتاد...

1- پریروز با محمدی رفتیم بازار بوش یه بسته کیک کاکائویی بزرگ گرفتیم و یه بسته هم کیک کاکائویی کوچیک... گرچه من فقط یه بار بهش گفتم کیک میخوام اما وقتی کیک و خرید با یه نگاه عجیبی بهم زل زد و گفت: اینم کیک، دیگه انقدر کیک کیک نکنی تو گوشم ها... (قربونش برم که میخواد ادای شوهرای مقتدر و دربیاره اما همیشه زودی عشقولی میشه)

2- دیشب با هم دیگه رفتیم خونه ی محمد اینا، بابا مریض شده بود، سرماخوردگی شدید، Smileyوقتی رسیدیم، همه بودن، امین، ابراهیم، خاله نجیبه، و مهدی و زهرا و مادر و بابا، بابا زیاد حالش خوب نبود.Smiley محمد دوباره بردش دکتر و من و با مهدی و زهرا مشغول شدم. چون فرداش زهرا امتحان کنکور داشت و نگرانی زیادی داشت... شام اونجا موندیم و کلی خندیدیم.

3- دیشب هم تو بغل محمد حسابی حال کردیم... دیشب یه شب رویایی بود، اصلا بهتره بگم بیشتر شب هایی که با محمد هستم و تو بغلش میخوابم تبدیل میشه به بهترین شب زندگیم. دیشب هم یکی از همون شبا بود... خیلی کیف داد...Kiss واقعا هیچ وقت فکرشو نمیکردم تصورات من درباره ی روابط زن و شوهری انقدر تغییر کنه، الان من دیگه حتی اون دختر یک ماه پش هم نیستم... در کنار محمد و با اون هر لحظه در حال تغییرم، البته نه تغییرات بد، بلکه هر لحظه دارم خودمو بهتر و بیشتر از گذشته میشناسم. واقعا محمد تو این مدت نامزدی خیلی برام سنگ تموم گذاشته، از همه نظر هوامو داشته و نذاشته کمترین ناراحتی داشته باشم... گرچه گاهی هردومون به اصطلاح خودش خر میشیم اما بازم لحظه های خوش مون اونقدر زیادبوده که نذاشته خاطرات بد زیاد تو ذهن مون بمونه، (قفون دلختم بلم من)

دیشب هم خیلی حالت عشقولی شدیدی داشتم. همینکه تنها شدیم تو اتاق، محمدیمو بغل کردم و تا تونستم لباشو محکم بوسیدم. واقعا از نظر احساسی محمد من بین همه ی مردا 20ه... تو نگاهاش، بوسیدناش، In Loveبغل کردناش، همه و همه یه احساس ناب و عاشقانه پاک و قشنگی وجود داره که از گفتنش عاجزم... خیلی دوستش دارم و به داشتن دوست و همراه خوب و مهربونی مثل اون افتخار میکنم

محمدی عزیزم عاشقتم....! بوووووووووووووووس یه عالمه روی اون لبای خوشمزه ت



:: بازدید از این مطلب : 1209
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

http://www.img.upnload.com/images/iaw8l3bayuturphcyb.jpg

میدونمـــ کـــه دوستـــŇaĐaRi


تـــو منـــو تنــــــها ßeZậRi


پس بیـــا با هم یکیـــŞĦiற


دست تو دست هم ßeZậRiற


بگــــیریــمــ دســتامــونــو ßaLД


بـــه خــــــدا بگـــیمـــKĦOĐậYД


ما میــخوایمــ تــا زندهــĦaŞtiற


واســـه همـــدیگـــه ßEறoniற

این شعر بالا رو تو وبلاگ یکی از دوستان دیدم که خیلی خوشم اومد... واقعا زیبا

نوشته، و دیزاین کرده، واسه همین یه کپی از اونو تو وبلاگم گذاشتم...



:: بازدید از این مطلب : 957
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

خداوند عشق است...
عشقی که بعد از نفوذ به درون ما،
نرم میکند، ناب میکند، تازه مکند، بازسازی میکند.
و درون آدمی را دگرگون میکند.
نیروی اراده انسان را دگرگون نمیکند.
زمان انسان را دگرگون نمیکند
عشق دگرگون میکند!
زیرا عشق خداوند است
و خداوند عشق!!!
اگر تنها ترین تنها شوم ، باز تو هستی
آری تو که از پدر . مادر بر من مهربانتری!
ای عزیز ماندنی! ای ناب سخت یاب!
تو یگانه شاهد شریفی بر لحظه لحظه های رنج من!
ای خوب خواستنی!
اکنون دستان دردمند و نیازمند خویش را به آستان نیلوفرت میگشایم ،
و از تو برای همسایه مان که نان ما را ربود ، نان!
برای یارانی که دل ما را شکستند ، مهربانی!
برای عزیزانی که روح ما را آزردند ، بخشش!
و برای خویشتن خویش،آگاهی
عشق و عشق و عشق
می طلبم!!!

آمین


:: بازدید از این مطلب : 1130
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

02400000عزیزم... محمد قشنگم، این صحنه خیلی قشنگه نه...؟ 02400000

02400000بارها و بارها، شب های متوالی02400000

 02400000این صحنه برای من و تو اتفاق افتاده، حتی زیباتر از این... آخ عزیزم...02400000

02400000همه ی قشنگی های زندگیمو به تو مدیونم...02400000

07100000071000000710000007100000071000000710000007100000071000000710000007100000071000000710000007100000

07100000071000000710000007100000071000000710000007100000071000000710000007100000071000000710000007100000



:: بازدید از این مطلب : 1041
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

   تقدیم به عشقم محمد

عکس عاشقانه   زوج های عاشق (3)

تو یک حادثه نیستی ، رویای شیرینی در باور من هستی.
عاشق شدنم اتفاق نبود ، همان رویای شیرین بود ،که به حقیقت پیوست.
آن رویا خاطره نشد ، بهانه ای شد برای، با تو عاشقانه زیستن.

بوسه سکسی عاشقانه,ماچ,لب به لب,بوسه لب به لب

بگو ای مرد من ای از تبار هر چه عاشق

بگو ای در تو جاری خون روشن شقایق

بگو ای سوخته ی بی رمق ای کوه خسته

بگو ای با تو داغ عاشقای دل شکسته

 بذار مرهم بذارم روی زخمات

بذار بارون اشک ام بشوره غبار غصه ها رو از سروپات

بذار سر رو شونه ام

بذار باور کنم یه تکیه گاهم..

برای غربت یک مرد عاشق

رها از خستگی های همیشه باورم کن

بذار تا خالی سینه ام برات آغوووش باشه

برهنه از لباس غصه های دور و دیرین

بذار تا بوسه های من برات تن پوش باشه

تو با شعر اومدی عاشق تر از عشق

چراغی با تو بود از جنس خورشید

بگو ای مرد من ای مرد عاشق

کدوم شعر ازین کوچه گذر کرد

هنوز باغچه برامون گل نداده

کدوم پاییز زمستونو خبر کرد

بذارسرروی شونم

بذار تا باور کنم یه تکیه گاهم...

برای غربت یه مرد عاشق

 

شب براي چيدن ستاره هاي قلبت خواهم آمد .

بيدار باش

من با سبدي پر از بوسه مي آيم

و آن را قبل از چيدن روي گونه هايت ميکارم

تا بداني اي خوبم دوستت دارم...



:: بازدید از این مطلب : 1769
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام دوست جوونای گلم

ببخشید این چند روز هیچ خبری ازم نبود، راستش 4روز اینجا تعطیلی عمومی بود. امروزم روز شنبه ست که اومدم شرکت و فرصت کردم یه چند خطی از روزای گذشته بنویسم

روز سه شنبه دلم میخواست محمد نره سرکار و پیشم بمونه تو خونه، اما خوب با یکی قرار داشت و میخواست یه قرارداد جدید ببنده ... ولی گفت حتما تا ظهر میاد، و براش یه ناهار خوشمزه بپزم چون قرار بود بعدازظهرش بریم بازار واسه زهرا یه لپ تاپ بخریم... وقتی رفت من موندم و کارای خونه، واسه ظهر یه ماکارونی خیلی خوشمزه پختم. تا ساعتای 11 مشغول پختن ناهار بودم اما وقتی یه کم سرم خلوت شد و بهش اس دادم که کجایی؟ پس کی میای؟ اصلا جواب نداد.

بعد از 5دقیقه زنگ زد و گفت که اون شخصی که باهاش قرار داشته دیر کرده و نمیتونه واسه ناهار بیاد خونه، خیلی ناراحت شدم. راستش بغض کردم. دلم نمیخواست روز اول تعطیلیم اینطوری بدقولی کنه، اولش گریه م گرفت اما خوب انقده عزیزم پشت تلفن نازم و کشید که آروم شدم اونم به شرطی که بعد ازتموم شدن کارش با اون آقا زود بیاد پیشم. تا ساعت 2 که ناهار خوردیم( ماکارونی حسابی خوشمزه شده بود ) 36_1_51.gifسرم گرم بود به کارای خونه، اما بعد از ساعت 2 دیدم نخیر... بازم هیچ خبری نیست... بهش اس دادم که کجایی پس..؟ اما بازم دریغ از یه جواب... یه چند دقیقه که گذشت، بابا زنگ زد. یه کم سربسرم گذاشت و بعدش فهمیدم که با محمد دست به یکی کردن تا منو دست بندازن... البته فهمیده بودم ولی خوب به روم نیاوردم تا به ذوقشون برنخوره... محمد هم گفت یک ساعت دیگه میرسه و براش چای آماده کنم.Martini

منم با ذوق زیاد رفتم آشپزخونه و آب گذاشتم واسه چایی، اما هرچی منتظر نشستم، آبم توی کتری بخاطر شد و خشکید ولی از محمد خبری نشد. دوباره بهش زنگیدم اما اینبار قطع کرد. منم انقدر بهم برخورد... رفتم تو حیاط و با اینکه هوا یخ بود کلی وایستادم تا گریه هام تموم بشه، بعدش هم برگشتم تو اتاق و دراز کشیدم زیرپتو... آخه حسابی یخیده بودم. پاهام هم درد گرفته بود. نزدیکای ساعت 5 بود که خودش بهم زنگ زد... با اینکه محمد داداشم گفت بیا گوشی رو بگیر شوهرته... اما من از بس ناراحت بودم و خوابم سنگین شده بود نفهمیدم چی میگه، تا اینکه دوباره گوشی رو برام آورد... با صدای گرفته و خواب آلود باهاش حرف زدم.. میدونست که حسابی بدقولی کرده، واسه همین کلی نازم و کشید تا بلاخره خندیدم. گفت برام چی پختی..؟ منم با بدجنسی گفتم: هیچی... ناهار که اونقدر خوشمزه شده بود نیومدی، واسه شب حوصله نداشتم چیزی بپزم، اما بازم خندید و گفت من الان پل سرخم، برات جوجه میگیرم میارم... اونوقت برام کباب شون میکنی..؟ منم با بی حوصلگی گفتم که بیار... دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما خوب اون خیلی بدقولی کرده بود. خلاصه با اینکه گفته بود غروب نشده برمیگردم بازم ساعت 6 بود که رسید خونه،

سعی کردم ناراحت نباشم. به روش خندیدم و با لبخند به استقبالش رفتم. بغلم کرد و کلی برام خرید کرده بود. یه عالمه پفک و آدامس میوه ای و... خلاصه با روحیه ی خوب جوجه ها رو تمیز کردم و شروع کردم به پختن شون... محمد هم چون دید خلقم به جاست کلی ذوقید وتا آخر سرخ کردن جوجه ها پیشم تو آشپزخونه موند. هرچی بهش گفتم که عزیزم خسته ای پاشو برو اتاق و چای بخور، اما انگار میدونست دلم میخواد پیشم بمونه، نرفت و هی قربون صدقه ی آشپزیم رفت. آخر هم جوجه ها آماده شدن و بعد اینکه سالاد و آماده کردم محمد داداشم و فرستادم بره نوشابه بخره، بعدش هم سفره رو انداختم و غذا رو کشیدم.

جای همه تون خالی، خیلی خوشرنگ و خوشمزه شده بود. حیف که دوربین پیشم نبود تا یه عکس بگیرم و بذارم اینجا، همه تا ته شو خوردن... محمد هم با هر لقمه ش حسابی تعریف میکرد و با اشتها میخورد... ولی خداییش خیلی خوشمزه شده بود. بعد از غذا معده م یکمی درد گرفت. تو بغل محمدیم دراز کشیدم و اون شکمم و مالید تا بهتر بشه، بعد از خوردن میوه هم چون محمدی خسته بود رفتیم اتاق مون، بخاری رو روشن کردم و بعدش تو بغل هم تا صبح خوابیدیم... البته شیطونی هم کردیم.Smiley

فرداش یعنی روز چهارشنبه محمد دیگه قول داده بود که سرکار نره و پیشم باشه، اما میدونستم اگه باشه هم باید بریم بازار و برای زهرا که دیروزش حسابی سرکار مونده بود یه لپ تاپ بخریم. ساعتای 9 بود که از خواب پاشدیم. بساط صبحانه رو مادر آماده کرده بود. خدیجه هم اون روز تعطیل بود. واسه همین خوردن صبحانه خیلی لذت بخش بود. بعد از خوردن صبحانه آماده شدم و به پیشنهاد محمد همون روسریم که دایره های بزرگ صورتی داره رو پوشیدم و حسابی خشگل شدم.

بعد هم زنگیدم به زهرا جوونم تا بیاد تانک تیل، وقتی رسیدیم اونجا زهرا هنوز نرسیده بود. دلم میخواست ماشین محمد بود و راحت تر میرفتیم بازار، خلاصه زهرا هم چند دقیقه بعد رسید و بعدش حرکت کردیم طرف جاده نادرپشتون، چون روز تعطیلی عمومی بود همه ی مارکیت ها و فروشگاه ها بسته بود و دست از پا درازتر برگشتیم، تو راه یه بازارچه جالب و ساده هست که همه چی توش پیدا میشه، من و زهرا از ظرفای گرد شیشه ای که اندازه های متفاوت داشت خوشمون اومد و محمد هم برامون خرید. بعدش ما رو برد چهارراهی حاجی یعقوب، گفت اونجا آخرین مدلای لپ تاپ و میاره، اونجا هم که رسیدیم دیدیم 3-4 تا مغازه بیشتر باز نیستن، داخل اولین مغازه که شدیم از دیزاین و طراحی داخل مغازه ش فهمیدم حتما جنس های خوبی داره، لپ تاپای پشت ویترینش و دید زدیم و از یه لپ تاپ خیلی خوشم اومد. آخرین مدل اچ پی بود و رنگ یاسمنی خیلی نازی داشت که با حکاکی روش خیلی قشنگ به نظر میرسید. ولی وقتی قیمتش و پرسیدیم فهمیدیم 800000 تومنه،

بیخیال اون شدیم و چشم مون یه لپ تاپ مینی توشیبا رو گرفت. مدلش قشنگ بود و ساده ، به قول مادر به درد کار زهرا میخورد. قیمتش هم 360000 تومن بود. بقیه مغازه ها رو هم که گشتیم جنس های بهتر از اون نداشت. خلاصه با انتخاب زهرا بلاخره همون لپ تاپ مینی رو خریدیم. خیلی قشنگ بود. مدلش نسبت به لپ تاپ من بالاتر بود. چون ویندوز سون از خود شرکتش داشت. خلاصه بعد از خرید زهرا رفتیم کاروان و یه اسپیشل مشتی زدیم تو رگ و حالمون حسابی سرجاش اومد... بعدش یه سر کوته سنگی ببینیم کفش داره یا نه، تمام بازار لیلامی رو دونه به دونه گشتیم اما هیچی پیدا نشد. بعدش رفتیم دنبال شال و روسری، از یه شال خیلی خوشم اومد. دست گذاشتم روش اما، محمد گفت گرونه و وقتی با فروشنده ش چونه زد و اون قیمت ما رو قبول نکرد منصرف شد و گفت نمیخواد بخری...

راستش اونجا دلم گرفت،Smiley دلم میخواست حداقل جلوی زهرا اون شال و برام میخرید. دیگه ذوق صبح تو بدنم نمونده بود. هم خسته بودم هم کمی فشارم پایین رفته بود. اما محمد انگار خیلی ذوق داشت هنوز، پیشنهاد داد بریم بازار بوش... با اینکه خسته بودم قبول کردم و راه افتادیم، اونجا هم خیلی گشتیم، اول دنبال کیک کاکائویی که دفعه قبل خریده بودیم و خیلی خوشمزه بود و وقتی پیدا نشد دنبال کفش گشتیم، زهرا و محمد هرکدوم کفش پیدا کردن اما من نتونستم. راستش دنبال یه مدل نوک تیز میگشتم اما خوب پیدا نکردم. یا پاشنه ش خیلی بلند بود یا ساقش... بعدش هم خسته ی خسته رفتیم خونه ی محمداینا،

آهان یادم رفت بگم.. بابا چون تلویزیون جدید خریده بود بهش گفته بودم باید شیرینی بده، اما همون موقع که خرید تموم شد زنگ زد که شیرینی رو از سر راه تون بخرید و بیارید... خوب دیگه... ما هم شیرینی خریدیم و رفتیم خونه... اونجا که رسیدیم دیدم مادر سرماخورده و حالش زیاد تعریفی نیست. شیرینی رو با چای خوردیم و اونا لپ تاپ و دیدن و تعریف کردن و کلی هم سربسرم گذاشتن... بعد از تموم شدن حرفا، به محمد گفتم چون ماشین نداره زودتر راه بیفته بریم خونه، که دیر میشه، ولی انگار خیلی خسته بود. بی حوصله قبول کرد و راه افتادیم. تو راه که پیاده میرفتیم کلی ازم تشکر کرد و دستامو چند دفعه تو کوچه بوسید. منم بهش میخندیدم و تقریبا ساعت 6 بود که رسیدیم خونه، هوا هم تاریک شده بود. شام سیب زمینی داشتیم. من که اصلا اشتها نداشتم. خسته بودم و همه ش دلم میخواست بخوابم. محمد هم چشاش بیحال بیحال بود. زود شام خوردیم و رفتیم اتاق مون تا رختخواب و انداختم خوابمون گرفت و تو بغل هم لالا کردیم. ولی نصفه شب یه حال اساسی کردیم که واقعا لذت بخش بود و هروقت یادش میفتم همه ی تنم غرق خوشی میشه...

روز پنجشنبه خیلی دلم میخواست محمد حداقل یه روز و خونه بمونه و باهم و کنار هم باشیم. اما بازم طبق معمول رفت سرکار، از اینکه میرفت دنبال یه لقمه نون ناراحت نمیشدم... از این ناراحت میشدم که با اینکه کارش مال خودش بود اما هیچ وقت سرقراراش زود حاضر نمیشد و خیلی هم بدقولی میکرد. پنجشنبه ساعتای 9 بود که رئیس زنگ زد که برم شرکت چون پول میخواد... شبش عروسی شریک رئیس هم بود و من نمیتونستم برم... و از این بابت خیلی ناراحت بودم. صبح محمد بهم 100 دلار داده بود که اگه رفتم خرید پول کم نیارم. منم سعت 9 از خونه زدم بیرون و ساعت 10 رسیدم شرکت، محمد هم رفته بود دنبال کارش...

وقتی رسیدم دیدم همه شرکت اومدن و به لطف رئیس فقط من و مریم هستیم که تعطیلیم و تو خونه... خلاصه پولا رو دادم و بعدش به خدیجه زنگ زدم(آخه سرکارش نزدیک دفتر ماست) که طبق قرار دیشب باهم بریم بازار، ناهار نخوردم و اون بیچاره رو هم از ناهار انداختم. ساعت 12 از شرکت زدم بیرون و تو مارکیت سیلاب همدیگه رو دیدیم. بعدش دیگه گشتیم و گشتیم تا بتونم مانتو و شلوار و شال و کفش بخرم که از بخت بد هیچی پیدا نشد... حتی یه کفش، فقط از یه مدل کفش خوشم اومد که برای محمد خریدم... و یه سرپایی واسه خدیجه...

بعدش گشنه و خسته و کوفته برگشتیم خونه، از شانس مون همسایه یه مهمونی گرفته بود و یه ناهار خوشمزه پخته بود و برامون فرستاده بود که نصیب ما شد... حسابی خوردم. بعدش مشغول پختن شام شدم. از بازار کدو خورشتی پخته بودم. با روحیه ی عالی مشغول سرخ کردن کدوها شدم، ولی هرچی به محمد زنگ زدم که کجاست و کی میاد... گفت رفتم دنبال ماشینم که بگیرمش، قول میدم تا قبل از غروب برگردم... اما من میدونستم که این قولش هم مثل بقیه قراراش کنسل میشه، دیگه مشغول آَشپزی شدم و ساعت 6:30 بود که محمد هم رسید... کلی ازم معذرت خواهی کرد که دیر کرده... ولی من اینبار خندیدم و گفتم دیگه باید عادت کنم... بعدش کفشی که واسه ش خریده بودم و بهش نشون دادم. خیلی خوشش اومد اما حیف که بزرگ بود. تو ذوقم خورد... اما هیچی نگفتم... محمد همه ش میگفت وقتی تو آَشپزی میکنی حسابی بیقرار میشم و نمیتونم جلوی شکمم و بگیرم. واسه همین همه ش میگفت شامت کی آماده میشه...

نیم ساعت بعد شام آماده شد و خودم چون اصلا اشتها نداشتم و سیر بودم نخوردم. اما بچه ها انقدر تعریف کردن و خوردن که حسابی ذوق کردم. بعد از شام هم تو بغل محمدی بودم و باهم میوه خوردیم... محمد هم همه ش قربون صدقه م میرفت... میگفتم چرا حالت چشات اینطوریه...؟ تو گوشم گفت: بیقرار وقتی هستم که بخوابیم باهم... و من چقدر ذوق میکردم... اما وقتی رختخواب و انداختم، محمد بهم گفت که چون امروز جوشکاری کرده چشاش میسوزه و نمیتونه بازشون نگهداره، منو میگی، انقدر ناراحت شدم... بهش گفتم پس بخواب، و آروم باش، اما خودم تا دیروقت بیدار بودم و خوابم نمیبرد...

صبح بعد از ساعتای 6 بود که دیگه محمد بیدار موند و منو به حرف گرفت... اول از بابت دیشب کلی معذرت خواهی کرد... و بعدش درباره ی خونه حرف زدیم... قبلا قول داده بود تا عروسی یه خونه ی قشنگ برام بسازه که وقتی میرم توش راحت باشم اما اون روز گفت که پول کم داره و فقط میتونه خرج عروسی رو بده، و اگه بخوام میتونه قرض بگیره و خونه رو بسازه... اما من گفتم دلم نمیخواد زیر بار قرض بری، اولش خیلی ناراحت شدم و به قول محمد مثل این دخترای امروز ادا و اصول درآوردم، اما خوب آخرش قبول کردم به پیشنهاد محمد واسه یه سالی تو همون اتاق کوچیک طبقه ی بالا زندگی کنیم، بدون کمد لباس، بدون تلویزیون، و بدون کمد ظرفا، ...

با اینکه قبولش برام سخت بود بخاطر محمد راضی شدم. دلم نمیخواد با سخت گیریهام ناراحتش کنم و روش فشار بیارم... من در کنار اون هرطوری که بود، چه با امکانات چه با امکانات کمتر، میتونستم خوشبخت باشم... چون خیلی دوستش دارم و فداش میشم، دلم میخواد در  کنار من و همراه با من همیشه راحت و آسوده باشه،

بعد از اون حرفا بلند شدیم و صبحانه رو خوردیم و من مشغول آماده کردن ناهار شدم. دیر شده بود و هنوز تصمیم نگرفته بودم که چی بپزم... کف پامم موقع جارو کردن خونه یه تیکه شیشه رفته بود که محمدی عزیزم با مهربونی درش آورد و با الکل شستش، اما من موقع پختن ناهار، انقدر گیج و سردرگم شده بودم که وقتی انگشتش بخاطر بریدن قوطی رب برید، حتی نتونستم دستشو از خونا پاک کنم. از این بابت ازت خیلی معذرت میخوام عزیزم...I'm Sorry

واسه ناهار لوبیا با سیب زمینی پختم... مهدی داداش محمد هم اومده بود... با اینکه غذام ساعت 2 اماده شد ( خنده) اما حسابی خوشمزه شده بود... بعد از ناهار محمد روی پاهام دراز کشید و میخواست بخوابه که یه دفعه دیدیم در حیاط باز شد و عموم و خانواده ش اومدن داخل، همونجا دلم گرفت، فهمیدم دیگه باید قید شب و بزنیم هردمون... هرکاری میکردم نمیتونستم ناراحتی مو قایم کنم. محمد هم بعد از اینکه با عمو اینا کمی گپ زد و چای خورد همراه مهدی رفت خونه شون، آخه قرار بود شریکش بیاد و باهم حساب کتاب بکنن... منم خوابم گرفت و تا ساعت 8 شب خوابیدم، خیلی ناراحت بودم... وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد، رفتم سرمو با شامپو شستم و بعدش سعی کردم بخوابم اما نشد... اصلا خوابم نمیبرد... خوب شما بگید.. 3شب پشت سر هم تو بغل عزیزت باشی و بعدش یه دفعه بخوای تنها بخوابی..؟ سخت نیست..؟ girl_cray2.gifخوب معلومه که سخته دیگه... پس درکم کنید..

امروز هم که شنبه ست با درد زیاد تو قفسه ی سینه م از خواب پاشدم... نمیدونم بازم یخ کرده بودم یا فشار اومده بود روش که اونطوری درد گرفته بود... اصلا نمیتونستم سرمو خم کنم. محمد هم زنگ زد که نمیتونه بیاد دنبالم و باید با شریکش تا یه جایی بره، بغضم گرفت... تا خود شرکت با ناراحتی اومدم، هم سرد بود، هم پاهام درد گرفته بود هم سرما باعث میشد قفسه ی سینه م بدتر بسوزه و درد بگیره... الانم ساعت 3:19 بعدازظهره... قراره امشب با محمد باشم، با اینکه از بعضی کاراش کمی دلخورم اما شادی اینکه امشب تو بغلش میخوابم همه ی اون ناراحتی ها رو از بین برده،

smiley1631.gifsmiley1631.gifsmiley1631.gifsmiley1631.gifsmiley1631.gifsmiley1631.gif

راستی دوست جوونا یه مشکل دارم من، پوست صورتم سفیده، تمیزه و مشکلی نداره، اما هرماه یه جوش هایی روش درمیاد که واقعا برام زجرآوره... چون پوستم سفید و تمیزه و اون جوش ها هم بزرگن بدجور تو چشم میان، نمیدونم چیکار کنم... تعدادشون زیاد نیستا، فقط 2 یا 3تا... نمیدونم چطوری از شرشون راحت بشم، دکتر پوست زیاد رفتم اما بعد از چند ماه دوباره عود کرده، اوایل نامزدیم خیلی خوب شده بود اما الان بازم هرماه باید ملاقات شون کنم. من به صورتم هیچی جز ضدآفتاب نمیزنم و دلم نمیخواد پوستم با این جوشا انقدر زشت معلوم بشه، نمیدونم چیکار کنم.. میتونید کمکم کنید...؟



:: بازدید از این مطلب : 910
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام دوستای گلم

امروز پنجشنبه ست و تقریبا از روز سه شنبه تا جمعه اینجا تعطیلی عمومی هست... دلم میخواست همه ی اتفاقات این چند روزو مینوشتم اما همین امروزم که اینجا تو دفتر کارم نشستم، تعطیلیم و باید زودتر برم. امروز فقط بخاطر اینکه رئیس زنگ زده بود که بیام و بهش کمی پول بدم از گاوصندوق اومدم.

امیدوارم امروز و فردا روزای خوبی در پیش رو داشته باشم. محمد ولی فقط دیروز تعطیل بود که اونم با همدیگه رفتیم بازار دنبال یه لپ تاپ خوب برای زهرا گشتیم و تا خود غروب مشغول خرید بودیم.... بقیه شو بعدا میام مفصل تعریف میکنم...



:: بازدید از این مطلب : 803
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 28 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

امروز روز والنتاینه...

روزی که همه ی عاشقا دوستش دارن و اونو بهترین فرصت برای ابراز علاقه میدونن، روزی که به همدیگه عطر و شکلات و خرس هدیه میدن، روزی که تو آغوش هم و سرشار از عشق همن، اما برای من چی...؟ تمام دیشب درد کشیدم و هرچی به محمدی زنگ زدم و مسیج دادم که حالم خرابه، هیچ جوابی بهم نداد. صبح هم گفت که موبایلش پیشش نبوده و نفهمیده و متوجه نشده. چطور هروقت پیش منه هی میپرسه موبایلم کجاست اما وقتی از من دوره حتی متوجه نمیشه که براش مسیج زدم یا زنگ زدم بهش...؟

امروز هم زنگ که زد گفت شب نمیتونه بیاد پیشم چون شریکش اومده و شب خونه شون مهمونه، خیلی بغضم گرفته، دیروز با اینکه میدونست حالم خرابه و قول داده بود که حتما میاد دنبالم منو ببره دکتر اما نیومد، من فقط بهش گفتم اگه کار داری بذار واسه فردا اما اونم خودش قبول کرد و من چقدر دیشب درد کشیدم... امروزم با جه ذوق و شوقی آرایش کردم و تو دفتر نشستم تا بعدازظهر باهم بریم خونه و منو سرحال و خشگل ببینه اما میکه که کار داره و شب پیشم نیست... چرا...؟

دلم گرفته، الانم براش مسیج زدم که خیلی دلم گرفته ولی دریغ از یه جواب... بازم درد دیشب اومده سراغم، از همه چی دلگیرم، بیشتر از همه از محمد، خسته م، درد دارم، بیحالم، این همه به خودم رسیدم چه فایده،  وای خدا... چقدر این درد کشنده ست... چقدر آدمو بیحال میکنه... دستام دیگه قدرت نوشتن نداره...



:: بازدید از این مطلب : 799
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 25 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام به همه دوستای گلم...

میدونم خیلی وقته چیزی ننوشتم اما باور کنید بخاطر مریضیم یه مقداری از کارای دفتر عقب موندم و حالا هم درگیر دادن گزارش های مالی به رئیس هستم... واسه همینم هر روز یه مقدار توی ورد مینوشتم تا تموم بشه و بتونم اینجا کپی ش کنم... اینایی که این پائین میخونید مربوط هفته ی پیش هست...

 
 
 
روز پنجشنبه هنوز ساعت 1 نشده بود که محمد زنگ زد بیا دم در منتظرتم،  منم هنوز نمازمو نخونده بودم و کمی بخاطر موضوع دیشب ناراحت بودم، وقتی از دفتر زدم بیرون دیدم محمد با سرووضع کمی آشفته اما با یه روحیه ی عالی سرکوچه ایستاده، تا منو دید کلی خندید و قربون صدقه م رفت. اما من تصمیم داشتم درباره ی دیشب یه کمی باهاش صحبت کنم... بهم گفت چرا انقدر پکری منم گفتم: خوب به این فکر میکنم که دیشب باید میرفتی پیش مادرت نه پیش من... تا اینو گفتم یه دفعه قیافه ش تغییر کرد. از این رو به اون رو شد، من فقط داشتم خیلی عادی باهاش حرف میزدم اما نمیدونم چرا یه دفعه انقدر ناراحت شد. بهم گفت موضوع تصادفم همون دیشب تموم شد و ازت معذرت خواستم،این موضوع و بهت گفتم که بعدا از دستم ناراح نشی اما انگار بهتره هیچی بهت نگم... حالا دوباره چرا کشش میدی..؟ مگه چی شده...؟ من که نمردم... مردم..؟
این حرفو که گفت دلم بدجور گرفت، چقدر راحت از مردن حرف میزد، یه لحظه مات نگاهش کردم و همقدمش نشدم اما توجهی نکرد و دستمو کشید و به سمت ایستگاه تونس ها برد. تا اونجا حتی یک کلمه باهام حرف نزد. انقدر عصبانی بود، درست مثل همون روزی که تو ماشین کنار همدیگه نشسته بودیم... وقتی کنار تاکسی ها رسیدیم، دستامو ول کرد و گفت من اینجا یه کاری دارم تو برو خونه من نیم ساعت بعد میام. اینو که گفت بدجور ناراحت شدم. آخه قول داده بود با مادراینا بریم زیارت، میدونستم اگه بذارم بره دیگه گیرش نمیارم، بهش گفتم کجا..؟ هرجایی کار داری منم باهات میام.swoon2.gif گفت نمیخواد خودم باهات میام. و بعد یه تاکسی گرفت و کنارم نشست تو تاکسی، تا یه مسیری رو اصلا حرف نزد. بعدش هی با پاهاش به پام میزد و دستامو تکون میداد... منم چشمام بارونی شده بود از حرفاش و با همون چشای اشکی نگاه کردم، بهم گفت کوتاه بیا خانومی و بعدش متوجه شدم که حلقه م نیست و فهمیدم یواشکی درش آورده، دنبالش گشتم و آخر تو انگشت کوچیکش پیداش کردم، خندید و منم خندیدم،
بهم گفت بیا باهم بریم خونه مون، لباسامو عوض کنم و مادر و برداریم و بعد بریم مادر تو رو برداریم و بریم زیارت، منم به شوخی گفتم اگه الان بیام خونه تون فردا ظهر نمیاما، اما وقتی چهره ی ناراحتش و دیدم زودی اعتراف کردم که شوخی بود... اما دیگه دیر شده بود. بازم اخماش توهم رفته بود. وای... بازم...؟ بهش گفتم چی شده باز؟ که یه دفعه با صدای ناراحتی گفت: دیگه از هیچی خوشم نمیاد...!
منو میگی مات مونده بودم طرفش، مگه چی شده بود..؟ خیلی بغضم گرفته بود، دیگه حتی نگاهم هم نکرد. خونه که رسیدیم، من رفتم داخل اتاق اما اون تو حیاط نشست با مادر یه کم حرف زد و بعدش که داخل اتاق اومد، بدون اینکه بپرسه چرا ساکت و دلگیرم و یه گوشه نشستم، گفت لباسامو بهم بده میخوام برم... منم انقدر از دستش دلخور بودم که هیچی نگفتم. لباساشو داخل یه پلاستیک گذاشتم و تا دم در حیاط باهاش رفتم اما نذاشت و گفت تو دیگه برو.. من زنگ میزنم خبرت میکنم. انقدر دلم گرفته بود... وقتی رفت منم رفتم اون یکی اتاق یه دل سیر گریه کردم. ناسلامتی چند روز بعدش تولدم بود اما محمد چطوری داشت به پیشواز تولدم میرفت...؟؟؟؟ دیروزش بهم گفته بود که باهم میریم حموم اما حالا تنهایی رفته بود...boredom.gif وضو گرفتم و نماز خوندم، انتظار داشتم بهم یه زنگ بزنه اما نزد، منم انقدر روحیه م خراب شده بود که تو همون اتاق سرد خوابیدم. همه ش هم خوابای بد دیدم. یه دفعه با صدای فاطمه بیدار شدم که میگفت: پاشو مادر اومده، با عجله بیدار شدم... سرم بدجور گیج میرفت. رفتم در در و با مادر روبوسی کردم. قیافه ش کمی ناراحت بود. نمیدونم از دست من ناراحت بود یا محمد...
خلاصه مادرو به اتاق دعوت کردم و خودم اومدم این یکی اتاف زنگ بزنم به محمد... وقتی زنگ زدم با یه لحن بدی گفت چیکار داری که عصبانیتم دوبرابر شد. پرسیدم کجایی: گفت حمومم... دوباره پرسیدم کی میای؟ گفت میام و بدون خداحافظی قطع کرد...hysteric.gif یه اس ام اس زدم که عزیز من چه اشتباهی کردم باز که باهام اینطوری رفتار میکنی..؟ بعدش هم پرسیدم از دست من ناراحتی که جواب داد : نه چرا..؟ دیگه هیچی ننوشتم و با ناراحتی رفتم اون یکی اتاق و پیش مادر نشستم... یه اخلاق بدی دارم اینه که نمیتونم ناراحتی مو قایم کنم و از هزار فرسخی قیافه م داد میزد که ناراحتم،girl_to_take_umbrage2.gif سعی کردم خونسرد باشم اما نشد، تو اون اتاق مادرم گفت که خدیجه وقتی داشته می اومده خونه با همکارش تو خیابون ماشین میزنه به همکارش و اونو میبره بیمارستان و الان بیمارستانه، Steamrollerخیلی دل نگرانش شدم. یه زنگ زدم بهش و وقتی مطمئن شدم که حالش خوبه و مشکلی نداره قطع کردم. بعدش هرکاری کردم با مادر حرف بزنم نشد که نشد. مادر هم انگار یه جورایی ناراحت بود... یه دفعه گوشی مادر زنگ خورد که فهمیدم محمده، میگفت که بیاین بیرون بریم زیارت،
مادر هم گفت که فعلا تو بیا تا اینا حاضر بشن، آخه یه مهمون هم داشتیم، خلاصه وقتی در حیاط باز شد با خوشحالی رفتم استقبالش، اما تا بهش نگاه کردم با ناراحتی یه دست خیلی کوتاه داد و گفت سلام و بعدش وارد اتاق شد. خیلی بهم برخورد... هیچی نگفتم، رفتم تو اتاق نشستم کنارش و ساکت موندم. محمد هم همه ش با مادرش و مادرم میگفت و میخندید و یه نگاه هم به من نمیکرد، تابلو بود که باهام قهره، مادر هم فهمید، کم کم اماده شدیم و با اجازه گرفتن از اون مهمون مون از خونه زدیم بیرون، همیشه محمد با من از خونه پاشو بیرون میذاشت اما اینبار زودتر از من رفت تو حیاط کنار مادرش ایستاد و حتی بهم نگاه هم نکرد، با ناراحتی کنار در آشپزخانه ایستادم و نگاهش کردم، مهدی به گوشی مادر زنگ زده بود و اجازه میخواست برای اومدن به خونه مون، اما مادر انقدر عصبانی جوابش و میداد که بدجور ناراحت شدم، girl_impossible.gifچرا انقدر عصبانی بود..؟ احساس حقارت میکردم... احساس کوچیکی... girl_cray.gifاینکه محمد حتی باهام یک کلمه هم پیش مادرش حرف نمیزد... از خونه که اومدم بیرون، انتظار داشتم حداقل جلوی مادرا دستمو بگیره اما این کار هم و نکرد، girl_cray2.gif
با مادرش همقدم شد و انگار نه انگار، یه چیزی تو سمت چپ سینه م میسوخت... منم سعی کردم بی تفاوت باشم اما مگه میشد...؟ مگه میشد عزیزترین کست اینطور بی دلیل ازت دور بشه و اینطور تو رو تحقیر کنه و تو انقدر ساده ازش بگذری..؟ محمد یه تاکسی گرفت و سوار شدیم، من کنار مادرش افتادم... اول مسیر هیچی نگفتم. مادر هم ساکت بود، انگار مثل همیشه من باید باب حرف و باز میکردم... منم هیچی نگفتم و به محمد چشم دوختم که چیکار میکنه، نگاهش هی این طرف و اون طرف میچرخید، یه لحظه درباره مشکل چکی که تو دفتر پیش اومده بود با مادر شروع کردم صحبت، اما فایده ای نداشت، دلتنگیم از بین نمیرفت، دستای مادر و گرفتم و صورتش و بوسیدم و سرم و روی شونه ش گذاشتم، اونم نازم کرد و دستامو محکم گرفت. تا وقتی رسیدیم زیارت، هیچی نگفتم و فقط روی شونه های مادر یواشکی اشک ریختم،36_1_44.gif وقتی رسیدیم، موقع پیاده شدن، بازم محمد دورتر از من راه میرفت و دستامو نگرفت، داخل زیارت که شدیم بدجور بغض کرده بودم اما گریه نکردم...
نمیخواستم مادر متوجه ناراحتی زیادم بشه، رفتیم اونجا و تقریبا یه نیم ساعتی موندیم، 300تا صلوات برای سلامتی عزیزم فرستادم و بعدش اومدیم بیرون، محمد نبود، سر کوچه مادر بهش زنگ زد و فهمیدیم که هنوز داخله، وقتی رسید پیش مون، بازم رفت پیش مادرش ایستاد، و بعد رفت که یه تاکسی دربست پیدا کنه، من حسابی سردم شده بود، آخه پالتو گرممو شسته بودم و یه پلیور نازک تنم بود. وقتی ماشین پیدا شد همگی سوار شدیم و این دفعه من کنار مادر خودم نشستم، بدجور سردم شده بود...
وقتی نزدیک خونه ی محمد اینا رسیدیم محمد به مهدی زنگ زد و گفت که بیاد مادرش و تا خونه برسونه، و همراه ما اومد خونه مون، تعجب میکردم چطور با اینکه انقدر از دستم ناراحته داره میاد خونه مون، خودمو به بیخیالی زدم و وقتی رسیدیم پل خشک سعی کردم آروم باشم... اما بازم نمیشد. تو کوچه ی تاریک راه افتادیم... بازم دستام از دستاش جدا بود، نمیدونستم چی تو دلشه که انقدر ازم دوری میکنه، انقدر تو فکر بودم که حواسم نبود از روی یه جوب پریدم و پاهام خیلی درد گرفت، اون موقع اومد طرفم و بازوم و گرفت، انقدر از دستش عصبانی بودم که نذاشتم، از شدت درد پاهام نمیتونستم راه برم، از دیوار میگرفتم و لنگ لنگان میرفتم، محمد هم عین خیالش نبود... داشت با مادر میخندید. یه جاهایی که فکر میکرد لیز میخورم دستمو میگرفت و بعدش ول میکرد. خونه که رسیدیم انقدر پاهام درد گرفته بود و سرم گیج میرفت که نای نشستن نداشتم، برق هم نداشتیم، رفتم تو اون یکی اتاق و لباسامو داشتم عوض میکردم که از شدت سرگیجه همونجا مجبور شدم دراز بکشم. فاطمه یه بار اومد دنبالم و گفت که محمد میگه بیا داخل، اما انقدر عصبانی بودم که گفتم برو هروقت حالم بهتر شد میام، یه چند دقیقه بعد خود محمد اومد، با یه لحن سرد و خشک گفت پاشو بیا اون یکی اتاق، منم گفتم سرم گیج میره بذار بهتر بشم میام، اما نذاشت و مجبورم کرد بلندشم، سرم بدجور گیج میرفت. با زحمت رفتم آشپزخونه و میخواستم یه لیوان آب بگیرم و شربت قند درست کنم که بازم نذاشت، لجم گرفته بود، چرا اینطوری میکرد،؟؟؟؟
بازم سرم گیج رفت و اینبار محمد دستمو گرفت و بلندم کرد و میخواست به زور ببره داخل اتاق که نذاشتم و باعث شد مادر بفهمه، اونم با سروصدای ما اومد داخل هال و گفت چی شده: و بعد چشمش به من افتاد که بیحال روی زمین نشسته بودم، دیگه شروع کرد به دعوا کردن، منم فقط گریه میکردم، مادر هم از کارام بغضش گرفت و رفت داخل اتاق، همون موقع بود که محمد با لحن خیلی بدی بهم گفت: خجالت بکش... واقعا از سنت خجالت بکش، چرا مادر و ناراحت کردی..؟ تا حالا اونطوری و با اون لحن باهام حرف نزده بود، خیلی ناراحت شدم، اونم وقتی دید هیچی نمیگم، از جاش بلند شد و خواست تو اون موقع شب بره بیرون، منم دیدم اینطوریه رفتم دنبالش و توی حیاط یقه شو گرفتم و گفتم: چرا باهام اینطوری میکنی محمد..؟ چرا همه ش زجرم میدی..؟ از ظهر تا حالا باهام قهری... بخاطر چی؟ بخاطر اینکه اون حرفو گفتم؟ خوب غلط  کردم گفتم، چرا خودت منو به این روز میندازی و بعدش انگار که اصلا مقصر نیستی راه میفتی میری...؟
و بعد انقدر حالم خراب شد که دیگه نفهمیدم چی شد.... بیحال روی زمین افتادم، محمد هم با عصبانیت منو بغل کرد و آورد داخل هال، بهم یه لیوان شربت قندداد و صورتم و بوسید و گفت آروم باش... بعدش گفت من میرم بیرون زود برمیگردم... تا اون موقع میخوام بری و از مادر معذرت بخوای... و با این حرف پا شد و رفت، منم با ناراحتی پاشدم رفتم اتاق و روی پاهای مادر دراز کشیدم و گریه کردم، مادر هم مثل همیشه با مهربونی نصیحتم کرد و ازم خواست که دیگه محمدو ناراحت نکنم. یه بیست دقیقه بعد محمد هم اومد، البته با یکی از دوستاش که اومده بود جنراتور و واسه شیرینی خوریش ببره، یه چند دقیقه ای دم در معطل دادن جنراتور به اون شد و بعدش اومد داخل، دیدم میوه خریده، هنوز صورتم بخاطر گریه سرخ بود و از دست محمد دلخور بودم، زیاد باهاش حرف نزدم، تا بعد از شام ساکت بودم و چون برق نبود، سعی میکردم خودمو به کارهای خونه سرگرم کنم. محمد هم سعی میکرد کمتر باهام همکلام بشه و بیشتر با دخترای دیگه حرف میزد و میگفت و می خندید. به منم هرچی میگفت گوش میکردم اما باهاش حرف نمیزدم، تا اینکه شام و خوردیم و میوه آوردم، محمد انار خریده بود، میوه رو گرفت و قاچ کرد و بعدش یه دفعه بهم گفت عزیزم اینایی که خریدم همه ش بخاطر پاچه خواری هستا... نه چیز دیگه... و بعد بغلم کرد و منو محکم چسبوند به خودش... خودش وخودم خوب میدونستیم که این کارش همیشه بدجور هردومون و تحریک میکنه به آشتی... و همون موقع بود که اشکم دراومد و بیشتر ناراحتی ها از دلم رفت...
بعد ازمیوه خوردن رفتم بخاری اون یکی اتاق و روشن کردم و رختخواب و انداختم و بعدش با محمدی هردمون دراز کشیدیم کنار بخاری... مثل همیشه دستاش و تیکه ی سرم کرد و روی بازوهاش به خواب رفتم.. یه لحظه صداشو شنیدم که گفت عزیزم پاشو زیر پتو دراز بکش.. منم با تنی که از شدت گریه کسل بود رفتم زیر پتو و دیگه هیچی نفهمیدم...
روز جمعه نزدیک اذان صبح یه دفعه با نوازش های محمد از خواب بیدار شدم. داشت آروم آروم موهامو ناز میکرد. چشمامو که باز کردم بغلم کرد و صورتم و بوسید و بعدش هم حالم و پرسید... هنوز بخاطر دیشب کمی ناراحت بودم یعنی بیشتر بخاطر تشنج روحیم بیحال بودم تا ناراحت، محمد هم انقدر نازم کرد و بوسم کرد تا آخر سر منم سرحال اومدم و تو بغلش شروع کردم به شیطونی...
بعد از یه حال حسابی، وقتی لبای هردمون مثل همیشه می خندید، محمد محکمتر بغلم کرد و عاشقتر از همیشه نگاهم کرد، بعدش با صدایی که توش ذوق و خوشی کاملا فهمیده میشد، بهم گفت: عزیزم، دلم میخواست تا روز یکشنبه طاقت میاوردم اما نتونستم و از همین الان تولدتو بهت تبریک میگم... اولش جا خوردم و یکم ناراحت شدم اما وقتی با چشمای ناز و گریونش بهم خیره شد منم طاقت نیاوردم و بوسش کردم و گفتم ممنون عزیزم... بهم گفت امروز تا روز یکشنبه مال توئه... مخصوص تو... چون روز توئه... عزیزم چی دلت میخواد برای روز تولدت هدیه بگیری..؟ میخوام هرچی که میخوای قشنگ ترینش و واست بخرم...
منم که تا حالا کسی اینطوری غافلگیرم نکرده بود خندیدم و گفتم: ترجیح میدادم خودت به سلیقه ی خودت یه چیزی برام میخریدی... اما حالا که اینطوری دوست داری دلم میخواد برام یه گوشواره بخری...
محمد هم حسابی ذوق کرد و گفت باشه... امروز زودتر صبحانه تو بخور که باید بریم تمام بازار و بگردیم تا من بتونم قشنگ ترین گوشواره دنیا رو برای خانومی خودم بخرم... دلم میخواد یه جشن بزرگ برات بگیرم...
اما من گفتم: نه عزیز، جشن تولدمو میخوام مال خودم باشه، فقط مال خودم و خودت، نمیخوام زیاد شلوغ پلوغ بشه، 
اونم گفت باشه عزیزم، امسال هرطور تو دوست داری اما هروقت اومدی خونه م دیگه هرسال یه جشن بزرگ میگیرم برات... باید همه بفهمن خانومم و چقدر دوست دارم...
بعد از خوردن صبحانه، حاضر شدم و باهم دیگه از خونه زدیم بیرون، خداییش محمد خیلی ذوق زده بود... چشمای نازش از خود صبح یه برق خاصی داشت، با اینکه ماشینش نبود و هنوز تو تعمیرگاه بود اما هرجایی رفتیم همه ش ماشین دربست گرفت که اذیت نشم، همه ش دوروبرم میچرخید و قربون صدقه م میرفت، خیلی خوشحال بودم، اول قرار بود بریم یه دست لباس خشگل برام بخره اما متآسفانه هرچی گشتیم هیچ لباس مناسبی پیدا نکردیم، بعدش باهمدیگه رفتیم کاروان و یه اسپیشل عالی خوردیم که واقعا خاطره ی بیاد موندنی شد برام، محمد همه ش میخندید و خوشحال بود، حاضر بودم دنیا همونجا برای هردومون تموم بشه و تو همون لحظات خوش تا ابد بمونیم، بعد از ناهار رفتیم بازار مخصوص طلافروشی، کلی مغازه رو زیرورو کردیم تا آخر چشمم به یه جفت گوشواره ساخت بنارس که خیلی هم ظریف و قشنگ بود افتاد. تو چشای محمد که نگاه کردم دیدم اونم خوشش اومده، با توافق هردمون خریدیمش... اونم 250000 تومن، با خوشحالی اونو داخل قابش گذاشتم و از محمد تشکر کردم، بهم گفت این گوشواره رو بعدا بهم بده که بدم به مامانت چون اونا هم قراره برات جشن بگیرن، و منم میگم این گوشواره رو خودم خریدم... از فکرش خوشم اومد و قبول کردم...
بعدش باهم رفتیم کابل سیتی سنتر، و اونجا هم گشتیم تا بتونیم یه لباس خوب پیدا کنیم اما بازم نشد، اصلا شانس نداشتم تو لباس، خلاصه به این نتیجه رسیدیم که تو جشن همون لباسمو که دوخت مصری داره و رنگ سبز آبی و حتی یه بار هم نپوشیدمش بپوشم، محمد اون لباس و خیلی دوست داشت، چون یکمی دیر شده بود و ممکن بود تا خونه برسیم نمازمون قضا بشه، رفتیم زیارت و نمازمون و اونجا خوندیم، بعدش هم راه افتادیم طرف خونه، خیلی خوشحال بودم... واقعا احساس کردم اون روز روز منه، و فردا و پس فرداش هم همینطور... خیلی ذوق داشتم،رسیدیم خونه فهمیدم آقا رضا اومده، اولش تعجب کردم اما بعدا فهمیدم که بخاطر خواستگاری از خدیجه اومده تا یکی از فامیلاش و معرفی کنه، من حالم کمی خراب بود، از همون زیارت که بیرون اومدیم سردم بود و میلرزیدم، اما خونه که رسیدم همه ی بدنم درد گرفته بود. بعد از اینکه شام و پختم،  محمد یه مقدار قرص و شربت بهم خوروند و منو زیر پتو خوابوند، حسابی تب کرده بودم... اما با پرستاری به موقع محمد حالم زود سرجاش اومد و یک ساعت بعد بدنم سبک شد... وقتی بیدار شدم محمد برام یه مقدار سیب زمینی آورده بود که بخورم، عزیز دلم دونه دونه لقمه میگرفت و میذاشت دهنم... الهی قربونش برم من.. بعدش هم شب و با یه عالمه راز و نیاز عاشقونه گذروندیم و قرار شد فرداش یعنی روز شنبه بعد از ظهر برم حموم و حسابی به خودم برسم تا تو روز تولدم حسابی خشگل باشم... با همین خیال شیرین تو بغل گرم عزیزم آروم خوابیدم....
 
روز شنبه که شد، با محمد از خونه زدیم بیرون، اون رفت جنگلک و منم تا ظهر دفتر موندم، همه ش منتظر رسیدن فردا یعنی روز تولدم بودم... ظهر که شد به یه بهونه ای اجازه گرفتم که رئیس مهربون مون (الهی هیچ وقت چشم نخوره) بهم اجازه داد... منم اول رفتم حموم یاس و تا جایی که تونستم خودمو خشگل کردم، بعدش هم دیدم برعکس همیشه از حموم زود اومدم بیرون، راه افتادم رفتم خونه ی زن عموم واسه ی برداشتن ابروهام، البته وقتی از حموم بیرون می اومدم بارون شروع کرده بود به باریدن و هوا هم سرد بود اما حس اینکه بعد از برداشتن ابروهام چقدر ناز میشم و چقدر محمد خوشش میاد اجازه نمیداد به سرما فکر کنم، نه به مادر چیزی گفتم نه به محمد، چون میدونستم اگه بفهمن اجازه نمیدن، تو راه یه بار یه زن عموم زنگیدم که مطمئن بشم خونه ست... بعدش هم با سرعت زیاد رفتم خونه شون، راه خونه شون چون تو قسمت کوه هاست کمی پیاده رویش زیاده ولی خوب برای من می ارزید...
با خوشحالی رفتم خونه شون و ازش خواستم خیلی زود دستی به ابروهام بکشه و بعدش براش گفتم که تازه از حموم اومد، زن عموم بنده خدا هم حسابی ناراحت شد که ممکنه سرما بخورم اما بهش گفتم نه سرما نمیخورم لباس گرم پوشیدم... وقتی کارش تموم شد یه نیگاه تو آینه کردم... حسابی ناز شده بودم... دلم میخواست همون موقع محمد منو میدید و حسابی بغلم میکرد... بعد از تموم شدن کار، سریع پالتومو پوشیدم و به هزار زحمت تا خیابون و پیاده اومدم، سردم شده بود... همه ش خداخدا میکردم که سرما نخورم، خونه که رسیدم از رفتنم به خونه ی زن عمو هیچی نگفتم، یه پیراهن کاموایی رنگ توسی با یه دامن کوتاه که روش سنگ کاری شده بود و پوشیدم و موهامو شونه کردم و باز گذاشتم تا خشک بشه، همه ش تو اینه خودمو نگاه میکردم، به نظر خودم حسابی تودل برو شده بودم... از سرماخوردگی روز جمعه م خیلی کم مونده بود... شب با اشتهای زیاد یه آبگوشت مشتی زدم، که کاش این کار و نمیکردم... با یه عالمه رویای قشنگ خوابیدم اما...
    روز یکشنبه .... چشم تون روز بد نبینه، نصفه شب با یه تب و بدن دردی از خواب بیدار شدم که نکو و نپرس... تا صبح چطوری تحمل کردم بماند، ساعت که 7 شد دیگه طاقت نیاوردم و به محمد زنگیدم که اگه میتونه بیاد دنبالم و منو ببره دکتر، آبگوشت چرب دیشب کارمو ساخته بود... 
ساعت 8 بود که محمد عزیزم تو اون هوای سرد پیاده خودشو رسوند خونه و بعد از یه لب گرفتن اساسی، حسابی بغلم کرد و گفت حاضر بشم که بریم دکتر، اما من ناراحت بودم که چرا باید تو روز تولدم مریض میشدم... وقتی حاضر شدم باهم رفتیم بیمارستان فردوس، اونجا همون دکتر همیشگی مو دیدم و اونم با گفتن اینکه بازم مریض شدی معاینه م کرد... یه سرم نوشت چون فشارم پایین بود و یه چندتا آمپول ضد درد... یکی از پرستارا منو تو اتاق خانوما خوابوند روی تخت و بعدش سرمم و وصل کرد و امپول ها رو هم جاتون خالی بهم زد... خیلی درد داشتم، سرم حسابی تیر میکشید، بعد از تموم شدن سرم به محمد گفتم اگه کار داره بره و نگران من نباشه اما اون گفت امروز از کنارم جم نمیخوره... خیلی احساس خوشی میکردم، از اینکه مردی رو انتخاب کرده بودم که در همه ی لحظات تکیه گاه خوبی برام بود...
ظهر باهم رفتیم خونه و محمد تا جایی که تونست ازم نگهداری کرد... بهم گفت شب مادراینا میخوان خونه رو تزئین کنن، تو نباید تو خونه باشی، منم بهشون گفتم تو رو بعدازظهر میبرم دکتر تا آمپولاتو بزنی و تا وقتی برگردیم فرصت دارن... منم نخودی خندیدم که از همه چی خبر داشتم، تا بعد ازظهر محمد حسابی بهم خوروند از هرچیزی که بود، آبمیوه، سوپ، و  همه ی دواهام، ساعت 4 بود که دوباره راه افتادیم طرف بیمارستان، هنوز درد داشتم و سرم خیلی تیر میکشید، بدنم داغ بود و دلم میخواست بخوابم، تو راه هم حالم بدتر شد و مجبور شدم تو بیمارستان یه سرم دیگه هم بزنم چون بازم فشارم پایین اومده بود، وقتی سرم تموم شد، محمد بهم گفت که بچه ها هی زنگ میزنن که کی میاین... و از شانس تو برق هم قطع شده، خیلی پکر شدم، بدون برق و توی تاریکی که حال نمیداد... تقریبا داشت اذان شب و میداد که از بیمارستان اومدیم بیرون، تو راه محمد کلی نازم میکرد و قربون صدقه م میرفت و میگفت کاشکی زودتر خوب میشدی که اینطوری اذیت نمی شدی تو شب تولدت، وقتی رسیدیم فهمیدم برق اومده و خیلی خوشحال شدم، تو خونه یه جنب و جوش خاصی بود و من اینو کاملا فهمیدم، راستی یادم رفت بگم تولد داداشم محمد هم بود ، یعنی جشن مال هردوتامون بود. وقتی اومدم این یکی اتاق، هنوز بدنم درد میکرد، مادر صدام کرد که بیاین این یکی اتاق کارتون داریم... خوب منم میدونستم چه خبره اما باید نقش بازی میکردم، وقتی رفتیم اون یکی اتاق ،........ واااااااااااااااااای.. چیکار کرده بودن، 
دورتادور اتاق و با کاغذای رنگی پوشونده بودن و یه نوار باریک از لامپ های رنگی هم داشت چشمک میزد،
 کف اتاق هم پر بود از بادکنک های رنگی و ناز، وسط اتاق هم یه میز که روش کیک قشنگی گذاشته بودن و روش نوشته بود: "شیدا جان تولدت مبارک"
 
 با یه عالمه میوه و کادو و چیزای قشنگ دیگه، 
خیلی خیلی ذوق کرده بودم... فقط تونستم بگم چرا این همه زحمت کشیدین...؟ اشک توی چشمام جمع شده بود.. محمد از ته دل میخندید و مادر و بچه ها همه شاد بودن و من بغیر از این چی میخواستم...؟ تندی رفتم لباس خشگلمو پوشیدم و نشستم پشت میز، محمد نامزدم و محمد داداشم هم کنارم نشستن، بچه ها هم یکی داشت فیلم میگرفت و عکس مینداخت و یکی دیگه مشغول روشن کردن شمع ها بود... 23 تا شمع روی کیک بود و من باید همه شو فوت میکردم... تا همه بفهمن 23 سال از زندگیم و پشت سر گذاشتم تا به اینجا رسیدم و من چقدر خوشحال بودم، چون تو این 23 سال با همه سختی ها چیزهایی بدست آورده بودم که واقعا ارزش همه چیزو داشت و مهم تر از همه وجود نازنین محمدم بود... عزیزم خیلی برام زحمت کشیده بود... همونجا بغلش کردم و صورت نازشو بوسیدم، 
بعد از اینکه شمع ها روشن شد، من و هردوتا محمدها باهم شمع ها رو فوت کردیم و بعدش دست زدیم، یه آهنگ تولدت مبارک هم جشن مونو حسابی شاد کرده بود... بعدش نوبت هدیه ها رسیده بود... هیجان زده بودم، اول کادوی داداشم و دادن که یه شلوار جین خشگل با یه پیراهن ناز بود... بعدش هدیه ی منو آوردن که شامل همون گوشواره میشد و یه انگشتر خیلی قشنگ که مادرم و بچه ها زحمت شو کشیده بودن، حسابی ازشون تشکر کردم و همه شونو به نوبت بوسیدم... بعد با کمک محمد کیک و بریدیم و من برای همه کیک تو بشقاب شون گذاشتم و با چای خوردیم... اما من دلم میخواست یه عالمه کیک بخورم اما محمد بخاطر دستور دکتر منو از این کار منع کرد... smileحسرت به دل کیک موندم، بعد از اون تا جایی که دوربین شارژ داشت عکس انداختیم و فیلم گرفتیم... ساعت 9 بود که جشن تموم شد و با بچه ها اتاق و تمیز کردیم، smileراستش هنوزم بدنم درد میکرد و حالم خوب نشده بود اما جلوی همه میخندیدم تا یه وقت تو ذوق شون نخوره، بعد از تموم شدن جشن، نمازمو خوندم و رختخواب و پهن کردیم، یه مقدار غذا واسه محمد آوردم که خورد و منم بعد از خوردن دواها دندونامو مسواک کردم... واسه شب تولدم یه برنامه ی خوب چیده بودیم... این یه رازه بین من و محمد، که بقیه شو تو ادامه ی مطلب مینویسم... چون خصوصیه....
خوب بقیه شو فقط تقدیم میکنم به محمدم... امیدوارم خاطره ی اون شب برای همیشه تو یادمون بمونه....
عزیزا لطفا شما هم رمز ادامه ی مطلب و نخواین باشه...؟ چون یه خاطره ی زیبای عاشقانه ست و نمیخوام کسی جز من و محمد اونو بدونه...
 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
شرمنده این یکی مال محمدجوووووووونمه


:: بازدید از این مطلب : 1774
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام دوستای گلم

تو این هفته اصلا فرصت نکردم آپ کنم، هفته ی مهمی هم برام بود چون یکشنبه ی گذشته ی همین هفته تولدم بود و اتفاقات زیادی افتاد، هم خوب هم بد، اما هفته ی بعد سعی میکنم با جزئیات همه شو تعریف کنم...

همه تونو دوست دارم ...



:: بازدید از این مطلب : 815
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلامشکلک های ِ هلن

امروز پنجشنبه ست... روزی که یه هفته ست منتظر رسیدنش هستم... اما یه اتفاق خیلی بد امروزم و تبدیل به یه خاطره ی خیلی بد کرد...

Christmas Divider

 

دیروز نزدیک ظهر یه دفعه دلم هوای محمدو کرد،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  راستش کمی هم دلم شور میزد. شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن موبایلم کریدیت نداشت و از موبایل مریم یه زنگ زدم بهش، اما قطع کرد... با خودم گفتم حتما جایی هست و کار داره، اما یک ساعت بعدش که بازم زنگ زدم قطع کرد... دلم بدجور شور میزد... شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن رفتم وضو بگیرم و وقتی برگشتم تو اتاق مریم گفت که محمد زنگ زد، منم گفتم که بیرونه، گفت بعدا زنگ میزنه،Begging منم اول نمازمو خوندم و بعدش هرچی منتظر نشستم زنگ نزد... باز خودم بهش زنگ زدم که مصروف بود، نیم ساعت بعد بازم زنگ زدم قطع کرد... خیلی نگران شده بودم... میخواستم به بابا زنگ بزنم... نمیدونم چرا زمان اونقدر زود گذشت، تا نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت 3:01 هست،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  یه دفعه موبایل خودم زنگ خورد، محمد بود. گفت من پل سوخته هستم و ماشین ندارم، خودت میری یا میای باهم بریم..؟

منم گفتم همونجا باش میام، اونم گفت تا تو بیای من تو مغازه دوستم می مونم. شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن ساعت که نزدیک 4 شد راه افتادم. مریم قبول نکرد با ما بیاد. گفت خودش میره. تا یه مسیری رو باهم رفتیم و بعدش مریم سوار ماشین شد و رفت طرف خونه... Helloمنم پیاده رفتم تا پل سوخته، پاهام هم درد گرفته بود و تو این فکر بودم که محمد اون وقت روز اونجا چیکار میکرد....! شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

بهش زنگ زدم که رسیدم و کنار ایستگاه باهاش قرار گذاشتم، یه چند دقیقه بعد رسید، قیافه شو نگاه کردم میخندید، شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  سلام کرد و باهم سوار ماشین شدیم، فکر میکردم تا مسیر خونه شون باهام میاد و بعدش من تنها میرم خونه (طبق قرارمون) شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اما تو راه گفت که امشب کلی کار دارم و باید یه لوگو طراحی کنم و تو باید کمکم کنی، شکلکـــْـ هایِ هلــنبهش گفتم خوب برو خونه تون و به بابا بگو کمکت کنه، اما گفت نه من کمک تو رو میخوام،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن قیافه ش خیلی خسته بود، بهش گفتم چی شده ؟ گفت سرم درد میکنه و خسته م، گفت امروز میدان شهر بودم. منم کمی ناراحت شدم که چرا خبر نداده وقتی رفته اونجا،شکلک های  هلن چشماش خیلی سرخ شده بود، همه ش میگفت سرم درد میکنه،شکلک های ِ هلن میخواستم بگم طبق قرارمون باید بری خونه تون اما دلم نیومد تو اون جال تنها باشه، باهم رفتیم خونه،

فکر کردم مسموم شده، واسه ش تو لیوان آبلیمو با نمک درست کردم و خورد.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اما هنوزم گیج بود.... کنارش نشستم و جوراباشو از پاش درآوردم.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن بعدش هرچی نگاهش کردم دیدم حالش زیاد خوب نیست، دلم گرفت،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  یه دفعه از اون حالت بیرون اومد و گفت برات یه چندتا آهنگ آوردم، بعدش هم لپ تاپ شو باز کرد و آهنگارو یکی یکی گذاشت ببینیم و گوش کنیم. قشنگ بودن، خلاصه بعد از اون من رفتم وضو گرفتم که نماز بخونم... شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن محمد گفت اشتها نداره و میره تو اون اتاق کاراشو انجام بده... Reading a Bookمنم بعد از نماز دیدم بدون محمد میلی به غذا ندارم، شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن به مادر گفتم منم شام نمیخورم و رفتم کنار محمد... سرش بیشتر درد گرفته بود. براش یه قرص سردرد بردم و لپ تاپ شو بستم و گفتم دیگه کار نکن...شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن و بخاری رو براش روشن کردم. بعدش هم رختخواب و انداختم که روش دراز بکشه، سرش خیلی درد گرفته بود. نگرانش شده بودم... محمد اومد و روی پاهام دراز کشید و گفت که سرش و بمالم... منم سرشو مالیدم، بعدش گفت بیا کنارم دراز بکش میخوام چیزی بهت بگم... منم فکر کردم حتما بازم سفر کاری در پیش داره که انقدر ناراحته، اما وقتی کنارش نشستم یه دفعه گفت: عزیز امروز من تو راه میدان شهر تصادف کردم... منو بگو همین طور مات مونده بودم طرفش...شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

یه دفعه بغضم ترکید و گریه م گرفت، اصلا باورم نمیشد، خدای من بغلش کردم و گفتم حالت خوبه؟ چرا از اول بهم نگفتی؟ چرا چطوری...؟  و بعدش برام تعریف کرد که داشته می اومده تو خیابون که یه دفعه یه ماشین از فرعی پیچیده و اونم ندیده و محکم خورده بهش، و همون موقعی که من زنگ میزدم و قطع میکرده تازه تصادفت کرده بوده... بعدش هم فهمیدم که سرش به یه جایی خورده و باد کرده و درد سرش هم بخاطر اون بوده، خیلی از دستش ناراحت بودم. خیلی زیاد،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  قلبم از نگرانی داشت می اومد تو دهنم... آخه چرا این اتفاق افتاد...؟ چرا حواسش جمع نبود..؟ چه مشکلی داره که موقع رانندگی دقت نمیکنه و فکرش جای دیگه ست...؟ و هزارتا ناراحتی دیگه، اینکه الان مادر چه حالی داره، چقدر نگرانش شده، و اینکه کاش امشب میرفت خونه ی خودشون و پیش مادرش نه پیش من...شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن خلاصه محمد هم کلی ازم معذرت خواهی کرد و خوب من چیکار میتونستم بکنم..؟ I'm Sorryکاری بود که شده بود... ازش قول گرفتم که دیگه بیشتر احتیاط کنه و اینطور سربه هوا نباشه، اونم قول داد... شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

امروز صبح هم بهم گفت که نمیخواد بری دفتر، بمون خونه و برو حموم کن، شکلک های ِ هلنبعدش بعدازظهر باهم یعنی با دوتا مادرا میریم زیارت و یه چیزی پخش میکنیم،Smiley from millan.net منم اول قبول نکردم چون میدونستم که اگه قبول کنم و نرم بازم مریم ناراحت میشهشکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن و مثل اون دفعه اشک مادر درمیاد اما خوب شوهرم بود. انقدر اصرار کرد که ناچار قبول کردم ولی گفتم خودت باید مادر و راضی کنی و همینطور به دفتر زنگ بزنی و اجازه بگیری،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اونم قبول کرد و دیگه من نتونستم نه بگم... موقع صبحانه خوردن مریم که فهمید نمیرم قهر کرد و گفت منم نمیرم، انقدر از این کارش لجم کرفته بود. چرا اینطوری بچه بازی میکرد... چرا نمیفهمید که من دیگه در اختیار خودم نیستم، و دیر یا زود باید برم و نمیتونم کار کنم،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن  از این طرف محمد گفت به مادرم یه زنگ بزن و بگو بعدازظهر با ما بیاد زیارت، منم با اینکه دلم نمیخواست زنگ زدم و وقتی صدای مادر تو گوشی پیچید فهمیدم خیلی ناراحته، بهش گفتم که بعدازظهر میریم زیارت اما بعد از گفتن باشه گفت: یه کم محمد و نصیحت کن، چرا انقدر حواس پرته؟ چرا هوش و فکرش جای دیگه ست، ؟ Rolling Pinو انقدر این جملات و با ناراحتی گفت که حس کردم این وسط من مقصرم توی تصادف محمد،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن خیلی دلم گرفت، فقط گفتم باشه و قطع کردم...

چرا محمد این اشتباه و کرده بود، ؟ و حالا همه منو مقصر میدونستن؟؟؟؟ وقتی محمد داشت وسایل شو جمع میکرد، صدای بحث مادر و مریم و از داخل اتاق میشنیدم،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن خیلی عصبانی شدم. گریه م دراومده بود.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن محمد اومد کنارم نشست و گفت باز چی شده؟شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن منم گفتم که مادرش خیلی ناراحته، و منو مقصر میدونه، شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اونم معذرت خواهی کرد و گفت عزیز حالا که این اتفاق افتاده، کاریش نمیشه کرد... شکلک های ِ هلنو بعد خواست از مادرم خداحافظی کنه که دید مادر داره گریه میکنه، بغلش کرد و هرچی ازش پرسید که چی شده مادر هیچی نگفت و رفت، از من پرسید چی شده و من کشوندمش یه گوشه و گفتم: خوب وقتی بهت میگم بذار برم این اتفاقات می افته و مریم نمیره و مادر ناراحت میشه،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن محمد هم که دید اینطوریه گفت: باشه برو، حاضر شو و برو، بعدش هم خداحافظی کرد و رفت.bye.gif : 35 par 38 pixels.

منم رفتم اون یکی اتاق دیدم مثل دفعه ی پیش مریم نشسته پیش مادر و داره معذرت خواهی میکنه،dontgosmiley.gif : 59 par 32 pixels. انقدر از دست مریم عصبانی بودم که حد نداشت، varulv.gif : 33 par 28 pixels.بهش گفتم چرا اول غر میزنی که حالا معذرت بخوای..؟ اونم گفت: تو چرا از اول هماهنگ نمیکنی که نمیخوای بری... خوب منم امروز نمیخواستم برم دفتر ،شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن میدونستم دروغ میگه بخاطر همین گفتم: همین امروز صبح محمد ازم خواست که نرم دفتر، itwashim.gif : 66 par 38 pixels.و بعد مادر و دلداری دادم، بعدش هم لباسامو پوشیدم و راه افتادم طرف دفتر، امروز موضوع تصادف محمد زیاد آزارم نمیده، چیزی که ناراحتم کرده ناراحتی مادر محمده.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن همه ش دارم با خودم فکر میکنم نکنه مادر بخاطر اینکه محمد یه شب درمیون پیش منه ناراحته از دستم،doh.gif : 38 par 33 pixels. و دیشب هم بجای اینکه محمد بره پیش اون پیش من بوده، و نگران شده....!!!wagfinger2.gif : 33 par 25 pixels.

Rainbow StarsRainbow StarsRainbow Stars

ظهر محمد میاد دنبالم، میخوام بهش بگم که امشب بره خونه ی خودشون، شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن و فردا جمعه یه سر بیاد پیشم و بازم بره خونه ی خودشون، شکلک های ِ هلندلم نمیخواد مادر ازم ناراضی باشه، اینکه محمد تصادف کرده تقصیر من نیست که نصیحتش نکردم... شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن من همیشه بهش میگم احتیاط کن، با سرعت بالا رانندگی نکن، اما حالا که این اتفاق افتاده آیا مقصر منم..؟ موندم بعدازظهر که میریم زیارت چطور با مادر حرف بزنم...شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن اخلاقش مثل خودمه، وقتی ناراحته کسی نمیتونه باهاش درست حرف بزنه، بدجور دلم گرفته،Begging از یه طرف کارم، از یه طرف مشکلات مادی خونه، و از طرف دیگه این اتفاق، بدجور رم فشار اورده،شکلک های هلن مخصوصا اینکه حالا مادر محمد هم از دستم ناراحته، حتی دلم نمیخواد بعدازظهر برم زیارت و قیافه ی ناراحت مادر و ببینم...شکلک های ِ هلن نمیدونم چی بگم... نمیدونم اگه بازم بگه که چرا نصیحتش نمیکنی در جوباش چی بگم...؟؟؟ خیلی احساس تنهایی میکنم... خداکنه وقتی به محمد میگم امشب بره پیش خانواده ش ناراحت نشه از دستم.. شکلک های ِ هلنمیزان علاقه شو به خودم میفهمم اما نمیتونم اجازه بدم این علاقه خانواده شو ازم دور کنه..شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

Awesome

شایدم گناه بزرگی انجام دادیم و این تاوان همون گناهان هست... اگه اینطوریه خدایا ازت بخشش میخوام... بخاطر همه ی کوتاهی ها و اشتباهاتی که انجام دادیم.شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن خدایا تو خودت نگهدار همه باش... مواظب محمد منم باش... من بجز اون تو این دنیا هیچ کس و ندارم... اون تنها تکیه گاه من بعد از توئه... خودت میدونی از وقتی اون خبر و شنیدم تو چه حالی هستم... اگه براش اتفاق بدی می افتاد من چیکار میکردم... شکلک های ِ هلن

خدایا خودت به حال ما بنده های تقصیرکارت رحم کن...!



:: بازدید از این مطلب : 967
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 7 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن    شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن شکــ ــلکـــْـ هـــ ـایِ هلـــ ـــــن

Pastel butterflies

س

Pastel butterflies

ب

Pastel butterflies

Pastel butterflies

عزیزم، محمدم، چرا با اینکه یه شب درمیون پیشمی بازم دلم برات تنگ میشه و پرپر میزنه...؟ تو وجودت چی داری که منو با این همه غرورم دربرابر عشقت اینطور ناتوان ساختی...؟ کاش میتونستم بگم چقدر برام عزیزی... کاش میتونستم شیفتگی درونم و اونطور که هست بهت نشون بدم.... خیلی دوستت دارم عزیزم... خیلی خیلی زیاد... ماااااااااااااااااااااااااچ ماچیت میکنم از راه دور...!

flowers

اُتاقـکـــِ شکلکــُ تصـآویـر ِهلــــن

flowers



:: بازدید از این مطلب : 905
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

امروز اومدم یه چندتا عکس عاشقونه بذارم و برم... وقت نوشتن ندارم...

همه ی این عکسا رو هم به آقایی خودم محمد مهربونم تقدیم میکنم.... امیدوارم خوشش بیاد

 

  

 

بقیه شونو هم میذارم تو ادامه مطلب :

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
ببخشین این دیگه مال عزیز دل خودمه


:: بازدید از این مطلب : 1021
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

شکلک های ِ هلنشکلک های ِ هلنشکلک های ِ هلن

شکلک های هلن

شکلک های ِ هلنشکلک های ِ هلنشکلک های ِ هلن

 



:: بازدید از این مطلب : 972
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 4 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد