نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

چه جس خوبیه... اینکه تو هستی و...عاشقتر از خودم... پیشم نشستی و...

عادت میدی منو... به مهربونیات...تا من نفس نفس... دیوونه شم برات...

چه حس خوبیه... اینکه تو با منی... اینکه به روی من... لبخند میزنی...

اینکه به فکرمی... به فکر من فقط...هرچی نگات کنم... سر نمیشم ازت...

با تو به زندگیم... دلخوشی اومده... خوشبختی منو... چشمات رقم زده...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

مراقبی یه وقت... من بیقرار نشم... سنگ صبورمی... که غصه دار نشم...

چه حس خوبیه... شیرینه لحظه هام... شادم کنار تو.... همینو من میخوام...

همینو من میخوام...

 



:: بازدید از این مطلب : 691
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلامwhereareu.gif : 144 par 36 pixels.

امروز یکشنبه ست...قرار بود یه روز خیلی بد باشه من و محمد هردو نذاشتیم خراب بشه، hi5.gif : 62 par 43 pixels.

راستش دیشب بهش گفته بودم که هر وقت بیکار شدی یه خبر بده باهات کار دارم اما بعد زنگش دیگه هرچی منتظر موندم خبر بده (اس ام اس) هیچ خبری نیومد، gaah.gif : 37 par 41 pixels.خیلی منتظر موندم، میخواستم بهش بگم که کمرم و پاهام خیلی درد میکنه و از این به بعد میخوام صبح ها پیاده روی کنم شاید یه ورزش خوب باشه...و فردا هم بخاطر درد کمرم شاید رفتم دکتر... اما هرچی منتظر موندم هیچ مسیجی نرسید. یه اس ام اس زدم اما بازم جواب نداد، خیلی دلم گرفت، آخه تو مسیج نوشته بودم که پاهام درد گرفته و کمرم هم همینطور اما بازم جواب نداده بود. صبح واسه نماز که بیدار شدم انتظار داشتم یه جوابی داده باشه اما خوب بازم هیچ خبری نبود، براش یه اس زدم شاید وقت بیدار شدن ببینه و یه خبر بگیره اما تا وقتی که صبحانه خوردم و آماده شدم بازم هیچ زنگی یا اس ام اسی نرسید. میدونستم حالش خوبه اما اینکه چرا جواب نمیداد برام عجیب بود.

حسابی به خودم رسیدم تا صبح دلشو آب کنم flirtysmile4.gif : 43 par 38 pixels.اما وقتی ساعت 7:40 زنگ زد که هروقت خبرت کردم بیا سر خیابون وایستا انقدر صداش گرفته و ناراحت بود که همه ی نقشه هام مثل بستنی چوبی آب شد. faintingsmiley.gif : 37 par 24 pixels.بغضم گرفت. منتظر زنگش نموندم. راه افتادیم با مریم رفتیم سر خیابون... دلم نمیخواست وقتی میرسه منتظر من بمونه مخصوصا اینکه بابا اصلا دوست نداشت که منتظر باشه،waiting.gif : 26 par 22 pixels. وقتی رسیدن دیدم که دایی هم همراهشون هست، داخل ماشین هرچی نگاه کردم نفهمیدم محمد عقب نشسته یا جلو، بخاطر همین همینکه بابا پیاده شد رفتم طرفش و بهش دست دادم، بعدش هم به دایی سلام کردم که یه دفعه محمد اومد جلوی روم و سلام کرد، wagfinger1.gif : 33 par 25 pixels.منم جوابش و دادم. یه کمی هم قیافه مو ناراحت گرفته بودم که بفهمه بخاطر دیشب ناراحتم اما وقتی در و باز کرد و کنارم نشست، با یه نگاه خیلی غمگین بهم خیره شد و حتی دستامو هم نگرفت... دستمو از قصد زیر بازوش گذاشته بودم که بگیره اما هیچ حرکتی نکرد. فقط ازم پرسید چی شده: منم وقتی دیدم خیلی ناراحته گفتم حتما خسته ست و مسیج دیشب و نخونده و خبر نداره که پاهام درد میکنه، بخاطر همین نخواستم بیشتر ناراحتش کنم.

وقتی پرسید که چی شده گفتم هیچی نشده و سعی کردم آروم باشم، اما دوباره پرسید چی شده: و من بازم گفتم که هیچی نشده، نمیدونم شاید لحنم ناراحتیمو نشون میداد آخه دیگه هیچی نپرسید، و ساکت به بیرون خیره شد. دیدم ای بابا بجای اینکه آرومش کنم بدتر ناراحتش کردم. واسه همین دستاشو گرفتم و به صورتش خیره شدم. اما وقتی صورتشو برگردوند انقدر عصبانی بود که ترسیدم. yapyapyapf.gif : 31 par 20 pixels.دستاش انقدر شل و بی حوصله بود که ناخودآگاه ول شون کردم. بغضم گرفت... مگه من چیکار کرده بودم...؟

موبایلش از دستش سر خورده بود و روی صندلی افتاده بود... اما بی هیچ حرکتی نشسته بود... بازم دلم نیومد و موبایلشو برداشتم گذاشتم روی پاهاش و دوباره دستاشو گرفتم...rose.gif : 36 par 37 pixels. اما اینبار بدتر از دفعه ی پیش یه نگاه بهم کرد و گفت که cd رو آوردی..؟ منم همونطور که دستاشو گرفته بودم کیفمو باز کردم و تا خواستم cd رو به اون یکی دستش بدم دستشو از دستم درآورد و با همون دست cd رو گرفت. و دیگه دستشو به دستم نداد.... اول به بیرون خیره شد و بعدش شروع کرد با بابا و دایی خندیدن، حتی یه بار باهام حرف نزد... gaah.gif : 37 par 41 pixels.بغض کرده بودم، بابا هم هیچی نمیگفت و با دایی و محمد حرف میزد... خیلی خیلی دلم گرفته بود، خواستم بهش بگم محمد مگه من چیکار کردم؟ اما همه حواسش طرف بابا بود و داشت باهاش حرف میزد... منم به بابا گفتم کنار پل سوخته نگهداره که پیاده میشم... furious.gif : 60 par 42 pixels.انگار حرفم محمدو به خودش آورده بود چون طرفم نگاه کرد و گفت: کجا میخوای بری..؟ میخواستم بگم پیاده روی که روم نشد و گفتم یه کاری دارم، میدونستم بابا باور نمیکنه اما خوب نمیتونستم بگم پیاده روی میکنم... ولی محمد گفت صبر کن می رسونمت، خودش کنار مغازه دوستش پیاده شد تا cd رو بده و بابا ماشین و تو کوچه پارک کرد،

فکر کردم منظورش اینه که اگه پیاده میرین من میرسونمت اما وقتی برگشت و سوار ماشین شد گفت که کجا میری میرسونیمت... منم فهمیدم منظورش با ماشینه، واسه همین گفتم نه، خودمون میریم تو یه مغازه کمی کار دارم، dislikesmiley.gif : 32 par 18 pixels.پیاده که شدم یادم اومد که شاید فردا برم دکتر واسه کمرم، واسه همین گفتم که فردا دنبالم نیا چون دیرتر میرم دفتر، بعدش هم خداحافظی کردم و راه افتادم، bye.gif : 35 par 38 pixels.رفتار محمد توی ماشین بدجور دلمو شکونده بود. تمام طول راه فقط داشتم به همون رفتارش فکر میکردم. دفتر که رسیدم انتظار داشتم یه زنگ بزنه و یه خبر بگیره اما ساعت 9 شد و انگار نه انگار، نگرانش شدم. یه دفعه زنگش اومد، جواب دادم، صداش خیلی گرفته بود، moodswingf.gif : 19 par 18 pixels.

محمد: کار داشتی؟pickfightsmile.gif : 68 par 38 pixels.

من: نه، چطور؟puzzledsmile.gif : 18 par 21 pixels.

محمد: یه اس ام است رسیده بود: تنهایی؟waiting.gif : 26 par 22 pixels.

(اون اس ام اس دیشبم بود و حتما بازم خودبخود ارسال شده بود) من: نه نفرستادم، no.gif : 19 par 18 pixels.

محمد: خوب پس کار نداری خداحافظyapyapyapf.gif : 31 par 20 pixels.

من: چرا صبر کن کارت دارمrolleye.gif : 19 par 18 pixels.

محمد: چیکار..؟wellduh.gif : 57 par 28 pixels.

من: یه چند دقیقه بعد زنگ بزن کارت دارمlooky.gif : 19 par 18 pixels.

و دوباره تماس قطع شد چون یکی اومده بود کمی پول کار داشت.... بعدش رفتم اتاق رئیس و بهش زنگ زدم. بلافاصله قطع کرد و خودش زنگ زد، وقتی جواب دادم گفتم چی شده؟ که یه دفعه با یه لحنی گفت: چی شده؟ مثل اینکه سوال و جواب از پیشت قاطی شده، مثل اینکه این سوالو من ازت پرسیده بودم... منم که شوکه شده بودم گفتم: خوب من که گفتم چیزی نشده که یه دفعه با عصبانیت گفت: جواب این چی شده پیش خودته هروقت پیداش کردی زنگ بزن... کار نداری..؟ انقدر لحنش عصبانی بود که خیلی ترسیدم، اولین بار بود که اونطوری داشت سرم داد میزد... به چه جرمی...؟ گفتم: خوب چیزی نشده بود که بگم... یه دفعه تماس و قطع کرد... گریه م گرفت، چرا اینطوری شده بود..؟ نمیتونستم اون حالت و تحمل کنم، دوباره نفسم تنگ شده بود.

بهش زنگ زدم و وقتی جواب داد گفتم: چرا تو رفتارت اینطوریه...؟ گفت من رفتارم اینطوریه یا تو..؟ منم تو جواب داشتم میگفتم که چرا دیشب منتظرم گذاشتی که صدای الو الوش اومد و تماس قطع شد. دوباره زنگ زدم. گفتم چرا قطع میکنی: گفت وقتی هرچی ازت میپرسم که چی شده بود تو جواب نمیدی با کی حرف بزنم؟ با دیوار حرف بزنم؟ گفتم من داشتم جواب میدادم تو قطع کردی... گفت آره پس چرا من هیچی نشنیدم...؟ دیگه نتونستم تحمل کنم. بغضم ترکید و گفتم محمد جان من... اگه منو دوست داری اگه کاری کردم معذرت میخوام... گفت لازم نکرده معذرت بخواهی... هی یه کاری میکنی هردومون ناراحت بشیم بعدش هم معذرت.... نمیخواد معذرت بخوای.... دیگه نمیتونستم نفس بکشم... محمد ادامه داد: تو ماشین هرچی ازش میپرسم چی شده  هیچی نمیگه،منم دل دارم، منم دلم نازکه، منم تو رو میبینم که ناراحتی تو خودم میرم که خدایا چی شده، چه مشکلی داره؟ بعدش هم از ماشین پیاده میشه واسه خودش میره، بعدش هم جلوی همه میگه که فردا دنبالم نیا چون کار دارم، چرا جلوی همه اونطوری گفتی بهم؟ با گریه گفتم: خوب بخاطر اینکه... دلیلش که همون دکتر رفتنم بود و از یاد برده بودم، خیلی شوکه شده بودم از رفتارش ،واسه همین گفتم بخاطر اینکه میخواستم سرمو بشورم، یه دفعه گفت خوب باشه، دلایلت خوب بود، کاری نداری...؟ و خواست تماس و قطع کنه که بازم گفتم محمد، چی میخوای؟ خوب معذرت میخوام، من غلط کردم، من اشتباه کردم، که ناراحت بودم، که اول به تو سلام نکردم، که... انقدر عصبانی شده بودم که نمیدونستم چیکار کنم...

یه دفعه لحنش تغییر کرد... گفت عزیزم، الهی فدات بشم چرا اینطوری میکنی؟ چرا با رفتارت میخوای هردومون بی دلیل ناراحت بشیم؟ چرا آخه؟ وقتی ازت میپرسم چی شده همونجا بهم بگو.... چرا همیشه یه کاری میکنی که بین مون اینطوری اختلاف پیش بیاد...؟ خیلی دلم شکسته بود. میخواستم بگم تو هم گاهی میشه که ناراحتی هاتو چند ساعت بعد بهم میگی، آیا من اینطوری باهات رفتار کردم...؟ سرت داد کشیدم؟ اما هیچی نگفتم، محمد هم گفت: حالا برو صورتت و بشور، و قطع کرد. منم با یه سینه ی سنگین شده رفتم صورتمو شستم و برگشتم به همون اتاق، منتظر بودم بازم زنگ بزنه اما نزد، یعنی گناه من انقدر بزرگ بود...؟ دوباره بهش زنگ زدم. گفتم چرا بهم زنگ نزدی...؟ گفت عزیز خواهش میکنم کش نده این موضوعو... تموم شد دیگه، و بعد لحنش مثل همیشه شد و گفت: الان ساعت چنده؟ گفتم 10... گفت ساعت 11:30 میام دنبالت ناهار باهم میریم بیرون... romanticdin.gif : 56 par 22 pixels.حالا یه بار برام بخند... منم سعی کردم بخندم. بعدش هم تماس و قطع کرد و قرار شد که ناهار باهم بریم بیرون، 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

این بود ماجرای قهر امروز... نمیدونم مقصر کی بود... من یا محمد، ولی اولین بار بود که محمد اونطوری سرم داد میکشید... با خودم دارم فکر میکنم یعنی نباید انتظار میداشتم که وقتی اونطوری باهام رفتار کرد بهم یه بار زنگ بزنه و کمی مهربون تر ازم بپرسه چی شده...؟ یا نه من باید هرطوری که اون میبود تحمل میکردم و هیچی نمیگفتم... نمیدونم... ولی از شما دوستا میخوام درباره ی این اتفاق نظر بدید.... اشتباه از طرف کی بود...؟



:: بازدید از این مطلب : 512
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

                  

 بغلم کن عشق خوبم بزار حس کنم تنتو

  از حرارتت بمیرم بگیرم عطر تنتو    

 واسه من آغوش گرمت تنها جای امن دنیاست

ساز آشنای قلبت خوشترین آهنگ دنیاست

  منو که بغل بگیری گم میشم تو شهر رویا

بند میاد نفس تو سینم مثل مجنون پیش لیلا

 به تو شفاف و برهنه دل سپردم بی محابا

بغلم کن تا نمیرم بی تو،تو دستای سرما

 مثل دامنه فرشته شب ما قدیس و پاکه

حتی ماه به حرمت ما،عاشقونه تر می تابه

    بغلم کن عشق خوبم بزار آرامش بگیرم

  سر بزرام روی شونت با نفسهات خو بگیرم

 



:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 2 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 



:: بازدید از این مطلب : 540
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 2 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز شنبه ست... آغاز یه هفته نامعلوم دیگه... توکل ما که به صاحب همه ی این لحظات هست و بس...

هفته پیش قشنگ ترین هفته زندگیم بود... هفته ای که هرشبش در کنار محمدم بودم. در آغوشش و غرق در عشق زلالش... هیچ کجای دنیا نمیتونم مثل اونو پیدا کنم. داشتن همسری مثل محمد حتی در خیالاتم هم جا نمیگرفت. واقعا صفات خوبش انقدر زیاده که گاهی می مونم چطور انگشت روی من گذاشته، چطور منو انتخاب کرده... درسته گاهی یه اختلافات کوچیکی بین مون پیش میاد اما شاید هیچکس باور نکنه اگه بگم اون اختلافات رابطه مون و از گذشته محکم تر و عاشقانه تر میکنه...

چشمای محمد یه دنیا شور و عشقه، آغوشش سراسر آرامشه، و حرفاش خود خود خوشبختی، هروفت غمگینم،girl_to_take_umbrage2.gif هروقت تو خودم فرومیرم هروفت فکرم ناآرومه این محمده که اگه کنارم باشه با خنده ها و حرفا و هدیه ها و محبتاش منو از اون حالت بیرون میاره، هروفت خسته م این محمده که هوامو داره و هیچ کار اضافه ای ازم نمیخواد. هروقت اشتباهی میکنم این محمده که اشتباهم و با مهربونی گوشزد میکنه... هروقت نیاز به آغوش و محبتش دارم بازم این محمده که مثل یه عاشق و مجنون واقعی عشق و از تمام وجودش بهم تقدیم میکنه...French Kiss همه زندگیم شده محمد... دلیل همه ی خنده هام، همه امیدم به زندگی کردن فقط وجود نازنین اونه، قبل از اینکه نامزد بشم همیشه تو روابط زن و شوهر برای خودم شرط و شروطی سرهم میکردم، اما حالا با همه وجود اعتراف میکنم توی زندگی هیچ شرطی وجود نداره، توی دوست داشتن فقط باید محبت کنی، فقط باید دوست داشته باشی، و من از صمیم قلب محمدو دوست دارم، 

شاید گاهی با حرفام ناراحتش میکنم اما خودش و من خوب میدونیم که هیچی توی دل مون نیست... همه ش از روی حساسیت و علاقه ی زیادیه که نسبت به هم داریم، اگه اون اوایل نامزدی دلم میخواست دوران نامزدی طولانی تر بشه اما حالا باید بگم حتی یه شب طاقت دوری شو ندارم. دلم میخواد این چند ماه باقی مونده هم زودتر بگذره و من بشم عروس خونه ش، بشم خانوم خونه ش، 

پنجشنبه ای که گذشت وقتی از دفتر رفتم بیرون تصمیم داشتم برم حموم، خونه که رسیدم ساعت 2 شده بود، با عجله لباسامو ورداشتم و رفتم حموم بیرون، انقدر شلوغ بود که گفتم حتما تا غروب توی صف موندگارم اما خدا رحم کرد و زود یه اتاق واسه خودم پیدا کردم. showersmile.gif : 41 par 51 pixels.وقتی حموم کردم و تروتازه شدم، لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون، دیدم که دونه های سفید برف همینطور از آسمون میان پایین.snowingsmile.gif : 90 par 78 pixels. خیلی خوشم اومد... هوا هم حسابی سرد شده بود... freezinsmile2.gif : 23 par 34 pixels.تندی توی اولین سرویس سوار شدم و وقتی رسیدم خونه، به مادر گفتم بخاری رو روشن کنه، خودم کنار پنجره نشستم و به بارش آروم و قشنگ برف نگاه میکردم.cellsmiley.gif : 27 par 27 pixels. دلم محمدمو میخواست، قرار بود غروب بیاد و مارو ببره زیارت، اما معلوم نبود کارش کی تموم میشه، موهامو باز کردم تا خشک بشه Red Hairو براش یه اس زدم. اما جواب نداد. بهش زنگ زدم صداش انقدر گرفته بود که گریه م گرفت...girl_to_take_umbrage2.gif آخه چرا... حتی دلیلشو که پرسیدم جواب نداد، و گفت چیزی نشده، منم چیزی نگفتم و قطع کردم. گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه خونه، برف هم خیلی شدیدتر میبارید. نیم ساعت نشده بود که صدای باز و بسته شدن در حیاط و شنیدم و بعدش صدای قشنگ شو  که توی هال پیچید... میخواستم برم استقبالش اما انقدر از دستش ناراحت بودم که از جام بلند هم نشدم. مثل بچه ها قهر کرده بودم و نشسته بودم. محمد وارد اتاق شد و اول به بقیه سلام کرد و بعدش اومد موهامو که باز بود کشید، و سلام کرد...Hello با لجبازی گفتم: نکن دیگه محمد... اونم خندید و رفت پیش مادر نشست... هرچی منتظر موندم درباره ی رفتن به زیارت چیزی بگه هیچی نگفت. منم بیشتر ناراحت شدم. hysteric.gifیه چندباری صدام کرد برم پیشش بشینم اما گوش نکردم و رفتم وضو بگیرم. وقتی برگشتم مادر داشت بهش میگفت آدم میلیون ها پولش و گم میکنه خم به ابرو نمیاره، محمد هم میگفت خوب از منم میلیون ها پولم گم شده... منم خیلی ناراحت شدم که چرا به خودم نگفته پول گم کرده... هیچ سوالی نکردم و اول نماز خوندم، بعدش هم نشستم کنار بخاری و پماد روی زانوم زدم. انقدر منتظرم موندکه بلاخره خوابش گرفت و خوابید... تقریبا نزدیک غروب بود... جانمازمو پهن کردم و بعدش یه پتو روی محمد کشیدم... شروع کردم نماز خوندم که محمد هم بیدار شد. تا من نماز خوندم و دعای کمیل، انم لپ تاپ منو برداشت و بمب خنده رو نگاه کرد. وقتی دعا و نمازم تموم شد، بهم گفت بیا خانومی پیشم بشین چرا امشب باهام قهری...؟ yes3.gif

هیچی نگفتم و رفتم کنارش نشستم. دلم میخواست بغلم کنه، اما مشغول فیلم بود، starescreen.gif : 39 par 22 pixels.بلاخره فیلم تموم شد و یه دفعه محمد گفت که بیا باهم بیرون یه هوایی بخوریم و میوه بخریم....slowdance.gif : 44 par 25 pixels. اول قبول نکردم اما بعدش دلم نیومد، باهم دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و تو راه محمد ازم پرسید که عزیزم چرا انقدر ناراحتی....؟ منم بهش گفتم که چرا وقتی پول گم کرده به خودم نگفته.... اونم خندید و گفت نه عزیزم کی میگه پول گم کردم.... فقط تو حسابام یه کم مشکل پیش اومده که حل میشه، همین...Reading a Book بعدش هم گفتم چرا زیارت نرفتی با اینکه قول دادی..؟ گفت خوب برف میبارید گفتم اگه بریم یه وقت پاهات یخ نکنه درد بگیره... با این حرفش به این نتیجه رسیدم که بازم زود قضاوت کرده بودم. صورتشو بوسیدم و باهم آشتی کردیم. In Loveسر راه کیوی و پرتغال خریدیم و یه مقدار سبزی و نوشابه، وقتی رسیدیم خونه، اخمام باز شده بود و فقط میخندیدم...

بعد از خوردن شام یه کم نشستیم حرف زدیم و بعدش رفتیم اتاق خودمون، بخاری رو روشن کردم و کنار محمد نشستم، انقدر به خودم رسیده بودم که محمد هی ازم تعریف میکرد. بوسم میکرد ، نازم میکرد، بغلم میکرد، ولی یه دفعه که روی سینه ش سرمو گذاشته بودم یه دردی تو قفسه سینه م پیچید که تمام بدنمو لرزوند. نفسم بالا نمی اومد... blue.gif : 19 par 19 pixels.سمت چپ سینه م بدجور درد گرفته بود، حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم... به سختی نفس میکشیدم... محمد عزیزم هم خیلی نگران شده بود.to_take_umbrage.gif هی میپرسید عزیز چی شده؟ حالت خوبه؟ ولی من نمیتونستم درست جواب بدم.... صدای زنگ تلفن و شنیدم... و بعد گفتن این جمله که الان میام.... و بعد هم محمد اومد بالای سرم و گفت عزیز حال زهرا بازم خراب شده باید برم. Beggingمنم حالم خیلی خراب بود اما زهرا مهم تر بود... نفسم بدجور سنگینی میکرد. بی حرکت افتاده بودم.countsheep.gif : 56 par 38 pixels. به سختی به محمد گفتم که بره زهرا رو برسونه بیمارستان من خوبم و نگرانم نباشه، محمد هم با یه عالمه نگرانی از کنارم رفت، ولی بعدش متوجه شدم که فاطمه رو فرستاده پیشم که نترسم... انقدر درد داشتم که اشکم دراومده بود.girl_cray.gif چرا اون درد بازم برگشته بود. نمیدونستم... نفهمیدم کی خوابم برد.... یه دفعه با بوسه ی داغ محمد چشمامو باز کردم...In Love تازه رسیده بود، خیلی خسته بود، خیلی هم نگران، ازم پرسید بهترم؟ گفتم آره بهترم اما در حقیقت هنوزم درد داشتم... کنارم نشست و موهامو ناز کرد، تو چشاش یه عالمه اشک جمع شده بود، هی نازم میکرد و منو میبوسید و میگفت عزیزم تو بخواب، من بالاسرت هستم. نمیخوای ببرمت دکتر...؟ منم گفتم نه عزیز... خوبم... نگران نباش

یه چند دقیقه که بالاسرم نشست فهمیدم که داره گریه میکنه، girl_impossible.gifخیلی نگران شده بود. با همه ی دردی که داشتم به طرش چرخیدم و بهش گفتم بیا کنارم دراز بکش، اون گفت نه من بیدارم تو بخواب اما من گفتم میخوام تو بغل تو بخوابم... با این حرف دیگه چیزی نگفت و آهسته کنارم زیر پتو دراز کشید... با هر حرکت قفسه سینه م میسوخت... به سختی کنارش دراز کشیدم و با گذاشتن سرم روی سینه ش خوابیدم... صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم. دیگه دردی نداشتم و این موضوع خیلی خوشحالم کرد.... با لبخند محمد و صدا کردم که پاشه نماز بخونه، اول حالم و پرسید و بعدش که مطمئن شد خوبم، باهم رفتیم وضو گرفتیم و نماز خوندیم... میدونستم خیلی خوابش میاد چون شب تا دیروقت بیمارستان بود... ولی نخوابید... تا موقع صبحانه فقط باهم حرف زدیم و شیطونی کردیم...shehumper.gif : 70 par 31 pixels. چقدر کیف داد... هرچی از اون ساعت ها بگم کم گفتم... بلاخره ساعت 8:30 شد و رفتیم اون یکی اتاق واسه صبحانه خوردن.... انقدر سرحال بودم که خودم تعجب کردم، با اشتها صبحانه خوردمkaffesmile.gif : 44 par 27 pixels. و بعدش با محمد رفتیم اون یکی اتاق تا من روی پارچه ای که مادر داده بود نقاشی بکشم واسه سرمه دوزی...

اونجا هم با کلی شیطونی و خنده کارمو تموم کرد... مهدی هم ساعت 10 رسید و برای ناهار بهش گفتیم بره نفری دوتا ساندویچ فلافل بیاره بخوریم... pizzasmiley.gif : 59 par 29 pixels.ناهار و هم با خنده و خوشی خوردیم و بعدش من رفتم نماز بخونم، نمازم که تموم شد، مونده بودم نقاشی رو با چی پررنگ کنم که پاک نشه، بلاخره به ذهنم رسید که با خط لب بکشمش... کشیدمش، خیلی خوب دراومده بود. محمد هم نمازشو خوند و من آماده شدم که بریم خونه محمداینا ، هم عیادت زهرا هم دادن پارچه به مادر و هم زیارت ابوالفضل... مامان هم از مهمونی قرار بود همونجا بره، من و محمد با خوشحالی از خونه زدیم بیرون و اینبار با ماشین های سرویس رفتیم خونه شون، خونه که رسیدیم مادر اینا مهمون داشتن، معصومه دخترخاله ی محمد بود با بچه هاش، زهرا جون هم زیر پتو نشسته بود و حالش زیاد خوب نبود... sneezing.gif : 41 par 34 pixels.احوالش و پرسیدم و بعدش با مادر و خاله جان و معصومه و مامان و محمد و بابا نشستیم چای خوردیم... بعدش پارچه رو به مادر نشون دادم و ازش پرسیدم که چطوری سرمه دوزی میکنه، مادر هم توضیح داد، خیلی خوشم اومده بود، دلم میخواست همونجا میشستم و ازش یاد میگرفتم. خلاصه صحبتا که تموم شد، با محمد و مادر اومدیم بیرون، سوار ماشین شدیم و اول رفتیم زیارت ابوالفضل... اونجا کلی برای محمدیم دعا کردم، بعدش هم برگشتیم خونه، خدیجه زحمت کشیدم بود ماکارونی پخته بود، با اشتها خوردمش و چون سرم درد میکرد هی قرص سردرد هم خوردم، 

نماز که خوندم دیگه حوصله نداشتم بمونم این یکی اتاق، با محمد رفتیم اون یکی اتاق و محمد بخاری رو روشن کرد و من رختخواب و انداختم، آخرین شبی بود که باهم بودیم و ار فرداش بازم باید میرفتیم سرکار، با همدیگه یه فیلم تو لپ تاپ گذاشتیم و نگاه کردیم، خیلی کیف داد اما هنوز فیلم تموم نشده بود که دیگه حوصله مون نکشید آخه شیطونی مون گل کرده بود، منم پیشنهاد کردم یه آهنگ ملایم بذاریم و بعدش چراغا رو خاموش کنیم، محمد هم قبول کرد و بعد از گذاشتن یه آهنگ ملایم، آروم آروم شروع کردیم به بوسیدن همدیگه،French Kiss هیچ کلمه ای نمیتونه شیرینی و لذت اون لحظات و بیان کنه، وقتی تو آغوش کسی که دوستش داری رها باشی و هرجور دوست داشته باشی بتونی در کنارش لذت ببری، بعد از یه شیطونی حسابی کم کم خوابمون گرفت و بازم مثل همیشه تو بغل همدیگه زیر پتو دراز کشیدیم.Gemini دلم میخواست حرفی رو که سه روز بود میخواستم بهش بگم و همون موقع بگم، نمیدونستم ناراحت میشه یا نه اما خوب مجبور بودم، بخاطر هردومون، اینکه محمد هرشب خونه مون می اومد شاید برای ما لذت بخش بود اما از دید بقیه صورت خوشی نداشت، boredom.gifدلم نمیخواست کسی پشت سرمون بد فکر کنه یا حرف دربیاره، تا یک ساعت با محمد درباره ی این موضوع حرف زدیم، آخر هم گریه م گرفت connie_wimperingbaby.gifچون واقعا دوستش داشتم و نمیخواستم حتی یه لحظه ازش دور باشم، تصمیم گرفتیم از این به بعد هفته ای دوبار همدیگه رو ببینیم، روزای دوشنبه و روزای پنجشنبه تا جمعه، محمد خیلی ناراحت بود، میدونستم از حرفام ناراحت نیست بلکه از این ناراحته که چرا عروسی نکرده بودیم تا اون موقع...girl_to_take_umbrage2.gif

خلاصه امروز صبح هم با یه عالمه ناراحتی و دلتنگی از هم جدا شدیم، شاید محمد باورش نشه که امروز صبح برای من مثل همون روزایی بود که میخواست بره سفر کاری اونم برای چند روز... وقتی از ماشینش پیاده شدم نگاهش بدجور منو لرزوند، تا همین الانم خیلی دلتنگش شدم، ولی باید تا روز دوشنبه صبر کنم، قرار گذاشتیم از این به بعد بغیر از روزایی که قراره شب خونه مون بیاد همه غروب ها رو خودم برم خونه آخه محمد گفت که اگه منو برسونه خونه و خودش بره خونه ی خودشون طاقت نمیاره و بهتره اصلا غروب منو نبین چون اینطوری راحت تره، منم قبول کردم گرچه برام سخت بود...

 

الانم ساعت 9:29 هست و توی اتاق نشستم، بدجور دلتنگش شدم.... کاش زودتر روز دوشنبه برسه که از همین الان دلم برای دیدنش لک زده... خدایا محمد عزیزمو به خودت سپردم.. همیشه مواظبش باش

 

 



:: بازدید از این مطلب : 705
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 2 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلامHello

امروز چهارشنبه ست... اولین چهارشنبه بعد از یک ماه که تو دفتر بسر میبرم. اوضاع پاهام کمی بهتره اما دیشب وقتی سعی کردم روی بدن محمدیم دراز بکشم یه دفعه زانوم محکم به زمین خورد و یه دردی گرفت که نگو...Begging کم مونده بود گریه م بگیره اما جلوی خودمو گرفتم. آخه نمیخواستم بعد از دوشب بدی که گذرونده بودیم بازم سر موضوعی محمدیم ناراحت بشه. بدجور درد گرفته بوداااااااا....

دیشب با این فکر که دیگه محمد خونه مون نمیاد دم غروب آماده شدم که برم اما محمد زنگ زد که من میام دنبالت و در کمال تعجب وقتی از شرکت زدم بیرون، دیدم که ماشینش از دور برق میزنه، مثل اینکه برده بود ماشین شویی... از دور یه نگاه به داخل ماشین انداختم دیدم لباسای صبح تنش نیست و یه لباس دیگه پوشیده و وقتی نزدیک شدم و سوار ماشین شدم بجای اینکه سلام کنم محو قیافه ش شدم.flabbergasted.gif : 22 par 24 pixels. رفته بود سلمونی و حسابی شاه دوماد کرده بود خودشو... هی بهش نگاه میکردم و میپرسیدم چی شده... از کجا اومدی..؟ کجا میخوای بری که وسط هفته ای انقدر تروتمیز کردی...؟ اونم هی ناز میکرد و میگفت از یه قرار ملاقات با دوست دخترم برگشتم، میدونستم شوخی میکنه... چشام از دیدنش سیر نمیشد... بدجور عشقولی شده بودم. چون مریم هم تو ماشین بود خجالت کشیدم حرف دلمو بگم.

بلاخره طاقت نیاوردم و موبایلشو ازش گرفتم و توش نوشتم:

"عسیسم آخه چرا انقد خشگل کردی...؟ من که نمیتونم اجازه بدم امشب بری خونه تون، مال خودمی... "xlove_huh.gif : 29 par 34 pixels.

و بعد موبایلو بهش دادم... عادت داشتیم هروقت کسی مزاحم حرفامون بود اینطوری باهم حرف میزدیم... موبایل و که نگاه کرد چشای نازش یه برقی زد که نگو... وای....flirtysmile3.gif : 43 par 54 pixels. فهمیدم که اونم میخواسته شب بغل خودم باشه، بعدش دیگه همه ش خندیدیم، خدیجه زنگ زد که سرویس شون نیست و ما رفتیم دنبالش، از سر راه گرفتیمش و بعدش رفتیم طرف خونه، تو راه محمدی نفری یه لیوان بزرگ آب انار خرید که خوردیم، Coffeeاما چشم تون روز بد نبینه، حسابی دلدرد گرفتم و تو راه هم دو دفعه بالا آوردم.

اما خوب شد که زود خوب شدم، خونه برق نبود و یه کم تو تاریکی نشستیم و گپ زدیم، فقط منتظر بودم لحظه خواب برسه و محمدیم و از ته دل بغل کنم و ماچ ماچیش کنم.Kiss برق که اومد شام هم آماده شده بود. خیلی مزه داد، برنج با بادمجان سرخ کرده، انقدر خوردم که معده م درد گرفت.eating.gif : 35 par 25 pixels. بعدش هم رفتم رختخوابا رو انداختم و بخاری اون یکی اتاق و روشن کردم. محمدی هم انگار خیلی منتظر بود، چون همینکه بقیه رفتن بخوابن، پرید و بغلم کرد. انقده بوسید منو که از شادی داشتم میترکیدم. victory1.gif : 28 par 29 pixels.

تو حال و هوای عشقولانه بازی بودیم shehumper.gif : 70 par 31 pixels.که یه دفعه موبایل محمد زنگ خورد، مادر بود. تعجب کردم.huhsmileyf.gif : 19 par 20 pixels. محمد با گفتن اینکه باشه الان میام گوشی رو قطع کرد. نگران شدم. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت زهرا تب کرده باید ماشین و ببرم خونه که ببرمش دکتر. nursesmileyf.gif : 69 par 37 pixels.خیلی ناراحت شدم. هم بخاطر اینکه زهرا مریض بود هم بخاطر اینکه محمدی میخواست بره. ولی وقتی گفت نخوابی زود برمیگردم دوباره خوشحال شدم. smileybunny1.gif : 61 par 48 pixels.محمد زود رفت و من مشغول نگاه کردن فیلم شدم آخه از تنها موندن تو اتاق میترسم. مامان یه بار اومد تو اتاق و گفت اگه میترسی بیا پیش ما اما من قبول نکردم و سعی کردم خودمو مشغول کنم.reading.gif : 48 par 26 pixels. بلاخره بعد از یک و نیم ساعت محمد برگشت. خیلی سرحال بود... بعدش تا دیروقت حرف زدیم و ناز و نوازش...asskissf.gif : 59 par 47 pixels. خداییش لذت باهم بودن خیلی زیاده، آدم و تا عرش میبره، من که دیشب همه ش خدارو شکر میکردم. خیلی محمد و دوست دارم،

امروز هم همه ش برای فردا بیقرارم، میخوام فردا برم حموم و ابروهامو هم بچینم.showersmile.gif : 41 par 51 pixels. میخواام حسابی خشگل کنم و تودل برو باشم پیش محمدی... فقط موندم امشب و چطور بگذرونم...! insomniasmiley.gif : 39 par 40 pixels.این پنجشنبه و جمعه هم انقدر زود میگذره که حال آدمو میگیره، خداکنه فرداشب مهمون نداشته باشیم چون اصلا حوصله ندارم. moodswingf.gif : 19 par 18 pixels.

خدایا برای همه چیز شکرت.. دووووووووووستت دارم...!heartshape1.gif : 46 par 30 pixels.



:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

هیچگاه احساس تنهایی نمیکنم،حالا که تو رو دارم...
هیچگاه احساس بی کسی نمیکنم،حالا که تو هستی...
هیچگاه احساس بی پناهی نمیکنم،حالا که از وجودم شدی...
هیچگاه احساس نمیکنم که دور از تو هستم،تو در قلب منی و من تنها نیستم...
تو در قلبمی،نزدیکتر از آغوشم، نزدیکتر از اونی که دستهات در دستهام باشه...
مهم این ِکه در قلب منی...
مهم این ِکه همیشه در خاطر منی...
حالا که عاشقت هستم ، تنهایی در قلبم جایی نداره.....

LOVE

love

 

سلام عزیزم... محمد مهربونم... آرامش این تن خسته م

اومدم از بابت این دوروز و دوشب ازت معذرت بخوام... نمیدونم تو این دوشب واسه م چه اتفاقی افتاده بود و واسه چی اونقدر بی تابی میکردم. دلم میخواست مثل همیشه نازم و میکشیدی و با بوسه و حرفای عاشقونه آرومم میکردی اما تو بدتر از من بودی. بی حوصله تر و خسته تر از من... وقتی دیشب بهت گفتم تو کارای دفتر یه چندتا سند گم شده خیلی ناراحت فقط گفتی از فکرش بیا بیرون، اما عزیز اینکه از فکرش بیام بیرون رو خودم هم میتونم به خودم بگم... ولی اینکه واقعا بتونم نگرانی مو دور بندازم کار سختیه.... و تو همیشه این کار و برام میکردی... میدونی چطوری...؟ با خنده هات، با نوازشات، با شوخیات، با حرفای قشنگت، با بوسه هات، اما دیشب فقط انتظار داشتی من بخندم... بعدش هم که گفتی چرا انقدر کسلی و گفتم نمیدونم علتش چیه... گفتی رفتارم مثل بچه هاست... عزیز دیشب هرچی میخواستم منظورمو از سرگردونیم درک کنی، نتونستی... بدتر داشتی از دستم حسابی عصبانی میشدی... همه ش میگفتی که بچه م... رفتارم بچه گونه ست، اما عزیز چرا نخواستی بجای اینکه رفتارم و بچه گانه تلقی کنی با نوازش و مهربونی بیشتر منو از اون حالت بیرون بیاری... ؟

خیلی سعی کردم یه دلیلی بیارم که بازم مثل همیشه همون محمد مهربون خودم بشی و قربون صدقه م بری اما هر لحظه ناراحتیت ازم بیشتر میشد. هرچی منتظر موندم بیای سرت و روی سینه م بذاری و فقط بوسم کنی نیومدی، تو دنیای عجیب خودت غرق شده بودی، یه بار بهت گفتم پشیمونی که امشب اومدی پیشم اما بعدش از گفتن اون حرف خودم پشیمون شدم. آخه جوری ازم فاصله گرفته بودی انگار خیلی خیلی از دستم عصبانی هستی... دستات زیر سرم بود اما صورتت و برگردونده بودی... بغض کرده بودم. از جام بلند شدم و سرم و گذاشتم روی سینه ت...

گریه م گرفت. میدونستم باید از اون حالت درت بیارم. واسه همین از سرتاپاتو بوسیدم. ناز کردم، انقدر که بلاخره از اون حالت دراومدی... انقدر محکم بغلت کردم و بهت لذت دادم که خودم هم غرق لذت شدم. شاید بهتره بگم منم با اون لذت ناراحتی و خستگی مو از یاد بردم. اما کاش تو شروع کننده ی اون لذت بودی عزیز... خیلی احتیاج داشتم... اما خوب به قول تو من و تو نداریم... بازم میگم خیلی دوستت دارم و بااینکه گاهی بین مون اختلافات کوچیکی پیش میاد اما مثل همیشه دیوونتم عزیزم...

 

من بخاطر تو هستم و تو بخاطر من

ما برای با هم بودن آمده ایم

نه برای جدا شدن

جدایی در فکر و روح ما نمی گنجد

مگر در مسیر تقدیر که از دست ما خارج است

اما در ما جزء عشق هیچ فلسفه ایی نیست

تو عمر مرا انباشته کردی از خودت

در تمام لحظه هایم نقش داری

محکم و با ثبات خودت را در من حک کرده ایی

و من با تو می روم هر جا که بروم

با تو زندگی می کنم

و تا ابد عاشق توام

 



:: بازدید از این مطلب : 599
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام به همه دوستای گلم

اول از همه یه معذرت خواهی به همه تون بدهکارم. تو این یه ماهی که نبودم اتفاقات زیادی افتاده بود که حتی فرصت نکردم یه بار بیام و توی وبلاگ یه خبری بذارم. اگه بخوام اتفاقات این چند وقت و تعریف کنم خودش چند تا پست طولانی میشه... فقط اینو بگم که از همه تون معذرت میخوام

درست یک ماه پیش یعنی روز تاسوعا بود که عموم خبر داد میخواد از حج برگرده خونه و تقریبا یک هفته ای می شد که محمد عزیزم هم واسه یه کار رفته بود ق... و قرار بود روزبعد از عاشورا برگرده یعنی درست روز جمعه... روز چهارشنبه یعنی روز تاسوعا همه تو خونه ی عمو جمع بودیم و منتظر... خیلی خوشحال بودم چون قرار بود عمو رو ببینم و بعدش هم عزیز دلم و ... قرار بود عموم ساعت 8 پرواز داشته باشه اما از دیشبش موبایلش خاموش بود و زن عمو هرچی زنگ میزد آنتن نمیداد. زن عموی بیچاره م از دیشب مرتب داشت به گوشی عمو زنگ میزد و وقتی خاموش میزد دیگه داشت از نگرانی گریه ش میگرفت. منم دیگه داشت استرس بهم دست میداد. سعی کردم یه راهی پیدا کنم که اونو از نگرانی دربیارم. خلاصه به ذهنم رسید که به مسئولین شرکت کاروانی شون زنگ بزنم. با زنگ من فهمیدیم که پرواز اونا همون ساعت 8 شروع میشه و ساعت 1 یا 2 بعدازظهر میرسن... بلاخره زن عمو یه کم حالش جا اومد.

ساعت 8 بود که محمد پسرعموم یه نگاه به گوشی مادرش انداخت و بعدش گفت مامان این شماره ای که تو گرفتی اشتباهه که... و بعد یه شماره که فکر کنم حفظ بود و دایر کرد. با تعجب دیدیم که داره بوق میخوره و بعد صدای عمو بود که توی گوشی پیچید. اول با تعجب به همدیگه نگاه کردیم و بعد همه با صدای بلند خندیدیم. زن عموم بعد از صحبت کردن عمو خیلی آرومتر شده بود. بعدش من و مادر و بچه ها شروع کردیم انجام دادن کارا... تقریبا ساعت 12:30 بود که مادر و پدر محمد همراه کربلایی و خاله نجیبه و ابراهیم و اسماعیل از راه رسیدن. یه ناهار مختصر پیش اونا گذاشتم و وقتی ناهار و خوردن برای رفتن دنبال عمو آماده شدن. مادر هی اصرار میکرد که منم برم اما دلم میخواست تو خونه بمونم و بهشون کمک کنم. خلاصه پسرعمه م یه ماشین گرفت که همه ی همسایه ها رو سوارشون کرد و مریم هم همراه شون رفت. بابا هم بقیه رو سوار کرد و حرکت کردن. من و خدیجه و فاطمه و خاله نجیبه و مادر و مامان خودم موندیم خونه...

کارا خوب پیش رفت و ما تا ساعت 6 که بقیه داشتن برمیگشتن همه چیزو آماده کرده بودیم. فقط جای محمدم خیلی خالی بود. خیلی خیلی خالی... ساعت 7 بود که مهمونا از راه رسیدن و جنب و جوش هم زیاد بود. عمو رو میون مردا خیلی سخت پیدا کردم. با اون لباس سفید و موهای تراشیده و کلاه سفیدش واقعا تغییر کرده بود. وقتی بغلش کردم یه حس خیلی خوبی بهم دست داد. انگار یه بوی خاصی توی کوچه پیچیده بود.

تا دیروقت از مهمونا پذیرایی کردیم و بعد که همه آماده رفتن شدن مادر بهم گفت که فردا حتما واسه کمک و نذری خوردن بیا خونه... با کمال میل قبول کردم و بعدش از شدت خستگی خیلی زود خوابم برد. صبح ساعت 9 بود که بابا دنبال مون اومد و من و مادر و مریم و برد خونه... وقتی رسیدیم جمعیت توی حیاط نشون میداد که کمی دیر رسیدیم. قرار بود سفره بندازن و یه خانومی روضه بخونه. هنوز از مهمونا کسی نیومده بود. خاله شایسته کنار دیگ آش سرگرم بود. خاله نجیبه و بقیه هم مشغول بقیه کارا بودن. با چشم دنبال مادرگشتم که خیلی زود پیداش کردم. بهمون سلام کرد و وقتی ازش خواستم اگه کاری هست بهمون بگه یه بسته گوجه بهم داد و گفت بشورمش و رنده ش کنم. منم تندی انجامش دادم. کم کم دختر خاله های محمد هم اومدن خونه... نمیدونم چرا همیشه دیر می اومدن. سمیه یه شال سبز با یه پیراهن کوتاه سیاه بافته شده پوشیده بود که خیلی ناز شده بود. گاهی وقتا خودمو با اون مقایسه میکنم. نمیدونم چرا... اما وقتی میبینم محمد منو به اون ترجیح داده احساس برتری زیادی میکنم. از زهرا یه دامن بنفش گرفتم که با پیراهن تنم ست بود و با مقنعه ای که پوشیده بودم زیبا به نظر میرسیدم. پوستم بخاطر ضعف کمی بیش تر از همیشه سفید شده بود و به نظر خودم خشگل شده بودم.

هر طرف میرفتم نگاه همه دنبالم بود. نمیدونم چرا دلم از این نگاه ها مثل همیشه پر از ذوق و شوق نبود و هی دلم شور میزد... دوست داشتم زودتر شلوغی تموم بشه و برگردم خونه... یه جوری ناآروم بودم مخصوصا محمد هم نبود و دلتنگیم اونجا بیشتر میشد. تا وقت ناهار خودمو با چای دادن به مهمونا و رفتن به اتاق زهرا و صحبت کردن با مریم سرگرم کردم آخه بقیه همه سرگرم کار بودن و انگار دوست نداشتن باهام حرف بزنن. موقع ناهار دیدم اگه کاری نکنم بد معلوم میشه. واسه همن با مریم رفتیم تو حیاط و تصمیم گرفتم یه گوشه کار و بگیرم. مسئولیت کشیدن آش با خاله شایسته بود و خاله نجیبه ه م کشک میریخت و من و مریم هم سیر و پیاز داغ و نعنا داغ... و بقیه هم مشغول پخش کردن بودن. مادر انقدر هول کرده بود که هی به ما میگفت تندتر کار کنید. و حتی خودش اومد کمک مون... یه کمی خجالت کشیدم اما بعدش یادم اومد که مادر همیشه همینطوریه... بعد از پذیرایی مهمونا زود رفتن و ما هم سهم آش خودمونو تو حیاط خوردیم.

بعدش تند تند با خاله نجیبه ظرفا رو جمع کردیم و بردیم کنار باغچه و تند تند مشغول شستنش شدیم. انقدر ظرفا زیاد بود که تا آخرش حسابی کمردرد گرفته بودم و خیس خیس شده بودم. بعد از تموم شدن ظرفا با بقیه یه گوشه حیاط نشستیم و اونا رو خشک کردیم. و بعد از اون هم رفتیم داخل اتاقا تا هم گرم بشیم هم چای بخوریم. اون موقع بازم یه مقدار مهمونا مونده بودن و وقتی داخل اتاق نشستم بازم نگاه های خیره شون عذابم میداد. یه استکان چای خوردم و زیر پتو نشستم. کم کم عده مهمونا کمتر شد و فقط خودمون مونده بودیم. مادر یه کم نان سرخ آورد و با چای خوردیم. بابا هم اومد و بعدش همه گرد دور هم نشستیم و درباره یه موضوعی که بابا کشید وسط صحبت کردیم و کلی خندیدیم. خیلی خوش گذشت. فقط جای محمد خیلی خالی بود. بعد از تموم شدن صحبتا مادر بلند شد و ما هم متعاقبش از جامون بلند شدیم که بریم خونه. بابا هم مثل همیشه مهربونی کرد و ما رو رسوند. تقریبا نزدیکای غروب بود که خونه ی عمو رسیدیم.  بابا گفت اگه دوست داری فردا باهم بریم فرودگاه دنبال محمد... با خوشحالی قبول کردم و ازش خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم. یه کم داخل اتاق نشستم و بعدش خواستم گلاب به روتون برم دستشویی... یه دمپایی ابری داخل حیاط بود و منم با یه کمی تردید پوشیدم شون... هوا هم حسابی سرد شده بود. وقتی میخواستم از دستشویی بیام بیرون یه دفعه نفهمیدم چطوری پام روی سنگ سر خورد و با زانو افتادم روی سنگ.... یه درد خیلی خیلی زیاد توی پاهام پیجید و بلند داد زدم. به صد زحمت خودمو از دستشویی کشیدم بیرون و همه ش ناله میکردم. نمیتونستم روی پاهام بایستم.

ناچار خدیجه رو صدا کردم که بعد از چند ثانیه اومد تو حیاط. وقتی چشمش بهم افتاد با تعجب گفت: چیکار کردی...؟ فقط تونستم بگم کمک کن نمیتونم راه برم. اونم زیر بغلم و گرفت و باهم رفتیم داخل اتاق... اونجا همه با دیدنم تعجب کردن و پرسیدن چی شده: با گریه گفتم تو دستشویی لیز خوردم. به سختی نشستم و بعدش شلوارمو زدم بالا ببینم زخم شده یا نه که هیچی نشده بود... فقط دردم هر لحظه بیشتر میشد. بقیه فکر میکردن فقط یه ضرب دیدگی هست... عمو یه روغن مخصوص درد آورد و پاهامو چرب کرد اما هروقت دستش روی پام میخورد ناله میکردم. خیلی درد داشتم. ناچار رفتن دنبال یه شکسته بند... یه پیرزن و پیدا کردن و آوردن... یه نگاه به پاهام کرد و بعد گفت از زانو دررفته... خیلی ترسیدم... یه کمی با پاهام ور رفت و مالید که واقعا درد داشت و گریه کردم و داد زدم. یعد از چند دقیقه گفت جا افتاده... و با تخم مرغ بستش و رفت... دردش کمی بهتر شده بود اما خوب نشده بود. برای محمد یه مسیج فرستادم که افتادم و پاهام درد میکنه. اونم قرار بود فردا بیاد و بهم گفت اگه شب درد گرفت به بابا زنگ بزن ببرتت دکتر... تا ساعت 10 خیلی درد کشیدم اما بعدش آرومتر شد... خوابیدم. امااز ساعت 3 یا 4 نصفه شب بود که دردم دوباره شروع شد. نمیدونستم چیکار کنم. خجالت میکشیدم به بابا زنگ بزنم. درد و به جون خریدم و تا موقع اذان صبر کردم. اون موقع بود که دیگه طاقت نیاوردم و گریه کردم.

ساعت 8 به بابا زنگ زدم که من نمیتونم بیام فرودگاه و خودش بره... وقتی پرسید چرا: گفت که افتادم و پاهام در رفته... خیلی تعجب کرد و وقتی گفتم از زانو دررفته خیلی ناراحت شد. خلاصه تماس و که قطع کردم سعی کردم پاهامو باز کنم. وقتی باز کردم فهمیدم دردش کمی بهتره اما نمیتونستم تکونش بدم. ساعت 9 بود که یه دفعه مادر محمد از راه رسید... انقدر نگران شده بود که خودم ترسیدم. بغلم کرد و پرسید چی شده: مجبور شدم همه چیزو بگم. خیلی ناراحت شد.... خیلی نگران شده بود. تا ساعت 10 دردم هر لحظه بیشتر میشد... واقعا تحملش سخت بود. مادرم به دایی زنگ زد که اگه میتونه اون شکسته بند که آشناش بود و بیاره.... داییم هم گفت تا چاشت میارمش... محمد هم از ق... پرواز کرده بود و رسیده بود. وقتی زنگ زد که میرم خونه و اونجا نمیام خیلی دلم گرفت.. بغض کردم... خیلی بهش نیاز داشتم. ساعت 12 بود که دیگه طاقتم به صفر رسیده بود و اون پیرمرد شکسته بند هم از راه رسید. محمد هم همون موقع از راه رسید. وقتی وارد اتاق شد به جای لبخند و ذوق دیدار یه عصبانیت و ناراحتی شدید و توی چشمای قشنگش دیدم. خیلی سرد دستامو گرفت و احوالم و پرسید. خیلی بهم برخورد... انگار من مقصر اون حالتم بودم.

پیرمرد شکسته بند وارد اتاق شد و با یه بسم ا... کارش و شروع کرد. انقدر درد داشتم که با هر حرکتش دادم هوا میرفت. انقدر تکون داد و پیچ داد و کشید و ماساژ داد که چند دفعه از حال رفتم. مادر و محمد و متوجه میشدم که حسابی نگران بودن و کم مونده بود گریه کنن. بلاخره کار پیرمرد هم تموم شد و پاهامو بست و بعد از خوردن میوه و ناهار رفت. ولی من هنوز درد داشتم. تا دو ساعت درد کشیدم اما بعد از دو ساعت دردم کم کم از بین رفت. خوشحال شده بودم اما محمد انقدر ناراحت بود که همه ی خوشحالیم از بین رفت. همه ش با خودم میگفتم خوب شاید عصبانیه چند دقیقه بعد خوب میشه اما هر لحظه میگذشت یقین پیدا میکردم باهام قهر کرده. خلاصه مادر تصمیم گرفت که برگردیم خونه چون هم اونجا هوا سرد بود هم برای دستشویی رفتن و بقیه چیزا اذیت میشدم. به صد زحمت پاهامو بستن و چون پیرمرد گفته بود تکون نخورم با سختی منو سوار ماشین محمد کردن. توی ماشین متوجه شدم محمد هنوزم عصبانیه... بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود.

وقتی خونه رسیدیم مادر سریع بخاری رو روشن کرد و مامان خودم هم یه رختخواب پهن کرد که دراز بکشم... از وضعیتی که پیش اومده بود خیلی ناراضی بودم... مخصوصا محمد که اصلا نگاهم نمیکرد. وقتی برای خریدن میوه رفت بیرون مادر محمد بهم گفت چرا انقدر ناراحتی مامانی...؟ منم بهش گفتم که خوب دردم مهم نیست برام محمد چرا انقدر ناراحته... مادر هم یه کم نصیحتم کرد و بعدش رفت آشپزخونه که آبمیوه برام بگیره و لی صداشو میشنیدم که داشت به محمد میگفت چرا انقدر اخم کردی.. یه کم اخماتو باز کن.... وقتی محمد وارد اتاق شد چهره اش کمی تغییر کرده بود. کنارم نشست و برام میوه پوست کند و کم کم اخماش باز شد. بهم گفت که بخاطر دردی که کشیدی خیلی ناراحت بودم و بخاطر اینکه با اینکه گفته بودم اگه دردت زیاد شد به بابا زنگ بزن اما زنگ نزده بودی... خلاصه ناراحتیش تموم شد و بعدش شد همون محمد همیشگی... بیقراری تو نگاهش موج میزد. بدجور بغلم میکرد و بعدش گفت بگیرم بخوابم... دراز کشیدم و محمد هم چون خسته بود سرش و برعکس من روی بالشتم گذاشت و دستامو گرفت و دراز کشید.. هردفعه که مادر اینا میرفتن بیرون صورتش و به صورتم نزدیک میکرد و لبامو میبوسید... اون لحظه بهترین لحظه بعد از همه ی اون دردها بود. ذوق و شوق چهره ش بهم شادی زیادی میداد.... بلاخره بعد از کمی ناز و بوسه و نوازش خوابمون برد....

خوب دوستا بقیه ماجرا رو بعدا که وقت کردم تعریف میکنم آخه الان کمی کارای عقب مونده ی دفتر و باید انجام بدم.... امیدوارم هرچه زودتر به عیادتم بیاینا.... منتظرتونم...!



:: بازدید از این مطلب : 615
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 



:: بازدید از این مطلب : 692
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

یادته محمد جووون... دو سال پیش وقتی هیچی بین مون نبود این عکسو تو بهم نشون دادی و گفتی من از این عکس خیلی خوشم میاد....؟ یادته منم ازش خیلی خوشم اومد و همیشه یه نمونه شو تو کامپیوترم و یه عکس چاپ شده شو پیش خودم داشتم...؟ یادش بخیز عزیز.... امروز داشتم تو اینترنت میچرخیدم چشمم به این عکس افتاد و تموم خاطرات گذشته مون یادم اومد.... گفتم برای تجدید خاطره یه بار دیگه این عکسو تو وبلاگ بذارم...

حالا میفهمم معنای این عکس چی بوده... اون تویی درخت من... تکیه گاه من و اون یکی هم منم که روی شونه های امنت تکیه کردم و هردو به جویبار آینده ی زندگی خیره شدیم....! دوستت دارم عزیزم... تا ابد



:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

محمدم

تمام زندگی من ارزش یک لحظه عشق تو را دارد

باور میکنی عزیزم...؟

چه کسی برای من می تونست مثل تو باشه...؟

هیچ کس... من همیشه اینو به خودم میگم

می گم که هیچ کس برای من مثل تو نمیشه

محمد قدرتو می دونم عشق من

می دونم که اگه نبودی من این نبودم

و اگه نباشی من نخواهم بود

می دونم که صادقانه عشقتو و احساستو به من بخشیدی

و قلبتو که از تمام ثروتهای دنیا باارزش تره رو به من دادی

و این چیز کمی نیست...

می دونم که در تار و پود لحظه هات منو جا دادی

و با من زندگی کردی

همه ی اینها رو می دونم عزیزم

برای همین عاشقانه دوستت دارم و تو رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم

عشق یعنی

من سفره ایی بیندازم

تو نانی بیاوری

من آبی بریزم

تولبخندی به من دهی،

.............

عشق یعنی

تو کار می کنی

تا خسته می شوی

من کار می کنم

تا خسته می شوم

تو آبی می ریزی

من لبخندی می زنم

...........



:: بازدید از این مطلب : 523
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

عشق تنها می‌بخشد
داد و ستدی در بين نيست‌
از اين رو، سود و زيانی در كار نيست‌
عشق از بخشيدن لذت می‌برد
همانگونه كه گل از عطر افشانی لذت می‌برد
چرا بايد بترسند؟
چرا بايد بترسی؟‌
به ياد آر
ترس و عشق هرگز با هم سر نمي‌كنند
همزيستي اين دو ممكن نيست‌
ترس درست قطب مخالف عشق است‌
بگذار خنده‌ات خنده‌اي تام و تمام باشد

نمي‌توانند با هم باشند

 

 



:: بازدید از این مطلب : 528
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز سه شنبه ست. یه هفته میشه محمدمو ندیدم، نبوسیدم، بغل نکردم، ناز نکردم، دستاشو نگرفتم، و صدای قشنگ شو نشنیدم از نزدیک، دلم خیلی براش هلاکه... خیلی زیاد، اومدن عمو هم امروز کنسل شد و قراره فردا بیاد، راستی دیروز وقتی از اینجا رفتیم طرف خونه، تو ماشین بودیم که مادر زنگ زد و گفت که زودتر بیا چون خانواده ی محمد اینا شب میان پیش مون... نمیدونم چرا از شنیدن این خبر مثل همیشه خوشحال نشدم، شاید علتش این بود که محمدم مثل همیشه پیشم نبود و از نبودن اون بود که حوصله ی پذیرایی از اونا رو هم نداشتم. فقط دلم میخواست برم خونه و بخوابم... آخه یه روزی میشد بدجور سرفه میکردم و موقع سرفه کردن سرم و بدنم خیلی درد میکرد... به هر حال سعی کردم تا رسیدن به خونه خودمو ار اون حالت بکشم بیرون که موفق شدم، تو کوچه که رسیدیم دیدم مادر داره با زهرا میره طرف خونه، با دیدن هیکل مادر تمام تنم از شادی پر شد. شاید وجود نازنینش که پرورش دهنده ی محمدم بود مثل محمد برام عزیز بود و میتونست دلتنگی هامو کمتر کنه، رفتم خودمو بهشون رسوندم و بغلش کردم و یه لحظه حس کردم محمدمو بغل کردم.

داخل که رفتیم فهمیدم برق هنوز نیومده و یه کم کسل شدم، مادر اینا نشستن و من تا وقت اومدن بابا مشغول آشپزی و کارهای پذیرایی بودم. از یه طرف دلم میخواست به محمد زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم و از طرف دیگه کار داشتم و وقت نمیکردم باهاش درست صحبت کنم. براش یه چندتا اس زدم که جواب نداد ،نگران شدم و زنگ زدم و فهمیدم که کریدیت تموم کرده، بهم گفت هروقت کریدیت انداختم بهت زنگ میزنم... منم با روی خوش از بابااینا پذیرایی کردم و باهاشون خندیدم اما هیچکس از حال من خبر نداشت... نبودن محمد باعث شده بود جسمم اونجا بین بقیه باشه اما روحم پیش محمد... همه فکر و خیالم پیش محمدم بود... اینکه تنهایی چیکار میکنه و کاش الان بین مون بود... خلاصه مهمونی هم تموم شد و بابا اینا رفتن و من موندم و دلی که در نبودن محمد شکسته بود... بعد از رفتن بابا اینا با محمد اس ام اس بازی کردیم تا دیروقت... بهش گفتم  پنجشنبه نیاد و جمعه بیاد، خداکنه تا جمعه کاراش تموم بشه، یکی از دوستام نظر گذاشته که غصه نخور زد برمیگرده اما اون یا هرکس دیگه ای حتی مادرم نمیدونه که تو دل من و محمد چه رابطه ی عمیقی بوحود اومده.... به هر حال امروز هم شروع شد و امروز هم میگذره بدون محمدم... خداکنه زودتر این روزا تموم بشه، خدایا همه مهربونی هاتو شکررر...!

 



:: بازدید از این مطلب : 543
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

چقدر مسخره ست...

اصلا من مسخره م... رفتارم مسخره ست... خودم مسخره م... دلم میخواد داد بزنم... آخه چرا...؟ چرا محمد با من اینطوری رفتار میکنه...؟ چرا با من یه طوری رفتار میکنه انگار تمام ناراحتی های من الکیه، تمام حساسیت های من بچه گانه ست... از خودم داره بدم میاد... از خودم متنفرم... براش زدم که خیلی بی خیالی، حتی یه بار نگران نشدی که چرا به مسیجت جواب ندادم... و وقتی هیچ جوابی نداد براش زنگ زدم تا بدونم چرا جواب نداده، اما همون وقت سرفه م گرفت... اون پرسید که چرا سرفه میکنی؟ مریض شدی..؟ و من به شوخی گفتم که مگه برات مهمه...؟

یه دفعه عصبانی شد و خواست قطع کنه... بهش گفتم بابا شوخی کردم معذرت... اما دیگه لحنش تغییر کرد، گریه م گرفت، به جای اینکه یه چیزی طلبکار بشم یه چیزی هم بدهکار شدم. یه دفعه گوشی رو قطع کرد... بعدش هرچی زنگ زدم تماسمو قطع کرد و هرچی اس زدم که جواب بده هیچ جوابی نداد... همین چند دقیقه ی پیش هم زنگ زده و میگه چرا صدات گرفته ست...؟ بعدش هم مثل همیشه تصمیم گرفت و گفت که تمومش کن هرچی بوده... و با عصبانیت هم گفت فهمیدی گفتم همه چی تمومه... دیگه بهش فکر نکن....

بغضم ترکید... یک ساعت اینجا با نگرانی منتظر زنگش بودم و داشتم معذرت خواهی میکردم اما حالا چی گیرم اومد..؟ درسته حرف درستی نزدم اما حداقل اون برای یک بار هم که شده عصبانی نمیشد و مراعات حالم و میکرد... بعد این همه دوری پاداش صبوریم این نبود... خیلی دلم شکسته... شایدم بیش از حد حساس شدم بخاطر دوری از محمد... اما اون منو درک نکرد... مثل همیشه طوری حرف زد انگار همه تقصیرات گردن منه... مطمئنم اگه این حرفا رو هم بهش میگفتم در جوابم میگفت: چیه دلت میخواد من معذرت بخوام... باشه من معذرت میخوام... من اشتباه کردم، اما من دلم اینو نمیخواد... دلم همراهی شو میخواد، دلم میخواد درکم کنه، دلم میخواد سرم داد نکشه و تو این لحظات دوری که بیشتر از همیشه حساس شدم هوامو بیشتر داشته باشه، اما اون................

گفته یک ساعت دیگه زنگ میزنه، حتما بخاطر ناهار قطع کرده اما خبر نداره که عزیزترین کسش اینجا میلی به ناهار نداره و هیچی نمیخوره... خبر نداره چقدر گریه کردم... خبر نداره چه روزایی رو دارم میگذرونم... صبح ها تو یخی و سرما تنهایی میرم دفتر و شبا هم تنهایی برمیگردم خونه، تمام طول راه مزاحمم میشن، متلک بارم میکنن، و من با خاطرات گذشته و با یاد لبخندش همه چی رو تحمل میکنم... نذاشتم تا حالا دوریش منو از پا بندازه.... اما وقتی اینطوری باهام برخورد میکنه دیگه طاقت و توانم از بین میره... دیگه نمیتونم تحمل کنم. دیگه صبرم به صفر میرسه... دیگه فقط دلم میخواد روزها بیفتم و کسی کاری به کارم نداشته باشه...

فهمیدم گناه من چیه... گناه من اینه که همیشه الکی نگرانش میشم... هروقت زنگ میزنم که خاموشه یا جواب نمیده مثل این سیریشا به گوشی میچسبم و تند تند زنگ میزنم و از نگرانی دق میکنم... و هر وقت هم اس میدم و جواب نمیده با اس ام اس خودمو خفه میکنم تا بلاخره جواب بده، و در قبال این همه نگرانی انتظار دارم یه ذره نگرانم بشه مثل امروز که وقتی اس ام اس شو جواب ندادم... و وقتی فهمیدم که حتی نگران هم نشده، این حالت بهم دست میده... خیلی ناراحتم، از خودم، از رفتارم، از نگرانی های زیادم، چه کنم که دست خودم نیست... چه کنم که هیچکس منو درک نمیکنه.... چه کنم که بیش از حد محمد و دوست دارم و حتی یه لحظه دوست ندارم ازش بی خبر باشم... یه لحظه دوری از اون برام به اندازه ی یک سال میگذره... خیلی دلم گرفته خدااااااااااااا.... شایدم محمد وقتی برگرده حتی وقت نکنه این نوشته ها رو بخونه، اینا رو فقط واسه دل خودم مینویسم ... واسه اینکه حرفای من و و نگرانی های منو فقط صفحه سپید این وبلاگ با کمال میل قبول میکنه و هیچی نمیگه.... خیلی خسته م... روح و جسمم بعد از این همه انتظار و بلاخره اینطور تموم شدن، خسته ست.... بدجور افتادم... شاید حتی محمد با خوندن این حرفا بهم بخنده، میدونم میخنده، آخه هیچکس از حال من خبر نداره، هیچکس نمیدونه این چند روز و چطور گذروندم... هر روز حتی ثانیه هاشو هم شمردم... به امید اینکه محمدمو هرچه زودتر ببینم اما امروز.....

فقط دلم میخواد گریه کنم... اما چشمه ای اشکهام هم خشکیده...!



:: بازدید از این مطلب : 534
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 22 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 سلام....

امروز دوشنبه ست... تا حالا 6 روز میشه که من و محمد از همدیگه دوریم... امروز حالم نسبت به روزای دیگه بهتره چون دیگه به دیدن محمدم کم مونده... دیشب مهدی داداش محمد هم اومده بود، برق هم نداشتیم اما نمیدونم بخاطر مهدی بود یا بخاطر اینکه روزای جدایی کم مونده که اینبار وقتی محمد بهم زنگ زد دیگه گریه م نگرفت، همه ش میخندیدم و سعی میکردم محمد رو هم بخندونم. به هر حال شب خوبی بود دیشب و منم دختر خوبی بودم. چون این دفعه گریه م نگرفت و فقط خندیدم. امروز هم آخرین روز تو این هفته ست که میام دفتر و بخاطر این موضوع هم کمی سرحالم... فردا هم که عمو میاد و مهمونی ها شروع میشه، 

امروز داشتم به مریم میگفتم که شاید محمد پنجشنبه برسه اما مریم گفت خوب پنجشنبه عاشورا ست و تو اون روز بغل کردن و روبوسی گناه داره و تو و محمد هم که قراره بعد از یک هفته و نیم همدیگه رو ببینید حتما خیلی دلتنگ شدید و نمیتونین جلوی خودتونو بگیرین و همدیگه رو میبوسید و بغل میکنید... پس بهتره جمعه بیاد، منم تا الان داشتم به حرفش فکر میکردم. دیدم راست میگه و بهتره روز جمعه بیاد، اگه چهارشنبه اومد که چه بهتر اما اگه نتونست بهتره جمعه بیاد. البته نمیدونم محمد حرفم و قبول میکنه یا نه... دیشب تو مسیجش نوشته بود دلتنگیش خیلی زیاد شده و دیگه نمیتونه تحمل کنه... البته این اولین بار بود که انقدر مستقیم داشت این حرف و میگفت... وقتی داشتیم میخوابیدیم با ذوق و شوق داشتم باهاش اس ام اس بازی میکردم که یه دفعه دیدم جواباش خیلی کوتاه شده، ازش پرسیدم خوابت میاد..؟ که یه دفعه نوشت عزیز من خیلی خسته هستم خوابم میاد... شب خوب با خوابای رنگی... دوستت دارم.. بووووس... خیلی ناراحت شدم، حتی صبر نکرد ببینه من باهاش کاری دارم یا نه... و یه حسی بهم دست داد که شاید اس ام اس های زیاد من باعث ناراحتیش میشه و بخاطر همینه که هیچ کدوم شون و در طول روز جواب نمیده.. گرچه گفته بود اگه مسئولین موبایلشو سر پروژه ببینن میگیرن اما خوب همیشه که پیش اونا نبود، میتونست یه جواب کوتاه بده به اون همه دلتنگی من... بخاطر همین دیگه تصمیم گرفتم بهش اس ام اس ندم وقتی سرکاره، امروز صبح هم برای اولین بار بهم مسیج صبح بخیری داد که جوابش و ندادم...

دلم خیلی میخواد جوابشو بدم اما منتظرم ببینم آیا اگه جواب ندم اصلا نگرانم میشه... ولی تا حالا که هیچ اس تازه ای نفرستاده... خیلی دلگیرم از دستش... خیلی زیاد، من با این همه دلتنگی هرروز براش 10-15 تا اس میزنم اما اون حتی یه جواب هم نمیده و من چقدر نگران میشم اما وقتی نوبت من میرسه انگار نه انگار... کاش منم مثل اون بیخیال بودم... هیییییییییییی......



:: بازدید از این مطلب : 642
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 22 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 



:: بازدید از این مطلب : 478
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 21 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

در علقمه کوه صبر واحساس شکست

             با سنگ جفا نگین الماس شکست

                    طوفان شدو شاخه ی گل یاس شکست

                              ای وای دلم که دست عباس شکست

 

 



:: بازدید از این مطلب : 559
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 21 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز یکشنبه ست.. یه روز کمی گرم پاییزی...

دیشب وقتی رسیدم خونه با خودم عهد کردم وقتی محمد زنگ زد دیگه گریه نکنم.... اما انقدر منتظر زنگش موندم که داشت خوابم میبرد... یه دفعه به گوشیم زنگ زد... اولش کمی با ناراحتی جوایشو دادم اما وقتی مامان گفت که چرا انقدر سرش غر میزنی، با عصبانیت پاشدم رفتم اون یکی اتاق، دیگه نتونستم جلوی گریه مو بگیرم... محمد هی میگفت عزیزم گریه نکن و سعی داشت منو بخندونه اما من حرصم گرفته بود... از اینکه من هی داشتم گریه میکردم و اون هی میگفت بخند بخند.... آخرش هم چیزی گفت که خیلی بیشتر ناراحت شدم، گفت شاید تا آخر هفته بیاد... من که وسط هفته منتظر اومدنش بودم حالا باید تا آخر هفته صبر میکردم... آخه خیلی سخته... بخدا دوریش خیلی سخته... الان 5 روز میشه ندیدمش... حتی شبا به راحتی نمیتونیم دوکلام باهم صحبت کنیم... خسته شدماز این وضعیت... دلم خیلی براش تنگ شده.... خیلی زیاد، هیچکس نمیتونه حال منو درک کنه، 

هیچکس نمیتونه بفهمه عاشق بودن و منتظر موندن چقدر سخته، میدونم واسه محمد هم اونجا خیلی سخت تموم میشه اما به سختی حال من نیست... خیلی دلتنگشم، خیلی زیاد، امیدوارم حداقل تا آخر هفته بیاد، خداکنه تا اون موقع کاراش کمی سروسامون بگیره و بتونه برگرده وگرنه من دیوووونه میشم... بخدا تحملش خیلی سخته، این چند روز محرم که رد شد همه ش داشتم به خانومایی فکر میکردم که شوهراشون رو برای دفاع از امام حسین به کربلا فرستادن، حتما خیلی براشون سخت تموم میشده، من که قراره محمدمو دوباره ببینم، اما اونا چی... اونا میدونستن که رفن شوهرشون دیگه برگشتنی توش نیست، خوش به حالشون که اونقدر صبر داشتن

خدایا خودت به من از صبر اون زنای باایمان عطا کن...! نذار با گریه هام روحیه ی محمدمو هم ضعیف کنم... امروز روزه هستم... یه فردا میام دفتر و بعدش دیگه درگیر اومدن عمو از حج میشیم و مهمونی ها... و بعدش هم عاشورا تاسوعا، کاش محمدم هم بود، اونوقت همه چیز برام ذوق و شوق داشت، خدایا بازم به هر حالت شکرتو میگم...

خدایا شکررررررررررررت..!



:: بازدید از این مطلب : 606
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 21 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات



:: بازدید از این مطلب : 533
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

ازم دوری نکن دلم میگیره، نذار این لحظه ها رو غم بگیره

         نذار این حس خوب با تو بودن، توی دنیای من آسون بمیره

                   تو با دل تنگی من آشنایی، تو که عاشق ترین عاشقایی

                             ازم دوری نکن منو نسوزون، نمیدونی چقدر تلخه جدایی



:: بازدید از این مطلب : 746
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()