وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
امروز روز شنبه ست... این هفته هفته ی خوبی به نظر میاد... من که خوشحالم، آخه از روز دوشنبه به بعد دفتر تعطیله تا روز جمعه... بخاطر اینکه روز دوشنبه روز عرفه وروز سه شنبه عید قربانه و سه روز هم تعطیلی داریم اینجا... خیلی خوشحالم که این عید هم در کنار همسر و خانواده خوبم هستم...
روز پنجشنبه با بابا رفتیم سمت خونه، قرار بود مادرا رو به نوبت از خونه برداریم و بریم بازار، آخه محمد بازم زنگ زد که جایی بند مونده و نمیتونه بیاد، خیلی ناراحت شدم اما خوب کاری نمیشد کرد، وقتی رسیدیم خونه ی محمد اینا فهمیدیم جز زهرا هیچکی خونه نیست... هرچی هم به گوشی مادر زنگ میزدیم جواب نمیداد، خلاصه بابا گفت واسه امروز دیگه دیر شده خرید و بندازین فردا، منم چیزی نگفتم و راضی بودم چون محمد هم نبود... ولی وسطای میوه خوردن مون یه دفعه مادر زنگ زد که دخترم بیا سر کوچه من منتظرتم... با بابا و زهرا و مریم راه افتادیم از راه نقاش رفتیم سر همون کوچه ای که مادر منتظر بود..
به مادر خودم هم زنگ زدم که بیاد همونجا، خلاصه مادرا رو بعد چند دقیقه پیدا کردیم و همگی سوار شدیم... فکر میکردم میریم کوته سنگی اما یه دفعه مادر به بابا گفت کنار بهارسراب نگهداره، تعجب کردم اما چیزی نگفتم، داخل چندتا دکان طلافروشی رفتیم، ولی چیز خوبی پیدا نشد، مادر پرسید چی میخوای دخترم؟ گردنبند یا گوشواره؟ منم که قبلا با محمد درباره ش حرف زده بودم، گفتم گردنبند... مادر هم خندید و وقتی دیدیم اونجا چیزی پیدا نمیشه، رفتیم سوار ماشین شدیم، مادر گفت بریم کوته سنگی اینجا چیز خوبی پیدا نمیشه... تو راه بابا همه ش شوخی میکرد، اصلا ار سر صبح پرانرژی بود و خندون، ولی جای محمدم خیلی خالی بود...
کوته سنگی بخاطر خرید عید خیلی شلوغ بود بخاطر همین بابا ماشین و یه کوچه خلوت پارک کرد و بعدش همگی پیاده رفتیم طرف مارکیت ها.. تو راه بابا همه ش عقب تر از همه راه میرفت و مادر هم جلوتر از همه... خودمو عقب انداختم تا رسیدم پیش بابا... بهش گفتم بابا چرا عقب افتادی نمیبینی خانومت چقدر جلوئه... برو جلو... بابا خندید و گفت جام خوبه... ولی یه چند دقیقه بعد دیدم رفت کنار مادر و بعد از اون هم دوشادوش مادر راه میرفت... خلاصه اولین دکان طلافروشی که رفتیم یه گردنبند و که خیلی قشنگ بود با سلیقه مادرم و خودم انتخاب کردیم... راستی یادم رفت بگم که قبل حرکت مون طرف کوته سنگی محمدی زنگ زد که منم میام همونجا... خیلی خوشحال بودم چون وقتی داشتیم گردنبند و انتخاب میکردیم محمد هم رسید...
گردنبند خیلی ظریف بود و زنجیر قشنگ همراه با قلب های کوچولو داشت، قیمتش هم 19300 افغانی بود... گرون بود... ولی مادر خریدش... خیلی خوشحال بودم.. اما وقتی به محمد نگاه کردم دیدم اخم کرده و حتی بهم نگاه هم نمیکنه... دلم ریخت... گفتم چی شده... چرا محمد ناراحته؟ چند دقیقه دستم و گرفت اما انقدر ناراحت بود که نتونستم بپرسم چی شده... وقتی داشتیم میرفتیم طرف یه مارکیت دیگه، محمد دستمو ول کرد و گفت میخواد بره دفتر کمی کار داره... خیلی ناراحت شدم، بغضم و خوردم و هیچی نگفتم... چهره محمد خیلی گرفته بود...
محمد که رفت ذوق و شوق من هم با خودش برد... تو راه برگشتن بابا یه عالمه جواری(بلال) خرید و مادر هم دو بسته بادام خشک، منم یه بار به محمد زنگ زدم که چرا ناراحت بودی اما انقدر خیابون شلوغ و پرسروصدا بو که هیچی نشنیدم... فقط فهمیدم گفت یک ساعت دیگه میام خونه... توی ماشین که نشستیم بازم شیطنت بابا گل کرده بود و همه ش میخندید... جواری ها رو خوردیم و خندیدم... اما فکر من بدجور مشغول بود... بابا مریم و خونه عمو اینا رسوند و بعدش همگی با اصرار من رفتیم خونه ما... مهدی هم نیم ساعت پیش خونه مون اومده بود، خدیجه جووووووووونم برنج و گلپی پخته بود که بوش همه جا رو گرفته بود،
نیم ساعت بعد محمد هم اومد، اما هنوز چهره ش گرفته بود... حتی مثل همیشه بهم سلام نکرد، منم دیگه اخمام رفت توهم... چرا اینطوری میکرد... ؟ خلاصه شام و کشیدیم و سر سفره با خنده و شوخی خوردیم... محمد هم کمی سرحال اومده بود و میخندید... ولی هنوز میفهمیدم که ته دلش یه چیزی هست... بعد از شام چای خوردیم و بعدش قرار شد گردنبند و مادر با خودش ببره و روز عید برام بیاره...
وسط صحبتا یه دقعه محمد از باباش پول گرفت و گفت که میخواد بلیط بگیره... دلم ریخت... فهمیدم علت ناراحتیش چی بوده... قرار بود بره... ولی چند روزش و نمیدونستم... بغضم گرفت... دیگه نتونستم خوب بخندم... بعد از رفتن بابا اینا، محمد دستمو گرفت و گفت عزیز یه دقیقه بیا این اتاق میخوام یه چیزی بگم... باهم رفتیم اون یکی اتاق و با بغض بهش گفتم: چیه...؟ میخوای بری؟ چشاش گرد شد و با تعجب گفت تو از کجا فهمیدی؟ منم گفتم خوب وقتی گفتی بلیط میخوای فهمیدم.... خندید و بعدش من دیگه نتونستم گریه مو کنترل کنم... تو بغلش گریه کردم... بهم گفت عزیزم توروخدا گریه نکن... بخدا یه روز میرم و برمیگردم... باشه؟ اینو که گفت دلم آروم گرفت... سرم و تکون دادم و آروم شدم... تمام شب که باهم تو اون یکی اتاق دراز کشیدیم کلی بوس کردیم همدیگه رو.... دلم نمی اومد ازش جدا بشم... حتی یه روز... پروازش ساعت 6 صبح بود و باید ساعت 4 صبح میرفت... نمیدونم چرا همیشه باید روزای جمعه مون به یه دلیلی خراب میشد... ساعت که 4 شد، محمد به دوستش زنگ زد که با ماشینش بیاد دنبالش و ببرتش فرودگاه... بعدش کلی باهم عشقولی شدیم، اصلا دلش نمی اومد ازم جدا بشه... همه ش میگفت عزیزم مواظب خودت باش، و شبش هم بهم پول داده بود که برم برای خودم یه چیزی بخرم... بعدش دوستش زنگ زد که بیا سر کوچه منتظرتم...
خلاصه لباساشو پوشید و بعدش با دلتنگی زیاد صورتم و بوسید، قرآن و بالای سرش گرفتم و اون قرآن و بوسید و بعد از زیرش رد شد، یه کاسه آب هم پر کردم و تا دم در باهاش رفتم، هوا خیلی سرد بود...همه ش میلرزیدم، دم در بغلم کرد و حسابی سفارش کرد که مواظب خودم باشم... وقتی رفت آب و پشت سرش ریختم... خیلی دلم براش تنگ میشد... برگشتم و رختخوابا رو جمع کردم و نمازم و خوندم و بعدش نشستم دعای ندبه خوندم... دلم پر بود... نمیدونم چرا...
ساعت 8 از خواب پا شدیم، محمدمون دیشب با مهدی رفته بود خونه شون و صبح زود ساعت 8 رسیدن خونه، با سروصدای اونا از خواب بیدار شدیم... به محمد زنگ زدم فهمیدم تازه رسیده قندهار... بعدش صبحانه و جمع کردن خونه و بعدش هم با مریم و خدیجه رفتیم حمام یاس... اونجا خیلی کیف داد... بعد از حموم به یاد محمد سه تا رانی خریدم و تو کوچه باهم خوردیم... سر ظهر خدیجه ماکارونی پخت و بعد از خوردن ناهار و خوندن نماز راه افتادیم بریم بازار... مهدی و محمد و هم گفتیم بمونن خونه، تو بازار غوغا بود... اولین مارکیت خدیجه مانتوشو انتخاب کرد... یه مانتوی پاییزی و بعدش برای فاطمه یه مانتو از اون یکی مارکیت خریدیم... میخواستم واسه مامان یه مانتو بخرم که متآسفانه اندازه ش پیدا نشد...
مریم هم یک ساعت بعد به ما پیوست... دنبال یه چیز آنتیک میگشتم که برای مادر محمد بخرم... توی آنتیک فروشی چشمم به یه ظرف شیشه ای که پر از میوه مصنوعی و آب بود افتاد... قیمتش هم خوب بود... اونو برای مادر خریدم و برای زهرا هم یه ساعت دیواری رنگ چوب... بعدش دیگه حسابی خسته شده بودم، سرم هم خیلی درد میکرد، آب بینی م هم هی می اومد پایین... دوباره برگشتیم مانتوفروشی و برای مریم هم یه مانتو خریدیم و بعدش اومدیم طرف خونه، هوا حسابی تاریک شده بود... چشمام خیلی میسوخت...
به سختی یه تونس پیدا کردیم و خودمونو رسوندیم خونه، مهدی رفته بود و محمد تنها تو خونه مونده بود، بعد از خوردن شام و خوندن نماز دیگه سر دردم به حد آخر رسیده بود، استخونام هم تیر میکشید، پاهام حسابی کوفت کرده بود... دوتا پتو رو خودم انداختم و بعد از دیدن یه فیلم ترسناک از تلویزیون خوابیدم، قبلش محمد بهم زنگیده بود... اما انقدر کوتاه بود که گریه م گرفت... حالم هم خوب نبود، ولی نمیخواستم محمد بفهمه...
امروز هم که شنبه ست... یک ساعت پیش محمد زنگ زد که پرواز میکنه به سمت کابل... با اون همه ذوق دیدن من صداش انقدر گرفته بود که خیلی دلم گرفت... اشکم دراومد... چرا اونقدر گرفته بود صداش... من اینجا از نگرانی براش می مردم اما اون اونقدر ناراحت بود... داشت برمیگشت و چقدر دلم براش تنگ شده بود اما صدای گرفته ش همه ذوق و شوق منو تبدیل به غم کرد... براش اس زدم که چرا انقدر غمگینی...؟
بهم زنگ زد و گفت نه غمگین نیستم... بعدش هم مثل همیشه ازم خواست سه تا پشت سر هم براش بخندم... خندیدم تا خیالش راحت بشه اما ته دلم یه جورایی هنوز ناراحتم... کاش زودتر برسه... کاش زودتر شب بشه و ببینمش... دلم براش یه ذره شده... خدایا اونو به خودت سپردم... مواظبش باش...!
همین الان بهش زنگ زدم... میگه هنوز قندهارم... هواپیماشون خراب شده... گریه م دراومد اما محمد میپرسه تو چرا ناراحت میشی...؟ خوب خودش خبر داره من چقدر نگرانش میشم... چقدر دلواپسشم... برای یه ذره بی خبری ازش می میرم... حالا داره میگه که چرا ناراحت میشم..؟؟؟؟؟ خدایا به تو سپردمش.... بخاطر همین دلواپسی زدم یه حساب و چند دفعه خراب کردم الان... آبروم رفت پیشش... وای خدا....!
دیروز سر موضوع عیدی با محمد کنار اومدیم اما امروز صبح وقتی میخواست منو پیاده کنه جلوی شرکت، گفت که نمیتونه بیاد دنبالم و من باید تنهایی با مادرش برم خرید... انقدر این حرفش برام سنگین بود که نتونستم تحمل کنم... نمیدونم چرا اما بغض بدجور گلوم و پر کرد. آخه خود محمد هروقت میگم برو یه چیزی واسه خودت بخر میگه نه من هیچ وقت تنهایی خرید نمیرم اما امروز داشت بهم میگفت خرید عیدم و تنهایی و بدون اون برم...
خو منم مثل اون دلم نمیخواست تنهایی و بدون وجودش برم خرید... اصلا خرید فقط یه بهونه ست.. برای در کنار اون بودن... نه چیز دیگه... دیروز پیشنهادی که داد قبول کردم و راضی شدم یه عیدی ساده بیارن و دنبال حرف فامیل و هم نگرفتم فقط بخاطر اینکه محمدی نازم راضی باشه اما وقتی قرار شد تنهایی برم دیگه کفرم بالا اومد...
بهش زنگ زدم و با آخرین درجه ناراحتیم باهاش حرف زدم... قفونش برم اونم خیلی ناراحت شد، و زودی قطع کرد... آخه من بهش میگفتم چرا دیروز گفتی باهم میریم خرید و امروز حرف تو عوض کردی و اونم هی میگفت کار دارم چیکار کنم؟ نه اون با محبت حرف زد و نه من صبری برام مونده بود، بغضم ترکید و گوشی رو قطع کردم. اومدم اتاقم و سرم و روی لپ تاپ گذاشتم اشکام همینطور روی لپ تاپ می ریخت... مریم هی میپرسید چی شده اما حوصله نداشتم براش توضیح بدم... برای محمد یه اس زدم که خیلی بدی... چرا بخاطر یه عیدی اشکامو درمیاری.. قفونش برم زنگ زد و بعد کلی گریه و معذرت خواهی و ناز کردن من و ناز کشیدن اون و آخرش هم معذرت خواهی من بخاطر احساساتی شدن، همه چی حل شد... و تازه شم همین نیم ساعت پیش محمد زنگ زد که ظهر میام باهم میریم خرید... کار و تمومش کردم.. کلی خوشحالم الان... میدونم کمی احساساتی شدم اما همه ش بخاطر اینه که خیلی دوستش دارم... خیلی عاشقشم... نمیتونم دوری شو تحمل کنم...
امروز بعد از یه هفته وقت کردم اونم به زور که بیام یه چند خطی بنویسم اینجا... دیشب محمدی خونه مون بود... پیش خود خودم... کلی خوش گذروندیم دیشب.. اما امروز که چهارشنبه ست، بخاطر مسئله عیدی بین مون بحث بالا رفت... البته نمیدونم چرا محمدی همه ش زود زود عصبانی میشه... من که چیزی بهش نگفتم... فقط گفتم نظر مادرم اینه که عیدی رو همراه مادر و پدرش بیاره خونه مون اما محمد میگه نه باید دوتایی بریم و بخریم و دیگه حوصله این آوردن بردن و نداره... نمیدونم چرا یه دفعه عصبانی شد و اون همه عشق و علاقه دیشب از صداش دور شد.
انقده دوستش دارم که حاضر نیستم حتی یه ذره از دستم ناراحت بشه... وقتی با ناراحتی ازم خداحافظی کرد بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم... اما هرچی منتظر نشستم بهم زنگ نزد... خیلی ناراحت شدم، خیلی گریه کردم... به حرفای دیشبش فکر میکردم... همه ش میگفت : عزیزم دوستت دارم، فدات بشم، دورت بگردم، اما اون موقع حتی نخواست بهم زنگ بزنه موضوع و یه جوری حل کنه... با کلی ناراحتی به مادر خودم زنگ زدم و گفتم که من و محمد تصمیم گرفتیم دوتایی بریم خرید عید... مادر گفت خوب داییت میگه که بهتره عیدی رو بیارن خونه تا قدر و عزتت زیادتر باشه... اما من که این حرف و به محمد گفته بودم گفته بود که اگه قراره با این چیزا قدرت زیاد بشه اصلا نمیخواد بشه که بخاطر این حرفش کلی گریه کردم...
خلاصه مادر و راضی کردم و قرار شد به مادر محمد زنگ بزنم که متآسفانه گوشیش خاموش بود... دلم نیومد به محمد نگم، بهش زنگ زدم که بگم بخاطرش با مادر حرف زدم... اما محمد بازم یه جوری صحبت میکرد و یه جوری نظر میداد که انگار مقصر من بودم... خیلی گریه کردم پشت گوشی... اما همیشه باید اشک من و دربیاره تا از اون حالت هاش بیرون بیاد... بعدش هم بدون اینکه بفهمه چقدر من و ناراحت کرده معذرت خواهی کرد و خداحافظی کرد...
نمیدونم چرا این دفعه اینطوری شد... اما هنوزم از محمدی ناراحت هستم... بخاطر یه موضوع کوچولو که میتونست با خنده حل بشه منو کلی ناراحت کرد... امشبم که نمیاد دنبالم... اصن انگار اون از دست من ناراحت شده...... خیلی ناراحتم... فشار کار هم خیلی زیاد شده این روزا... سرم خیلی درد گرفته... امشبم باید تا دیروقت بیدار بمونم... خدایا خودت کمکم کن...! و مواظب محمدیم باش...!
با اینکه فرصت نداشتم آپ کنم اما دیدم حیفه چیزی ننویسم
این چند روز درگیر کارای دفتر هستم... زئیس حسابای کامل پروژه ها رو خواسته و با اومدن اون پسر لوس و ننر که فقط بلده ابرو برداره و کرم بزنه دید همه نسبت به من تغییر کزده.... حتی رئیس... دیروز جلوی شریکش منو توبیخ کرد اونم بخاطر اشتباهی که من مرتکب نشده بودم... خیلی عصبانی شده بودم... اگه دیشب محمدی گلم که الهی بیشتر از همیشه قفونش برم بهم دلداری نمیداد و کنارم نمی موند معلوم نبود الان چه روحیه ای داشتم...
گلم... عشقم... عزیز دلم... خشگل من... تنها سنگ صبور تنهایی هام... از همه وجودم عاشقتم و دوستت دارم... واقعا وقتی میگن کلمات نمیتونه احساسات انسان و بیان کنه همینه...
امروز شنبه ست. یه روز کاری دیگه... اصلا حوصله هیچی رو ندارم. نه کار، نه نت، و نه فیلم و موسیقی... فقط دلم میخواست خونه می موندم و استراحت میکردم. همین نیم ساعت پیش هم یه چیزی رو دیدم که بدتر اعصابم و بهم ریخته...
روز پنجشنبه ای که گذشت، مثل همیشه سر ظهر محمدی زنگ زد که بیا بیرون منتظرتم... منم انقده اعصابم از دست این مهندس امین خورد بود که نمیتونستم بخندم. یه حرفایی بهم زده بود که اعصابم و قاتی پاتی کرده بود. سوار ماشینش که شدم دیدم وای محمدیم چه وضعی شده... انقده بهم ریخته بود قیافه ش که مونده بودم چی بگم بهش... همکارش داخل ماشین بود واسه همین چیزی نگفتم. تا اینکه کنار دفتر اونو پیاده کرد. بعدش کلی باهم حرف زدیم.. محمدیم تو همون نگاه اول فهمیده بود که من ناناحنم منم موضوع و بهش گفتم. نمیخواستم پنجشنبه قشنگ مون رو بخاطر این چیزا خراب کنم. واسه همین خندیدم و فراموش کردم هرچی اتفاق افتاده بود. خلاصه ناهار و تو کاروانسرا خوردیم که خیلی چسبید. همه ش با محمد میخندیدیم و اون قربون صدقه م میرفت. وقتی ناهار میخوردم هی نگام میکرد و میگفت خیلی قشنگ میخوری... بی ادعا و بدون کلاس گذاشتن... منم میخندیدم و ناز میکردم.
بعد از ناهار باهم رفتیم یه مغازه که قبلا مادرشوهرم اونجا یه کیف سفارش داده بود واسم بدوزن... بخاطر لپ تاپ، کیفم کوچیک بود و رفتیم اونجا یه کیف مخصوص سفارش دادیم که جای لپ تاپ هم داشته باشه. بعد ازتموم شدن کار اونجا، بابای محمد زنگ زد که بیا منو برسون خونه، ما هم حرکت کردیم سمت کارگاه بابا، اونجا که رسیدیم دیدیم بابا داره پیاه میاد سمت مون... نمیدونم چرا اما همه غمهام یادم رفته بود و فقط دلم میخواست بخندم. شاید هم علتش وجود محمد عزیزم بود.
خلاصه بابا ما رو تا خونه رسوند و خودش ماشین و برداشت برد. من و محمد هم رفتیم خونه . بعدش محمد پیشنهاد کرد باهم بریم حمام بیرون. اولش خجالت کشیدم چون فکر میکردم شاید بد معلوم بشه باهم بریم حموم بیرون اما وقتی خوب فکر کردم یادم اومد همیشه بهم گفتیم طوری زندگی کن که دوست داری... و ربطی به مردم نداشت که چی فکر میکردن. خلاصه دست در دست هم رفتیم حموم... مردونه زنونه با یه پرده جدا شده بود. محمد اون طرف پرده نشست و من هم این طرف آخه حموم خیلی شلوغ بود. یه دفعه محمد صدام کرد که : زینب بیا اینجا... رفتم اون طرف دیدم صاحب حموم میگه بیا خواهرم تو این یکی اتاق مردونه ولی زودی دوش بگیر بیا بیرون... منم قبول کردم و رفتم داخلش... در عرض 20 دقیقه حموم کردم و اومدم بیرون. البته چند دقیقه قبلش محمد داشت از پشت در صدام میکرد. بیرون که اومدیم محمد دوتا رانی پرتغال خرید که تو راه خوردیم و خیلی مزه داد...
وقتی خونه رسیدیم، نماز خوندیم و بعدش نشستیم کمی گپ زدیم. واسه شب خیلی هیجان داشتم. دلم میخواست هرچه زودتر تو بغل شوشوییم بخوابم. بعد از نماز شب رفتم مفاتیح و گرفتم که دعای کمیل بخونم که یه دفعه مریم گفت زینب بیا گوشیت... تا رفتم بگیرم مریم خودش جواب داد، زهرا بود. خواهر محمد... به دلم اومد که حتما میاد خون مون، وای... تا وقتی مریم باهاش حرف میزد قلبم داشت می اومد تو دهنم.. اگه می اومد دیگه نمیتونستیم پیش هم بخوابیم... مریم با گفتن باشه بیا منتظرتم تلفن و قطع کرد. خیلی کلافه شدم... یه نگاه به محمد کردم دیدم انقدر عصبانی شده که حد نداره. اصلا تو یه دقیقه از این رو به اون رو شد... نگاهش انقدر عصبانی بود که مونده بودم چطور آرومش کنم. یه دفعه محمد گفت: من که نمی مونم... امشب میرم خونه... نمیتونم بدون تو بخوابم. اینو که گفت دلم بدجور شکست... راست میگفت طفلی.. هفته پیش هم برنامه هامون خراب شده بود. با اینکه دلم نمی اومد گفتم باشه برو... اونم تندی جوراباشو پوشید و کتش و تنش کرد. میخواست بره که دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه... یعنی محمد فقط بخاطر خوابیدن با من پنجشنبه ها می اومد پیشم... میدونستم سخته و حتی واسه خودم هم سخت بود خیلی... ولی دلم نمیخواست اون شب ازش دور باشم... محمد خیلی نازم کرد... خیلی خواست قانعم کنه اما بدجور از دستش دلگیر بودم. یه دفعه صدای در اومد و بعدش صدای خنده زهرا پیچید... با خودم گفتم اون چه گناهی داره... بعدش از جام بلند شدم و رفتم بهش سلام کردم... محمد هی میگفت اشکاتو پاک کن... با این حرفش بیشتر حرصم دراومد. دیگه حتی نگاش هم نکردم. کفشاشو پیش پاش جفت کردم و رفتم حیاط واسه خداحافظی... محمد عسیسم یه دونه موز گرفته بود دستش و بازش کرده بود و هی از پشت سرم میگفت زینب عزیزم بخور... اما دستشو برای اولین بار پس زدم. اونم با عصبانیت موز و انداخت تو باغچه... خیلی دلم گرفته بود. محمد با عصبانیت اومد دنبالم و بعد دستش و دراز کرد که بره... فکر میکردم بخاطر اشکام میفهمه دلم میخواد بمونه اما نفهمید و تا دم در هیچ حرفی نزد... وقتی میخواست در رو باز کنه و بره دستشو کشیدم... سرم پایین بود. یه دفعه محکم بغلم کرد و گفت: عزیزم تو فکر میکنی بخاطر اینکه نمیتونم پیشت بخوابم دارم میرم؟ نه عزیزم من بدون تو یه لحظه هم نمیتونم تحمل کنم. فرقی نمیکنه وقت خواب باشه یا نه... دفعه پیش یادته؟ تا صبح خوابم نبرد... اینو که گفت اشک من دراومد و زودی پریدم بغلش کردم. بهش گفتم عزیز توروخدا نرو... بدون تو نمیتونم تحمل کنم. خوش به حالت که میری اما من چی؟
بلاخره با هزار اشک و زاری و ناز کردن و ناز کشیدن به این نتیجه رسیدیم که مادر رو راضی کنیم رختخواب زهرا رو شب کنار بچه ها بندازه و من وقتی همه خوابیدن برم پیش محمد... با این نتیجه هردو با لبخند ازهم جدا شدیم... وقت رفتن محمد گفت اگه مادر رو راضی کنی برات یه چیزی میارم که خیلی دوست داری.... هرچی گفتم بگو چی نگفت... خلاصه محمد رفت و من برگشتم اتاق، ادامه دعام و خوندم و زهرا تو اون یکی اتاق با مریم مشغول گپ زدن بود. وقتی مادر اومد دعای منم تموم شده بود. رفتم بهش سلام کردم و کشوندمش این یکی اتاق، بهش همه چی رو گفتم... مادر هم که خوشحال به نظر میرسید قبول کرد و با شوخی گفت باشه ولی رشوت من یادتون نره...
خلاصه به محمد خبر خوشو دادم و بعدش نشستم پیش زهرا باهم کلی گپ زدیم و خندیدیم... روحیه م دوباره برگشته بود. وقتی محمد رسید شام هم آماده شده بود. دیگه یادم رفت ازش بپرسم چی برام آورده... بعد از شام میوه خوردیم و فیلم نگاه کردیم... بعدش محمدی خیلی خوابش می اومد... هی میگفت رختخواب مو بنداز که بخوابم... منم رفتم جاشو اون یکی اتاق انداختم... ولی مگه میذاشت برگردم این یکی اتاق... همه ش میگفت عزیزم پیشم بمون.. یه چند دقیقه کنارش دراز کشیدم تا آروم بگیره... بعدش برگشتم پیش زهرا... یه فیلم ترسناک هم گذاشته بود که همه مشغول بودن... رختخوابها رو انداختم و بعدش دندونامو مسواک کردمو دراز کشیدم... کم کم همه خواب شون گرفت اما من بیدار بودم... تا اینکه کم کم چراغ هم خاموش شد. نمیدونم ساعت چند بود که سر بلند کردم دیدم همه خوابیدن...
آهسته بلند شدم و یه بالشت زیر پتوی خودم گذاشتم واسه رد گم کردن و خودم آهسته رفتم پیش عخش خودم... نفسم خوابیده بود. بیچاره تو انتظار خوابش برده بود... یه دقیقه دست رو صورتش کشیدم که چشماشو باز کرد و خندید.. بعدش انگار اولین بار باشه منو بغل کرده همچین منو کشید زیر پتو که حسابی غافلگیر شدم. انقده تنش داغ شده بود که کیف کردم وقتی لباشو بوسیدم... داغ داغ... مثل یه قهوه تازه دم شده... تمام شب عشقولانه بازی کردیم و حسابی خوش گذشت... نزدیک اذان صبح که شد بلند شدم رفتم اون یکی اتاق، بعدش با صدای مادر بیدار شدم و رفتم نماز صبح مو خوندم.. چون همه بیدار بودن به محمد گفتم منتظر باش هروقت بقیه خوابیدن میام پیشت... اما وقتی توی رختخواب دراز کشیدم بخاطر کم خوابی دیشب همچین خواب رفتم که نفهمیدم کی صبح شد... یه دفعه چشامو باز کردم دیدم ساعت 7:40 هست... سرم کمی گیج میرفت... تندی رفتم پیش محمد... طفلی به شکم خوابیده بود و داشت یه کتابچه رو میخوند. کتابچه خاطرات کوتاهمو... اون کتابچه پر از خاطرات تلخ زودگدرم هست... خیلی خیلی تخله... نزدیک محمدیم شدم و آروم دستمو روی بازوی برهنه ش گذاشتم. وقتی سرش و بلند کرد دیدم چشماش پر اشک شده بود. قیافه ش خیلی گرفته بود. بوسیدمش و گفتم که خوابم برد عزیزم نفهمیدم... معذرت... اونم بغلم کرد و گفت عیب نداره... همه ش بینی شو میکشید بالا... ترسیدم... فهمیدم حتما سرماخورده... خیلی بد شد... صبح حتما تنهایی تو اتاق سردش شده بود... تا ساعت 8 که همه بیدار بشن کنارش دراز کشیدیم و از همه جا حرف زدیم..
واسه جمعه برنامه ریختیم بریم غرقه... بعد از خوردن صبحانه محمدیم که قفونش برم الهی، رفت بیرون چون یه کمی کار داشت... زهرا رو هم با خودش برد...و بهم گفت تا من میام کاراتو بکن و آماده باش... منم بعد رفتنش خونه رو جارو کردم و بهدش نشستم جلوی آینه و حسابی به خودم رسیدم... مانتو خشگلم و پوشیدم و بهدش ساعتای 10 بود که زنگ زد. تندی کفشامو پوشیدم و زدم بیرون، محمدی کنار ماشین اونور خیابون منتظرم بود. پیراهن آبیشو پوشیده بود با شلوار مشکی... خیلی خیلی خجل شده بود... از همون جا لبخند زدم براش... خلاصه سوار ماشین شدم و حرکت کردیم رفتیم غرقه...
اونجا باهم قایق موتوری سوار شدیم... خیلی کیف داد، انقده یخ بود که خدا میدونه... هی دستمو به آبهایی که این طرف و اون طرف میپاشید میکشیدم طوری که آخرش آستین مانتوم خیس خیس شد... وقتی پیاده شدیم از بس قایق اینور اونور کرده بود سر محمدیم کمی گیج میرفت... بعدش دست در دست همدیگه رفتیم تو یکی از هتل های محلی اونجا و داخل یه آلاچیق نشستیم... سفارش کباب گوشت گوسفند دادیم... کلی نشستیم تا آماده شد... ولی انتظارش می ارزید آخه حسابی خوشمزه بود و خیلی هم چسبید... بعد از ناهار سوار ماشین شدیم و رفتیم سخی تا نماز ظهرمون و اونجا بخونیم... سخی هم خیلی شلوغ بود... تو کتابخونه ش هم گشتیم و من یه کتاب آشپزی گرفتم.. آخه میخوام از این به بعد غذاهای خوشمزه واسه شوشوییم بپزم. بعد از همه ی اینا راه افتادیم رفتیم بازار سی دی فروشی و اونجا دوتا فیلم و یه شو هندی گرفتیم... قفون محمدم برم که هرچی بخوام نمیگه بده نمیگه به چه درد میخوره نمیگه حوصله ندارم... خلاصه همونجا بود که بابایی محمدم زنگ زد که ما داریم میریم خونه عروسم... ما هم تصمیم گرفتیم گردش و ادامه ندیم و بریم خونه... تو راه برگشت دخترخاله محمد و هم با شوهرش دیدیم که مجبور شدیم اونا رو تا خونه محمداینا برسونیم... وقتی خونه رسیدیم هوا تقریبا تاریک شده بود. مادر و بابا تو اون یکی اتاق نشسته بودن.. کنار مامان فاطیم نشستم و یه کمکی گپ زدیم.... قفونش برم خیلی خشگل شده بود.
مادر وقتی فهمید مهمون واسه شون اومده زودی چادرش و پوشید و به بابایی هم گفت که بریم خونه مهمونا منتظر نمونن... خلاصه اونا رفتن و بهدش من و محمد نشستیم یه چندتا فیلمی که از دفتر آورده بود دیدیم... فیلم دموکراسی تو روز روشن و فیلم لج و لجبازی... خیلی خندیدیم با محمدی... مخصوصا فیلم لج و لجبازی که عالی بود... بهدش من میخواستم آشپزی کنم که جز چیپس چیز دیگه ای نپختم.. اصن حواسم نبود که شوشوییم سرما خورده... بعد از خوردن چیپس اومدیم این یکی اتاق و باهم دراز کشیدیم... محمد عسیسم خیلی حالش بد شده بود.. یه قرص سرماخوردگی دادم بهش و بعدش خوابیدیم... البته قبلش کلی حرف زدیم... نصفه شب بود که محمد بیدارم کرد... بدنش کوفته شده بود.. گفت تمام شب درد کشیدم...
الهی قفونش برم... من که تحمل یه زخم و روی بدنش نداشتم خیلی گریه م گرفته بود... آخه محمدیم درد گشیده بود اونم بخاطر سخت گیری من... بغلش کردم و محمد هم وقتی فهمید ناناحنم نازم کرد، بوسم کرد و گفت: نه عسیسم سخت گیری تو سرجاش بود... مریضی من هم زیاد نیست... خوب میشم زود... یه کم بدنش و مالش دادم و بعدش تو بغل هم خوابیدیم... تا صبح... بعد از نماز صبح یه کمی شیطونی کردیم که خیلی کیف داد... بهدش بازم خوابیدیم... وقتی بیدار شدم دیدم محمدی نانازم انقده قشنگ خواببده... بوسش کردم و وقتی چشماشو باز کرد چشمای نازش و بوسیدم... خیلی ناناز شده بود... بعدش باهم رفتیم صبحانه خوردیم و بهدش هم من اماده شدم که بابایی اومد دنبال مون و من و تا دفتر رسوند... موقع خداحافظی با خودم عهد کردم تا جایی که میتونم رعایت حال عسیسمو بکنم و نذارم دیگه از دستم ناناحن و دلگیر بشه...
الان هم ساعت 1:58 دقیقه بعدازظهره... بخاطر مسئله صبح که گفتم ناراحتم محمد انلاین شد و باهاش درباره اون موضوع گپ زدم و بازم مثل همیشه حرفاش آرومم کرد... خیلی خیلی دوستش دارم... خیلی زیاد عاشقشم... همه تنش، همه وجودش، سرتاپاش و دوست دارم.... خدایا خودت مواظیش باش... هیچ وقت تنهاش نذار و به من کمک کن همیشه خانومی خوبش باقی بمونم...!
امروز چهارشنبه ست... دیروز بعد از اینکه ازدفتر تعطیل شدیم با مریم رفتیم سوار قان قانی محمدی شدیم... محمدی خیلی کلافه دیده میشد. من که با خودم عهد کرده بودم اگه شوشوییم ناراحت هم بود سربسرش بذارم و نذارم تو ناراحتی بمونه... اما همینکه تو ماشین نشستم و نیگاه به قیافه گرفته ش انداختم دلم گرفت. هرچی انرژی جمعیده بودم تموم شد یه دفعه... محمدی هم که فقط یه بار سلامید و بعدش تا خود خونه رو فقط با بابا حرفید... خیلی ناناحن شده بودم از دستش...
همه ش با بابا میخندید و با من یه کلوم نمی حرفید. منو بگو انگار نه انگار با خودم پیمان بسته بودم که از ناراحتی و خستگی درش بیارم... همینطور ساکت و اخمو گوشه صندلی چپیدم.. خو چیکار کنم...؟ انگده دوستش دارم که وقتی اخمو ببینمش دیه هیچی به نظرم قشنگ نیست... دیه نمیتونم بخندم... دیه همه انرژی هام ته میکشه... یه بار بابایی محمد برگشت و یه سوالی پرسید، منم که اصلا حوصله نداشتم فقط نگاش کردم... راستش انقد حواسم پیش محمدی بود که نفهمیدم چی گفت... بعدش :
بابایی گفت: اصلا فهمیدی چی گفتم؟
من: نه نفهمیدم...
محمد: اون فردا میفهمه...
اینو که محمد گفت دیگه قات زدم. انقده دلم گرفت... کم مونده بود گریه م دربیاد... دیه تو آینه نگاش هم نکردم. وقتی رسیدیم خونه محمد اینا، بابا پیاده شد و من جاش یعنی جلو نشستم... بهدش دیگه هرچی به محمد گفتم عزیزم چی شده؟ چرا ناراحتی؟ از دست من با خطایی سر زده؟ اما محمد فقط گفت هیچی خسته م و دیگه یه کلوم حرف نزد. نزدیک خونه که رسیدیم، مامان زنگ زد که امشب هیچکی خونه عموت نیست و زن عموت تنهاست... برو پیشش... اصلا حوصله نداشتم. با اون قیافه میرفتم پیش زن عمو که بدتر ناراحت میشد. گفتم نه... اما محمد گفت برو پیشش من میرسونمت... پیش حرفاش همیشه ساکتم... هروقت چیزی بهم میگه سعی میکنم گوش کنم... باسه همین گفتم باشه و مریم همون سرکوچه پیاده شد و من و محمد رفتیم سمت خونه عمواینا... تو راه دیگه داشت اشکم درمی اومد. صورتم و به طرف محمدی برگردوندم و گفتم: عزیز چرا اینطوری هستی؟ چرا اخمویی؟ اگه من کاری کردم که ناراحت شدی من معذرت میخوام... اما بازم همون حرفش و زد و خستگی رو بهونه کرد.
دیه منم ساکت موندم. سرکوچه عمواینا محمد یه چندتا موز خرید و تو راه دونه دونه تو دهنش گذاشتم... ولی بازم هیچی نمیگفت... نزدیک خونه که رسیدیم، دیدم فایده نداره... با یه قیافه اشک آلود پیاده شدم و خواستم خداحافظی کنم که یه دفعه محمدی بوق زد. رفتم سمتش... شیشه رو پایین کشید و گفت: چرا اونطوری خداحافظی کردی؟
منم انقد ناراحت بودم گفتم: وقتی تو اون قیافه رو به خودت میگیری دیگه میخوای من چه روحیه ای داشته باشم؟ اینو که گفتم بدتر اخم کرد و گفت: عزیز من فقط کمی خسته م... همین... بهش گفتم تا فردا قول میدی خوب خوب بشی.. یه جوری گفت باشه که دیگه اشکم دراومد... با ته مونده بغضم گفتم توروخدا اینطوری نباش عزیز... اینو که گفتم یه دفعه دستمو کشید و گفت زود بیا سوار ماشین شو... رفتم کنارش نشستم... بهم گفت: معذرت میخوام... اما باور کن فقط خسته م... منم تندی پریدم بغلش کردم و صورتش و بوسیدم و گفتم: ببین هم بغلت کردم هم بوسیدمت پس دیگه اینطوری نباش باشه؟ بخاطر خستگی که آدم اخم نمیکنه... اونم خندید و بلاخره نفس من سرجاش اومد. با کلی عشقولانه بازی از هم خداحافظی کردیم... دیگه روحیه م خوب شده بود.
خونه عمو اینا دیشب سرد بود. تمام شب به یاد محمد بودم. براش اس هم زدم اما جواب نداد. فهمیدم حتما درگیر مهموناست یا هم خوابیده.. دیگه کاریش نداشتم. صبح که شد بعد از خوردن صبحانه گوشیم زنگ خورد.... اوکی کردم صدای نازش پیچید که سلام... نشون میداد خیلی سرحاله... خیلی خوشحال شدم. ساعت 7:40 رسید نزدیک خونه و من هم با زن عمو سوار شدم چون زن عمو قرار بود بره آرایشگاه... خلاصه تا خود دفتر با محمد و بابا خندیدیم... خیلی خوش گذشت... خوشحال بودم که عزیز دلم میخندید... شاید خودش ندونه چقدر برام مهمه... نه میدونه... فقط با خنده اونه که میخندم... پس از خدا میخوام همیشه لبای نازش بخنده و شاد باشه...
... همیشه باهات هستم حتی اون دنیا ... همیشه ممنونم بابت محبت هات ...
... همین چند جمله ی به ظاهر خیلی کوتاه، اما پر از معنا و لطافت از تو کافیه تا از دل من یه دل پُر از غوغا و پُر تپش بسازه ... گاهی اونقدر حرف برای گفتن دارم که نمی دونم باید چی بگم!!! خیلی عجیبه نه؟ آدم می دونه که دلش پر شده از گفتنی ها، ولی اون چیزا گفتنی نیست، یا شاید هم بشه گفت بیان کردنش به صورت گفتنِ زبانی نیست. باید با نگاه فهمید، باید حسش کرد ... نمی دونم اسمش رو چی باید گذاشت. به نظرم همون بهتره اسمش رو بذارم فهمیدن و احساس کردن. چیزی که خود تو همیشه ازش اینجوری اسم می بری ...
واقعا احساس محبت و دوست داشتن تو منو آنچنان منقلبم می کنه که خودم رو قادر به هر کاری می بینم و برای هر کاری حاضر می شم. با تو حس بزرگ بودنی پیدا می کنم که وقتای دیگه برام ناشناخته بوده ...، تو برام همه ی امید و آرزویی محمد خوبم. می دونم درکم می کنی، می فهمی منو. اگه غیر از این بود، تحمل وقتایی مثل بخصوص الان که واژه ای برای گفتن حرفای درونم و اونی که توی دلم می گذره پیدا نمی کنم واقعا مشکل بود. مثل این می مونه که آدم هیچ زبونی برای گفتن حرفاش بلد نباشه و گنگ و منگ بمونه. اما زبون دلم رو فقط تو می دونی آقایی، و همیشه و همه جا همزبونی می کنی با من ... محمد خوب من، همیشه و همه جا و اونقدر که امکانش باشه با تو و در کنارتم و به بودن با تو افتخار می کنم، و از خدا می خوام که نه توی این دنیا، که توی اون دنیا هم همدم تمام لحظاتم باشی ... دوستت دارم محمد خوبم، عشق خود خودم همیشه ...
خیلی جالبه برام.. هروقت میخوام بیام تو این وبلاگ خاطرات تلخ خودمونو بنویسم یه مشکلی توی نت پیدا میشه که اون آپ میپره.... بلاخره یه چیزی میشه که نمیتونم اون خاطره رو ثبت کنم. حتی گاهی حوصله م نمیاد چیزی بنویسم توش... امروز هم با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی شروع کردم به نوشتن... نت هم مشکلی نداشت... ولی وقتی داشتم تو سایتهای دیگه دنبال عکس میگشتم واسه پستم یه دفعه لوکس بلاگ و که مینی مایز کرده بودم بالا آوردم دیدم از صفحه ارسال مطلب خودبخود خارج شده... انقده اعصابم خورد شد...
اما این چند دقیقه که فکر کردم دیدم همیشه همینطور بوده... هروقت خواستم خاطره تلخی رو بنویسم یا حوصله نداشتم یا وقت نبوده یا نت مشکل پیدا کرده... جالبه نه؟ به نظر شما چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
امروز سه شنبه ست... تولد خواهر جیجیلم فاطی جون... خیلی دوستت دارم خجل خانوم... امسال یعنی تو همین روز میشی 15 ساله که از همینجا تولدتو تبریک میگم بهت عسیسم...
میدونید ؟ فاطمه ما یه دختر تقریبا تپل و خیلی خیلی بانمکه... من که از هیکلش خیلی خوشم میاد و به نظر من هیشکی مثل آبجی من خجل و بانمک نیست....
از همینجا میگم فاطی جووونم الهی قربونت برم من... خیلی دوستت دارم عزیزم و تولدت و از صمیم قلب بهت تبریک میگم:
اینم گروهی که برای جشن تولدت دعوتشون کردم... ببین چه خشجل میخونن واست؟ چی میخونن؟
تفلد... تفلد... تفلدت مبارک...!
اینم خودمم که گیتار میزنم برات... خوشت میاد؟ و اینم کیک تولدت عسیسم...!
امروز شنبه ست... آغاز یک هفته دیگه... بذارین یه کم درباره روز جمعه ای که گذشت براتون بگم... پنجشنبه پیش ظهر که شد وقتی ناهار و خوردم محمد زنگ زد که بیا بیرون منتظرتم... ازش پرسیدم تنهایی؟ گفت آره اما شک داشتم چون مثل همیشه حرف نمیزد و وقتی سوار ماشین شدم فهمیدم شکم درست بود... بابا همراش بود.. این اولین پنجشنبه ای بود که محمد با بابا می اومد دنبالم... خلاصه توی ماشین یه کم حرف زدیم و خندیدیم... تا اینکه رسیدیم برچی، اونجا بابا پیاده شدم و محمد ازم پرسید که دوست دارم کجا برم... میخواستیم اون پنجشنبه رو حسابی خوش بگذرونیم... منم گفتم نماز نخوندم و این از همه مهم تره... واسه همین محمد دوباره دور خورد و رفتیم خونه و بهم گفت تا تو نمازتو بخونی من میرم حموم بیرون و وقتی اومدم آماده باشی که باهم بریم بگردیم... منم قبول کردم و رفتم خونه، مادر و مریم خونه بودن...
وضو گرفتم و نماز خوندم و بعدش رفتم همون مانتو سیاه و روسری آبی که محمد خیلی دوست داره رو پوشیدم. یه کم هم آرایش کردم که وقتی توی آینه نگاه کردم کاملا از صورتم راضی بودم... همه ش با خودم میخندیدم چون دوست داشتم هرچه زودتر محمد منو ببینه و از خشگلیم تعریف کنه... ده دقیقه بعد محمد زنگ زد که بیا خیابون اصلی من منتظرتم.. منم تندی کفشامو پوشیدم و رفتم سر قرار... تو ماشین نشسته بود... وقتی در رو باز کردم و کنارش نشستم وای چقده خشگل شده بود محمدیم... اصلاح کرده بود و حسابی تروتمیز و خشگل مشگل نشسته بود تو ماشین... خیلی منتظر بودم با همون نگاه مشتاق بهم زل بزنه و بگه وای خانومی من چقده خشگل شده اما انگار نه انگار به خودم رسیده بودم. یه کم که گذشت کمی ناراحت شدم، محمد هم یه جور دیگه بود. بلاخره طاقت نیاوردم و گفتم: عزیز چرا ازم تعریف نکردی؟ مگه خشگل نشدم... یه دفعه نمیدونم چی شد که سر همین مسئله بحث مون شد و محمد با تندی یه جمله بد گفت بهم... چشمام پر اشک شد... من که چیزی نگفته بودم... منو باش که خودمو واسه اون خشگل کرده بودم... یه 5 دقیقه که ساکت موندم محمد دستمو گرفت و معذرت خواست... میدونست که خیلی تند رفته.. نمیتونستم دلیل رفتارش و بفهمم...
شاید هم باز تقصیر من بود... به هر حال رفتیم بازار یه شلوار بخرم واسه خودم که متآسفانه پیدا نشد. بعدش رفتیم بازار تا یه چندتا دی وی دی شو بگیریم که محمد منو برد جاده نادرپشتون... همون جایی که اصلا خوشم نمیاد ازش... انقدر تو خیابونش مزاحم و مردای آشغال ریخته که متنفرم از اونجا... ولی بعد از خریدن دی وی دی ها محمد منو داخل یه مارکت کامپیوتر فروش برد... توش انواع و اقسام لپ تاپ و دسکتاپ دیده میشد. دستمو گرفته بود و هی از این مغازه به اون مغازه میرفت... دنبال یه لپ تاپ مینی میگشت... ولی مدل خوبش پیدا نمیشد... بلاخره داخل یه مغازه شیک یه دونه لپ تاپ مینی خشگل رنگ مشکی پیدا کرد... مشخصاتش هم خوب بود... بهم نشونش داد و گفت : چطوره عزیز خشگله؟ منم که یه کم خسته بودم و حوصله م سر رفته بود گفتم اینو واسه کجا میخری؟ محمدیم هم گفت واسه دفتر میخوامش... یه کم تعجب کردم... یه چند دقیقه بعد که داشت با فروشنده صحبت میکرد سر قیمتش پرسیدم اینو واسه دفتر میخوای؟ ایندفعه خندید و گفت: نه عزیز شوخی کردم اینو میخوام بفرستم ایران... بازم تعجب کردم آخه ایران واسه کی... ولی چیزی نگفتم و منتظر نشستم لپ تاپ و بررسی کنه... محمدم چون خودش قبلا تو خدمات کامپیوتری کار میکرد خوب میدونست لپ تاپ خوب چطوریه... کلی چونه زد و بحث کرد و آخرش هم خریدش.. اونم 14500 افغانی...
بعدش بسته بندیش کرد و باهم از مارکیت زدیم بیرون... همونطور که دستمو گرفته بود بهم گفت میخوام این لپ تاپ و واسه دختر عمه م بفرستم. بازم تعجب کردم اما چیزی نگفتم فقط سوال کردم چرا لپ تاپ میخری؟ اونم گفت: خوب یه وقت نگن ما هیچ به فکرشون نیستیم... دیگه کنجکاوی نکردم... خوب داشت هدیه میخرید... فرقی نمیکرد برای کی... شاد و خوشحال دستشو گرفتم و سوار ماشین شدیم... از مارکیت که یه کم دور شدیم بهم گفت عزیز لپ تاپ و از پشت ماشین بردار بهم بده میخوام نگاش کنم.... منم سریع لپ تاپ و بهش دادم... یه نگاه به بالا و پایینش کرد و بعد اونو به طرف من گرفت و گفت این مال توئه عزیز... نه میخوام برای دفتر بگیرم نه برای ایران... این فقط مال عزیزمه... منو میگی؟ مات مونده بودم... برای من..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/////
اصلا باور نمیشد... یه لحظه کارتون لپ تاپ و نگاه کردم و بعد پریدم صورت ناز محمدیمو بوسیدم... اونم که انتظار نداشت تو اون خیابون شلوغ صورتش و ببوسم داخل ماشین، هول کرد و گفت وای عزیز چیکار میکنی؟ منم گفتم خوب حسابی هنگ کردم ... غافلگیرم کردی.. دیگه چیکار میتونستم بکنم؟ تا خود سخی که رسیدیم کلی بوسیدمش عزیزمو... خیلی خوشحال بودم... این قشنگ ترین هدیه ای بود که تو دوران نامزدی برام میخرید... و چقدر هم گرون بود. خلاصه تو سخی نمازمونو خوندیم و حرکت کردیم بریم رستوران یه چلوکباب بزنیم که وسط راه یه دفعه بابا زنگ زد به گوشی من... تعجب کردم... سلام و احوالپرسی و بعدش... پرسیدم چیزی شده با محمد کار داری بابا؟ که یه دفعه بابا گفت: نه زهرا و مهدی اومدن خونه شما زنگ زدم بپرسم رسیدن یا نه...؟ منو بگو... انگار یه سطل آب یخ ریختن روم... گفتم نه، زنگ میزنم خونه خبر میگیرم بهتون میگم... و بعد قطع کردم... محمد پرسید بابا چی گفت؟ وقتی به اونم گفتم همینطور مات موند... ماشین و یه جا نگهداشت و بعد هردو با ناراحتی بهم زل زدیم... پس برنامه شب مون چی میشد؟ دیگه نمیتونسیتم پیش هم بخوابیم... وای چقدر بد... تا وقتی رفتیم رستوران و و شام خوردیم و بعدش رسیدیم خونه و باهم با لپ تاپ ور رفتیم همه فکر و ذهن مون حول همین موضوع میچرخید... خیلی کلافه شده بودیم.. حال هردومون حسابی گرفته شده بود...
هیچ کدوم انتظار این یکی رو دیگه نداشتیم... من نقشه کشیدم بریم اون یکی اتاق باهم بخوابیم که مادر مخالفت کرد و نذاشت... بعدش هم وقت خواب که رسید با صد جون کندن از محمدیم جدا شدم... آخه جز خانواده م دیگه هیچکی نمیدونه ما دوتا پیش هم میخوابیم... و اگه یه وقتی مهمونی چیزی می اومد محمددیگه شب نمی موند و میرفت.. چون میدونستیم اگه تو یه خونه باشیم و جدا از هم بخوابیم اصلا خوابمون نمیبره... اما اون شب نمیشد که محمد بره... خلاصه تموم شب با یاد محمد خوابم نبرد... صبح موقع نماز که شد رفتم پیشش واسه نماز بیدارش کنم... فهمیدم اصلا خوابش نبرده... چون با یه بوس بیدار شد... بعدش با چشمای بیقرار منو کشوند زیر پتوش و حسابی بغلم کرد.. حسابی هم ناله کرد که اصلا خوابم نبرد... و بعدش ازم قول گرفت در هیچ صورتی جدا ازش نخوابم... منم بهش قول دادم... بعد از نماز صبح دیگه دلم نیومد تنهاش بذارم واسه همین هردو زیر پتو بیدار نشستیم تا هوا روشن بشه... مهدی هم خوابش نبرد و با ما بیدار نشست... بیقرار نوازشاش بودم... واسه همین به بهونه گرفتن کپسول رفتیم اون یکی اتاق که خالی بود... بعدش حسابی همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم... خلاصه یه کم دل مون آروم تر شد... بعد از خوردن صبحانه قرار شد بریم خونه عمو چون شنبه یکشنبه پرواز داشت به سمت مکه... خوش به حالش... واسه همین صبح محمد زهرا رو رسوند خونه شون و بعدش اومد پیشم و باهم رفتیم خونه عمو... ناهار اونجا خوردیم و بعداز ناهار کمی گپ زدیم و بعد چون محمد خیلی حوصله ش سر رفته بود کفش خریدن فاطمه رو بهونه کردیم و زدیم بیرون با فاطمه... باهم بازار رفتیم که کفش هم متآسفانه پیدا نشد... بعدش ساعت 6 بود که برگشتیم خونه. چون همه سیر بودن یه مقدار چیپس درست کردم با ترشی که مادر محمد فرستاده بود خوردیم... خیلی مزه داد... ولی یه چیزی خیلی اذیتم میکرد... این مدت نفس تنگی پیدا کرده بودم... با کوچکترین هیجانی نفسم به شماره می افته و دست و پام شل میشه... وقتی کنار محمد توی رختخواب خوابیدم اون خیلی مهربون همه جامو نوازش میکرد... خیلی لذت میبردم... خیلی خیلی زیاد... کلی باهم عشقولانه بازی کردیم و بعد نفهمیدم کی خوابم برد فقط یه وقتی چشمامو باز کردم دیدم سرم روی سینه ش هست و خوابم برده... خلاصه تا صبح حسابی تو بغلش خوابیدم. بعد از نماز صبح بازم حالم خراب شده بود. ترسیده بودم حسابی... محمدی هی نازم میکرد و هی میگفت نگران نباش چیزی نیست... اما فکرم بدجور مشغول بود... بعد از اینکه صبحانه خوردیم یه کم دراز کشیدم چون حالم خوب نبود. بعدش ساعت 7 بود که بیدار شدم و لباس پوشیدم و با محمدرفتیم خیابون اصلی چون بابا می اومد دنبال مون...
الان هم ساعت 10:17 هست و یه خبر بد هم شنیدم... نگهبان دفترمون پدرش فوت کرده و امروز کارت ختمش رسید دستم... خیلی ناراحت شدم. اصلا امروز شاید بخاطر همین موضوع انقد ناراحت بودم از صبح... نمیدونم... خدا همه اموات و بیامرزه... دلم گرفته.. به محمد یه اس ام اس دادم که بازم طبق معمول جواب نداد. تا سه شنبه هم باید صبر کنم که بازم بتونم بغلش کنم. ولی چطوری...؟ از یه طرف حسابای دفتر هم کمی بهم ریخته... میترسم رئیس حرفمو قبول نکنه و خسارتشو بخواد... اونوقت چیکار کنم؟ بدجور توی بن بست گیر کردم..... خدایا خودت کمکم کن.!