نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

امروز دوشنبه ست، با یه دل غمگین و گرفته اومدم دفتر، نمیدونم چم شده، درد استخونام یه طرف و دردی که بی دلیل توی دلم نشسته یه طرف، دیشب مریم و نسرین تنها دوستای من تو این شهر به خونه مون اومده بودن، حالم با اینکه خراب بود اما دلم یه جور دیگه حالش خراب بود، وقتی روحیه م خراب بشه درد بدجور تو تنم جا خشک میکنه، درست مثل همین الان، بعد از یه هفته دوری تازه برگشتی، اما دیشب وقتی زنگ زدی تا حالم و بپرسی، صدات بقدری گرفته و خسته بود که نمیدونم چرا حس کردم تمام خستگی های عالم سرم ریخته... تمام شب خوابم نبرد البته بخاطر درد، صبح که بلند شدم مادر میگفت همه ش صدای ناله ت بلند بود، خیلی خجالت کشیدم... اونم جلوی دوستام،

راستش دیشب میخواستم کلی با دوستام برای جشن نقشه بکشم، اما از بخت بد، انقدر حالم خراب بود که بعد شام دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم، اما چه فایده اصلا خوابم نبرد، تو یه عالم بیحالی و گیجی بودم، هم تنم درد میکرد هم بارون انقدر تند میبارید که همه ش میترسیدم نکنه سیل بیاد،

به هر حال امروز هم آنچنان حال خوشی ندارم، ولی بخاطر دیدن تو بیقرارم، مریم دوستم وقتی وبلاگ و دید میدونی بهم چی گفت؟ کفت خوش به حالت که میتونی دوست داشتنت و نشون بدی، خوش به حالت که انقدر بیانت شیرینه که هر کسی رو اسیر خودش میکنه، منم خوشحالم که حداقل اگه جسمم همیشه مریضه حداقل روحم همیشه تازه ست....

 



:: بازدید از این مطلب : 901
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام...

امروز حالم بهتره، البته اگه خشکی و سرفه های مکرر و در نظر نگیرم... راستش دیشب که تا دیروقت باهم حرف زدیم سعی میکردم ناراحتی مو ازت قایم کنم چون نمیخواستم نگرانم بشی اما سرفه های لعنتی نذاشت، نمیدونم چرا موقع صحبت با تو اونقدر زیاد شده بود، به هر حال فکر نمیکردم اونقدر نگران بشی اونم بخاطر یه سرماخوردگی کوچولو...

امروز هم که داری برمیگردی، امیدوارم مواظب خودت باشی، من که صبح میخواستم برم دکتر اما دکتری تو مطبش نبود و همه شون بعد از ظهری هستن، ناچار شدم با همین اوضاع بیام دفتر، سرم درد میکنه و چشمام میسوزه، همه ش منتظرم شب بشه و تو خبر بدی که رسیدی، فردا هم که قراره بیای خونه مون، به مامان سفارش غذاتو گفتم، قبول نکرد و کلی خندید، نمیدونم بلاخره میذاره یا نه که همون چیزی که خواستی بپزم،

مواظب خودت باش، سوغاتی ها رو هم امیدوارم یادت نرفته باشه..!



:: بازدید از این مطلب : 666
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

امروز شنبه ست

خیلی حالم بده فکر کنم سرما خوردم، چون همه استخوانام تیر میکشه و درد میکنه، دیشب خیلی باهم حرف زدیم، فکر میکردم بعد از حرفای بعدازظهرمون دیگه رابطه مون تیره بشه، اما انگار همه چی دست به دست هم داده تا روی لبای مادوتا همیشه لبخند باشه، حتی اگه از هم عصبانی باشیم، دیشب خیلی از دستت ناراحت بودم اما بازم تو با مهربونیت همه اون ناراحتی ها رو از بین بردی، راستش هروقت با اون لحن مهربونت حرف میزنی حس میکنم دیگه حق ندارم ازت ناراحت باشم، حتی اگه مقصر تو باشی،

عزیزم، شرمنده تم، دختری مثل من که با درآمدش فقط و فقط خرج خانواده شو میده دیگه نمیتونه پولی واسه مصرف موبایلش کنار بذاره، مخصوصا الان که به پئل بیشتری نیاز داریم، دیشب وقتی گفتی خیلی خسیسی که حتی یه بار زنگ نمیزنی و همه ش اس ام اس میدی، خیلی دلم گرفت، نه از حرف تو بلکه از اینکه واقعا تو این یه مورد شرمنده م، همه دوستام میدونن که من سعی میکنم با اس ام اس خرج کمتری واسه موبایلم بتراشم، میدونم تو فرق میکنی اما بازم یه دنیا شرمند، نمیدونم چطور ازت معذرت خواهی کنم که همیشه تو مجبوری بهم زنگ بزنی، کاش حداقل حقوق بالایی میگرفتم تا از خجالتت در می اومدم اما افسوس که اینطور هم نیست،

گاهی از اینکه دیگران انقدر راحت پول خرج میکنن حرصم میگیره، روز پنجشنبه که رفته بودیم بازار واسه بچه ها لباس بخریم، مجبور میشدیم کمترین قیمت ها رو در نظر بگیریم، اما با اون قیمت کم لباس مناسب هم پیدا نمیشد، برای اولین بار همه چی رو به اختیار خود بچه ها گذاشتم که هرچی دوست دارن انتخاب کنن، خیلی خوشحال بودن، میتونستم شادی رو تو چهره شون ببینم،

شاید تا حالا فهمیده باشی که تا جایی که تونستم سعی کردم ظاهرمون از درد درون مون خبر نده و بچه ها هیچ وقت احساس کمبود نکنن، اما با این اوضاع بازم پیش شون شرمنده م، واقعا شرمنده م که تا حالا نتونستم همه خواسته هاشون و برآورده کنم، و الان باید پیش تو هم شرمنده باشم که حتی نمیتونم یه تماس طولانی بگیرم باهات، ... منو ببخش عزیزم،

از وقتی رفتی، دلم اینجا خیلی گرفته... با اینکه حتی نمیتونستیم درست حسابی همدیگه رو ببینیم اما بازم حداقل میدونستم که اینجایی و دلم خوش بود، ولی حالا چی؟ گفتی که یکشنبه برمیگردی اما دلم میخواست همین امروز که شنبه ست اینجا میبودی، سرم درد میکنه و تنم بدتر از همیشه کوفته ست، فکر کنم سرماخوردگی به سراغم اومده باشه اما سعی میکنم تا اومدنت خوب بشم چون دلم نمیخواد بعد از این سفر طولانی منو با یه چهره خسته ببینی، دلم میخواد پیش تو همیشه شاد باشم، همیشه بخندم و همیشه مایه آرامشت باشم،

عزیزم... مواظب خودت باش... به خدا سپردمت...!



:: بازدید از این مطلب : 1062
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 25 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

                              نباشی تو دنیا میخوام نباشه

                                  این روزگار روزگارش سیاه شه

                                         دلم واسه کی جز خودت فدا شه

                                                 نباشی تو دنیا میخوام نباشه

                                        عشق تو آبروی من داشتنت آرزوی من

                       اسم قشنگت با یه بغض همیشه تو گلوی من

               جز تو کسی رو ندارم سر روی شونه ش بذارم

خودت میدونی نازنین که من چقدر دوستت دارم

 

                       

    



:: بازدید از این مطلب : 3941
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 22 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

I love You

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

چشم چشم دو ابرو …… نگاه من به هر سو
پس چرا نیستی پیشم ؟….. نگاه خیس تو کو ؟
گوش گوش دوتا گوش ….. یه دست باز یه آغوش
بیا بگیر قلبمو ….. یادم تورا فراموش
چوب چوب یه گردن ….. جایی نری تو بی من !
دق می کنم میمیرم ….. اگه دور بشی از من
دست دست دوتا پا ….. یاد تو مونده اینجا
یادت میاد که گفتی ….. بی تو نمیرم هیچ جا

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی



:: بازدید از این مطلب : 999
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 21 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

دلم تنگ است

بیا ای روشن تر از لبخند

سلام عزیزم

از وقتی رفتی دلم خیلی برات تنگ شده، انگار هوای اینجا هم همه ش بوی دلتنگی میده، تو خیابونا که راه میرم دلم میگیره، قبلا هم خوب زیاد همدیگه رو نمی دیدیم اما حداقل میدونستم اینجا هستی، نزدیکم... دیشب که زنگ زدی، خیلی سعی کردم طوری رفتار کنم تا با خیال راحت کاراتو پیش ببری، میدونم اگه ناراحتی یا دلتنگی مو بهت نشون بدم، خلقت تنگ میشه، فقط اینو بدون بیشتر از همیشه منتظرتم برگردی...!

dfws



:: بازدید از این مطلب : 876
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 19 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

به نام خدا

 

سلام دوستا :

داستان دیروز منو بستنی از اونجا شروع شد که بستنی خانم یک خواب ترسناک دیده بود و بیجاره خیلی هم ترسید ه بود ولی من وقتی که مسیجش را خوندم هم خندم کرفته بود هم خیلی نگرانش شده بودم بعدش ساعت های 9 صبح بود که ان لاین  شدیدم باهم حرف زدیم  وقتی که داشتیم حرف میزدیم  کم کم ارم شد

بستنی من اون روز خیلی خسته شده بود اخه تودفتر خیلی کار کرده بود به بستنی خودم حق میدم که خسته میشه آخه کارش خیلی سخته بستنی من یک حساب دار عالی هستش و هر کسی هم به جای اون باشه خسته میشه اخه همش با عدد ها بازی کردن حوصله میخواد بعدش من براش کفتم هر وقت کارت تمام شد با هم میریم بیرون اون هم قبول کرد جاتون خالی دوستا با هم دیکه رفتیم بیرون از شهر منظره خیلی قشنگی بود و منو بستنی همش داشتیم باهم حرف میزدیم بعدش دوتا بولانی و یک بوتل دوغ باهم نوش جان کردیم خیلی خوش مزه بود اخه دفعه اولمون بود که با هم دیکه بولانی خوردیم و مریم برای بستنی زنگ زد گفت هر وقت که رفتید خونه بیا من را هم ببرید ما هم قبول کردیم و ساعت های شش و نیم بود که برگشتیم طرف شهر. وقتی که شهر رسیدم هوا تاریک شده بود و شهر خیلی رنگ قشنگی گرفته بود .چراغ ها روشن شده بود و خیلی رنگ قشنکی به شهر داده بود و من هم تمام شهر را به بستنی نشان دادم تا این که رسیدیم سر کار مریم  و چند دقیقه ای منتظر مریم بودیم .تو این مدت همش با هم حرف میزدیم و می خندیدیم خیلی اون شب حس خوبی داشتم با این که از صبح تا شب با هم حرف زده بودیم ولی اصلا حرفهامون تکراری نبود. همش حرف های جدید پیدا می شد خلاصه رسیدم خونه  و با هم خدا حافظی گریدم و من برگشتم خونه ... اما خیلی خسته بودم...!

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسیعكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی



:: بازدید از این مطلب : 847
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 13 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

سلام...

دیشب خیلی خوش گذشت عزیزم... بخاطر دیشب ممنون...

وقتی سوار ماشینت شدم، هم دلم میخواست نگاهت کنم هم روم نمیشد نگاهت کنم، میترسیدم اگه نگام به نگاهت بیفته یه گره ای بخوره که دیگه باز نشه، تو ولی عادی بودی... نگاهت و رفتارت مثل همیشه بود... توش هیچ ردپایی از هیجان دیده نمیشد... ولی من یه هیجان گنگی داشتم، دلم میخواست فقط و فقط نگاهت کنم و تو هم فقط و فقط نگاهم کنی اما خجالت مانع این کار میشد... سعی کردم مثل خودت عادی رفتار کنم... نمیدونم چقدر موفق بودم... اینو باید از خودت بپرسم، خیلی خوشحال بودم که دیگه از بودن با تو ترسی نداشتم... خیلی دلم میخواست از ته دلت بهم بگی دوستت دارم اما میدونستم هنوز زوده، هنوز یه راه طولانی در پیش داشتیم پر از لحظات تلخ و شیرین که همه ش مال خودمون بود... وقتی با لبخند بهم نگاه میکردی از اینکه انتخابت کرده بودم احساس شادی میکردم...

خیلی خوشحال بودم وقتی برای اولین بار کنار هم نشستیم و بولانی خوردیم... اون موقع که نزدیکم نشسته بودی واقعا احساس میکردم مرد زندگیم هستی... اما بازم همون هیجان عجیب تو دلم بود... وقتی دوباره در حال برگشتن بودیم و تو مسیر پلیس راه بهمون گیر داد، بازم ترسیدم اما وقتی ازم سوال کردی تو رو چی بهشون معرفی کنم، و من جواب دادم بگو نامزدم، یه طعم عجیبی روی زبونم اومد... نمیدونم تو هم همون حس و داشتی یا نه... وقتی پلیس داخل ماشین اومد و ازم سوال کرد چیت میشه و من گفتم نامزدم، بازم همون طعم عجیب رو تو دهنم مز مزه کردم.

تو راه برگشت که دنبال مریم رفتیم، اون چند دقیقه ای که سر کوچه شرکت شون منتظر بودیم، دلم میخواست فقط و فقط حرف بزنیم و همینطور هم شد، کلی باهم حرف زدیم ... اون موقع بود که احساس کردم رنگ نگاهت کمی تغییر کرده، خسته بودی اما پر از شوق، وقتی نگاهم میکردی دلم میخواست اون نگاه و زود ازم ندزدی اما نگاه هامون خیلی کوتاه بود و راستش اینطوری راحت تر هم بودم چون میترسیدم هیجانم و بفهمی... وقتی تو مسیر یه بار پیاده شدی و گفتی که لاستیک پنچر شده، بازم نگران شدم که نکنه دیر برسیم، پیاده که شدی با نگاهم تعقیبت کردم، ماشین و دور زدی و لاستیک طرف من و یه نگاه کردی، حس کردم نگاهم روی چهره ت یخ زده، همینطور که به لاستیک نگاه کردی و بعد از جلوی ماشین رد شدی و جای خودت نشستی، نگاهم همچنان روی چهره ت مات بود، نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود، یا تو تغییر کرده بودی یا من... حس میکردم تا حالا به عمرم مردی زیباتر و جذاب تر از تو ندیدم، سنگینی رفتارت و لبخند عمیقی که روی لبت بود، منو به یه دنیای دیگه برد... یک دقیقه بیشتر طول نکشید اما احساس کردم سال هاست تو چهره ت غرق شدم، یه چیزی تو لبخند و نگاهت بود که اجازه نمیداد از چهره ت دل بکنم، اما زود به خودم اومدم و سعی کردم زیاد هیجان زده نشم... نمیدونستم تو چه حالی داری و چی تو فکرته... حرف میزدی و گاه گاهی بهم نگاه میکردی و لبخند میزدی اما نگاه و لبخندت مثل همیشه بود... ساده و بی ریا و من عاشق همین سادگی تو بودم...

خوشحال بودم که کم کم داری تو دلم جای به عمق اقیانوس باز میکنی... اما نمیدونستم تو خودت چه حسی داشتی... دلم میخواد همیشه احساست و بهم بگی... هروقت هیجان زده میشی بهم بگی و منو تو هیجان و خوشیت شریک کنی... هروقت حس کردی دوستم داری بهم بگی : عزیزم دوستت دارم و هروقت دلت خواست تا بی نهایت به چشمام خیره بشی...

عزیزم هنوز هیچی نشده دلم برات تنگ شده... کاش همیشه کنارم باشی... دوستت دارم مثل پاکی باران... همرنگ لطافت عشق و به اندازه تمام احساسم...!



:: بازدید از این مطلب : 920
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 13 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز دلم گرفته، تنهام و با اینکه قراره تو واسه همیشه وارد زندگیم بشی، هیچ خبری ازت نیست... دیشب دایی تا دیروقت نصیحتم کرد، خیلی حرفا زد که واقعا بدرد هر دختری میخوره ...

باید مطیع خانواده شوهرت باشی، باید هرجور که اونا میخوان زندگی کنی، باید آبروی اونها رو حفظ کنی، باید همیشه و همه جا با اونها مهربون رفتار کنی، هیچکس نباید از رازهای داخل زندگیت باخبر بشه، هرچی شوهرت گفت و خانواده ش گفت باید عمل کنی و نه و چرا نباید بیاری،....

و خیلی حرفای دیگه،

اما از دیشب که کلی خسته بودم تا همین الان که پشت سیستم نشستم همه ش دارم به این فکر میکنم که پس حق من چی میشه؟ تو یه کتابی خونده بودم حق زن به گردن شوهرش انقدر زیاده که حتی میتونه واسه شیر دادن بچه ش از شوهرش پول بگیره، اما حالا که میبینم و میشنوم انگار زن هیچ حقی نداره و فقط و فقط باید منتظر باشه که شوهرش چی میگه تا همون و اجرا کنه... اما من بخاطر این چیزا نمیخوام ازدواج کنم، من بخاطر آسایش و راحتی خودم، بخاطر ادای فریضه دینم، بخاطر رضایت خدا و فاطمه زهرا این تصمیم و گرفتم... وگرنه همین الان هم هیچ نیازی به پول زیادتر ندارم، من درخت و بخاطر پولش یا بخاطر اینکه بهم امر و نهی کنه انتخاب نکردم، مادرم خیلی بهتر از اون میتونه بهم دستور بده... من اونو بخاطر آرامش دلم، راحتی روح و روانم و کامل شدن دینم انتخاب کردم، نه بخاطر اینکه از وقتی پا تو خونه ش میذارم مثل یه غلام حلقه به گوش بایستم و ببینم چی بهم دستور میدن، من مسلمانم و میخوام مثل یه مسلمان زندگی کنم...

امروز قراره خانوادش بیان و حرفای آخر و بزنن در حالیکه من تا حالا حتی یه بار پدرش و ندیدم، نمیدونم چرا انقدر عجله دارن، نمیدونم چرا حتی یه بار پدرش نخواست باهام همکلام بشه و همینکه مادرش یه بار اومد و منو دید همه چی انقدر زود پیش رفت... کلافه م... حتی درخت هم خبری ازم نمیگیره... شاید فکر میکنه چون جواب بله دادم دیگه هیچ نظر و پیشنهاد و سوالی ندارم و همه چی تمومه، اما نه... دلشوره دارم... واسه اینکه هنوز نمیدونم کجا میخوام برم... خوش به حال مردا که وقتی ازدواج میکنن از خانواده شون دور نمیشن، فقط یه عضو به خانواده شون اضافه میشه همین و بس... اما یه دختر چی؟ از وقتی نامزد میشه تا وقتی عروسی میکنه هزارتا دلشوره میاد تو دلش که چی میشه، چیکار کنم، چطور رفتار کنم؟ اونا چطورین؟ و هزارتا چرای دیگه...!

خداجونم، هیچکس نیست حتی درخت تا باهاش حرف بزنم... انگار بازم فقط و فقط تویی که کنارمی... کمکم کن... من میخوام در کنار اون از لحظات تلخ گذشته دور بشم... تنهامون نذار...!



:: بازدید از این مطلب : 838
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 11 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلامتصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

از دیشب تا حالا یه حس داغ دارم، یه حسی درست مثل ایستادن زیر بارون و تر شدن، یه حسی مثل خندیدن و تازه شدن، نمیدونم چیه اما از وقتی دیدمش اینطوری شدم، یعنی نه که تا حالا ندیده باشمش نه... دو ساله میشناسمش و می بینمش، اما دیشب انگار نگاه اون، حرفای اون و وجود اون برام تازگی عجیبی داشت، وقتی بهم نگاه میکرد برعکس همه وقت، چشمامو میدزدیدم تا نکنه یه وقت دلم بلرزه، اما نمیتونستم، فقط دوست داشتم تو نگاه سیاهش غرق بشم و بهش لبخند بزنم، تنم یخ کرده بود اما گرم گرم بودم، از یه داغی عجیب و قشنگ، وقتی میخندید انگار اولین بار بود که خنده هاش توی راهروهای دلم نفوذ میکرد... وقتی نگام میکرد انگار اولین بار بود که برق نگاهش و میدیدم، دلم میخواست سرم و روی شونه هاش بذارم و اونم نوازشم کنه، خیلی عجیب بود... برای اولین بار اونو به چشم یه سنگ صبور نمی دیدم، به چشم یه ... یه عاشق می دیدم، چرا تا حالا متوجه نشده بودم، چرا تو این چند وقت همیشه و همیشه فقط باهاش حرف میزدم و اونم گوش میکرد یا اون حرف میزد و من گوش میکردم، چرا تا حالا حتی یه بار قلبم در برابرش تندتر نتپیده؟؟؟؟؟

یعنی منو چم شده، نمیدونم، فقط میدونم از دیشب که تو کافه تریا حرف زدیم و منو رسوند خونه خیلی تغییر کردم، از وقتی بغض کرده بودم و اون با حرفای ساده اما قشنگش میخواست آرومم کنه، خیلی بهش حس نزدیکی میکنم، از وقتی دلداریم میداد و ازم میخواست بخندم خیلی دوستش دارم.... انگار یه دفعه اومده باشه تو قلبم و صاحبش شده باشه... از دیشب تا حالا دلم کلی براش تنگ شده، فقط میخوام دوباره ببینمش و باهاش حرف بزنم، یا فقط نگاهش کنم و اونم نگاهم کنه،

خداجون کمکم  کن تا حالا که دارم تو دلم جاش میدم، هیچ وقت هیچ وقت از پیشم نره... کمک کن دوستش داشته باشم و عاشقش باشم کمک کن هرچی میخواد تمام کوششم و بکنم برآورده کنم، کمک کن در کنار اون به تو برسم...

عزیزم خیلی دوستت دارم...!

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com



:: بازدید از این مطلب : 955
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 7 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

امروز بار دومیه که دارم مینویسم...

دلم درد گرفته، از کی؟ امروز داشتم تو سایت میگشتم که بازم مثل گذشته ها چشمم به مطالبی افتاد که واقعا هوش از سرم پرید... نمیدونم این آدمای روی زمین با چی ارضاء میشن؟ هیچی نمیتونه جلوی هوس های بی دلیل شون و بگیره... نه با قرآن آروم میشن نه با هوس های شون...

دلم گرفته چون هیچی نمیفهمم... چون هیچی توی این دنیا نشون دهنده صداقت و پاکی نیست... دنبال یه سبد پاکی و عاطفه میگردم اما نست که نیست... بغضم پشت جنجره گلوم نشسته و میخواد رها بشه... همین الان درخت زنگ زد... صداش خیلی شاد بود... اما من نمیدونم چرا دارم میلرزم... میدونم علتش دیدن و خوندن اون مطالبه...

از دنیا و آدماش خسته شدم... کاش زودتر همه بدی ها تموم بشه... کاش دیگه هیچ وقت گناه نباشه



:: بازدید از این مطلب : 793
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

I LOVE YOU Rahajoon

بگیر از من تو این دل یادبودی

 

که تنها لایق این دل تو بودی

 

هزاران خواستند این دل بگیرند

 

ندادم چون عزیز دل تو بودی

عشق_شعر _ ندادم چون عزيز دل تو بودي_ رها جون



:: بازدید از این مطلب : 930
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 



:: بازدید از این مطلب : 1001
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

بازم سلام دوستای عزیز: 

 

اون موقع بود که خیلی ترسیدم، راستش تا اون روز نه با پسری اونقدر زیاد صمیمی شده بودم نه حتی شماره مو داده بودم، بخاطر همین سعی کردم همه چی رو به مامانم بگم... مادرم زن روشن فکریه و خیلی خوب جوونا رو درک میکنه، وقتی این خبرو شنید، اول کمی ناراحت شد اما وقتی بهش گفتم که رابطه ما یه رابطه سالمه، درکم کرد... ازم خواست یه بار دعوتش کنم خونه تا از نزدیک ببینتش، منم قبول کردم...

 

فردای اون روز بهش گفتم مادرم میخواد اونو ببینه، خیلی خوشحال شد، باور نمیکردم انقدر خوشحال باشه... راستش خیلی دلشوره داشتم، این اولین بارم بود که با یه پسر دوست میشدم... وقتی باهم خونه رفتیم، توی راه از شدت دلشوره هی لبامو گاز میگرفتم، نمیدونستم چیکار کنم... اصلا نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه...

 

وقتی خونه رسیدیم، دیدم حال و احوال مادرم هم تعریفی نداره... ولی خوب خودش خواسته بود... خلاصه درخت اومد خونه و واسش چای دم کردم، مادرم هم کنارش نشست و کلی باهم حرف زدن... اول دیالوگای کوتاه کوتاه اما چون درخت پسر تقریبا پرحرفی بود کم کم صحبتاشون طولانی شد... نمیدونستم مادرم چه برداشتی کرده اما امیدوار بودم بخاطر سادگی ظاهرش و رفتار خوبش زیاد ناراحت نشه از دستم... وقتی صحبتا تموم شد درخت با یه خداحافظی کوتاه از خونه رفت... من موندم و مادر... بهم یه نگاه کرد و لبخندی که روی لباش بود نشون میداد چندان بدش نیومده... اون موقع بود که یه نفس راحت کشیدم و خیالم از بابت همه چی راحت شد... میدونستم دیگه اجازه دارم باهاش صحبت کنم... احساسم نسبت بهش خیلی صمیمی بود...

از اون به بعد باهم مثل دوتا دوست صمیمی رفتار میکردیم... عنوان دوست یه کمی واسم سنگین بود... دلم میخواست یه نام دیگه واسه رابطه مون انتخاب کنم... یه روز که درخت بهم زنگ زد ازم خواست به دیدن مادرش برم... یعنی گفت دلش میخواد مادرش منو ببینه، اما من اصلا اینو نمیخواستم... میدونستم اگه مادرش منو ببینه خیلی فکرا درباره م میکنه، بخاطر همین قبول نکردم... سعی کردم توجیه ش کنم اما نشد، مجبور شدم بهش بگم :

من تو رو مثل یه برادر میدونم که تو همه مشکلاتم همراهمه و هیچ وقت تنهام نمیذاره... میدونم که تو هم نسبت به من همین احساس و داری...

وقتی این حرف و شنید، جا خورد... ولی خیلی زود به خودش اومد و با خوشحالی قبول کرد... به همین سادگی من و اون برادر خواهر شدیم... گاهی وقتا انقدر مهربون میشد که فکر میکردم این عنوان واسه ما خیلی کمه.... رفتارش نگاهاش گاهی وقتا رنگ عوض میکرد، به قدری صمیمی شده بودیم که اون هر وقت میتونست واسم هدیه میخرید... خیلی دوستش داشتم و حس میکردم اونم خیلی دوستم داره... البته با همون عنوانی که خودمون قبول کرده بودیم.....

 

 

 

 خوب آماده این ادامه داستان من و درخت و بخونین:



:: بازدید از این مطلب : 891
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

ما دومسافریم٬ یکی از دیار بالا و دیگری هم از دیار بالا.

 

سالها همسایه بودیم٬ بی هیچ نگاهی و کلامی.

ولی حالا...

ما دو مسافریم از دیار بالا که از خانه دور افتاده ایم و دست تقدیر ما را همسفر کرده است٬

در راهی بس طولانی و پر خطر.

وقتی بهم رسیدیم٬ میدانستیم که راه درازی را پیموده ایم٬

و دانستیم که مقصدمان نیز یکیست٬ آن بالا... مبدأ خورشید...

و من حس کردم که سالهاست که تو را میشناسم تو نیز.

وقتی برای استراحت توقف کردیم و کوله بارمان را گشودیم٬ من دیدم چیزهایی را که به دنبالشان بودم در کوله بار توست و تو نیز چنین دیدی.

من خریدار تمام داشته هایت شدم و تو هم فروشنده٬ تو خریدار کوله بار من شدی و من هم فروشنده.

دو مسافر٬ دو همسفر٬ دو شریک ...

چیزهایی بود که برای ادامه سفر باید در کوله بار هردوی ما می بود:

عشق٬ همدلی٬ گذشت... اینها را تقسیم کردیم٬ منصفانه.

و من سرخوش از این معامله و تو هم.

و هر بار که در چشمان هم مینگریم٬ همه چیز را با صدای بلند میخوانیم.

و نگذاشتیم که پرده تزویر و حجاب نیرنگ ما را از دیدن چشمان هم محروم کند.

ما دو مسافر بودیم٬ یکی از دیار بالا و دیگری هم از دیار بالا.

ولی حالا همسفریم٬ دست در دست هم و با چشمانی باز.

و ما میدانستیم که روزی همسفر خود را پیدا خواهیم کرد٬ چون «او» میخواست٬ همانطور که شد...



:: بازدید از این مطلب : 946
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام دوستای گلم، این یه وبلاگ نیست، یه کتابچه خاطراته که قراره از این به بعد حرفای دوتا آدم عجیب و غریب توش نوشته بشه، این حرفا داستان یه اتفاق سرگذشت واقعیه که از این به بعد من و درخت قراره براتون تعریف کنیم، درخت کیه...؟ خوب کم کم که پیش برین خودتون متوجه میشین... امیدوارم حرفای ما برای شما عزیزان خسته کن نباشه...

دوسال پیش دیدمش،

 



:: بازدید از این مطلب : 714
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 28 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد



:: بازدید از این مطلب : 1101
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 28 فروردين 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 ... 8 9 10 11 12 ... 13 صفحه بعد