وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ +++✿+++ محمد : نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت ؛تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی! +++✿+++ شیدا :محمدمـ ! جایگاه همیشگی تو قلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشه !
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
دیروز از دست محمد خیلی کلافه بودم... بازم ناراحتم کرده بود و بازم حساس شده بودم. ولی وقتی آخر وقت شد و بهم زنگ زد که بیا سر خیابون اصلی چون ترافیک شدیده یه دفعه همه ناراحتی هام از بین رفت. وقتی هم توی ماشینش نشستم و دیدم بابا هست تا خود خونه رو خندیدم با محمد... خیلی لذت بخش بود.. نمیدونم چرا اونقدر شاد بودم... انگار داشتم پرواز میکردم. شاید علتش این بود که جسم و روحم نیاز شدیدی به محمد داشت و اونم شب قصد داشت پیشم باشه... وقتی خونه رسیدیم چای دم کردم و با بچه ها خوردیم. بعد هم شام خوشمزه ای که مادر پخته بود و خوردیم که خیلی مزه داد... انگار اشتهام چندبرابر شده بود...
بعد از خوردن شام، رفتم صورتم و شستم و مسواک زدم و بعدش هم رختخواب خودمونو انداختم توی اتاق همیشگی مون... اینبار با همیشه فرق داشت... نمیدونم چرا یه ذوق و کشش عجیبی داشتم نسبت به محمد... فقط دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش... خلاصه شب خوبی رو باهم داشتیم تا صبح... ولی صبح که بیدار شدم و داشتم رختخواب مونو جمع میکردم یه دفعه مریم اومد داخل اتاق که موهاشو شونه کنه، محمد هم رفته بود بیرون صورتش و بشوره... یه لحظه با خودم گفتم به محمد بگم تو اون اتاق نره که مریم موهاش بازه... اما با خودم گفتم خوب صورتش و که شست میره اون یکی اتاق و سر سفره میشینه... اما یه دفعه صدای بلند مریم و شنیدم که با عصبانیت گفت: مگه بهت نگفتم به شوهرت بگی اینا نیاد...؟
منم با ناراحتی گفتم خوب من که چیزی نشنیدم بگی و در صمن اون حواسش نبوده از قصد که نیومده... ولی مریم یه چیزایی گفت که دیگه واقعا انتظار شنیدنش و ازش نداشتم... قلبم شکست از حرفاش... خیلی بهم برخورد... واقعا با اون نگاه و با اون لحن و جملاتی که بهم گفت حتی یه غریبه هم اونطور باهام حرف نزده بود... بغضم ترکید.. هرکاری کردم جلوی اشکم و بگیرم نشد که نشد... سر سفره نشستم اما مگه میشد محمد متوجه ناراحتیم نشه...! همه چی رو تو یه نگاه فهمید... قربونش برم خیلی تعجب کرده که منی که از دیشب تا حالا داشتم میخندیدم حالا چطور شد که یه دفعه اینطوی بزنم زیر گریه...؟ مادر هم هی از محمد میپرسید تو اذیتش کردی؟ محمد هم، هم منو ناز میکرد و هم به مادر میگفت نه... الهی فداش بشم... خیلی صبوره گلم... با ناراحتی بهش گفتم چقدر سوال میکنی حالم خوبه صبحانه تو بخور اما مگه از دل نگرانی میتونست چای بخوره عزیزم؟ خودم هم خیلی ناراحت بودم اما دلم بدجور شکسته بود از حرفای مریم...
یه استکان بیشتر نخوردم و بلند شدم رختخوابا رو جمع کردم... دومین تشک و پتو که بردم انباری، یه دفعه مریم اومد داخل انباری و با کلی ببخشید و نفهمیدم چی گفتم و تو به دل نگیر ازم معذرت خواهی کرد... خیلی گریه م اومده بود... اما هیچی بش نگفتم... بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم برو... به دل نگرفتم... وقتی داخل اتاق شدم چشمام پر اشک بود... محمد منو یه طرف گشید و گفت چی شده عزیزم راستش و بگو...! منم با خنده گفتم هیچی هرچی بود تموم شد... بلاخره کم کم اماده شدم و رفتم اون یکی اتاق که لباس بپوشم... محمد هم دنبالم اومد و اینبار تنها بودیم... دراز کشید روم و اول هی چندتا لبم و بوسید بعدش پرسید که چی شده بود که گریه کردی؟
منم دیگه نتونستم قایم کنم... بهش گفتم... بعدش حسابی بغلم کرد و آرومم کرد... واقعا نمیتونم از زیبایی و مهربونیش چیزی بگم... انقده چشاش نازه و انقده قشنگ منو میبوسه و بغل میکنه که حس میکنم یه گل و تو دستش گرفته... خیلی دوستش دارم... خیلی عاشقشم.... بدون اون من هیچم... اومدنش بهم یه زندگی جدید داده... یه زندگی سراسر امید و عشق... تو راه اومدن دفتر هم کلی خندیدیم... امروز ظهر هم قراره برم خونه یه حموم درست حسابی کنم واسه فردا... میخوام روزای پنجشنبه همیشه خشگل باشم تو چشمای نازش... الانم نشستم توی اتاق... هوا سرده... محمدی هم هیچی نپوشیده بود صبح... خداکنه سرما نخوره... خدایا خودت مواظبش باش...!
تو رو دوست دارم مثه حس غریب خاک نجیب، تو رو دوست دارم مثه عطر شکوفه های سیب، تو رو دوست دارم عجیب، تو رو دوست دارم زیاد... چطور پس دلت میاد...............؟
دیشب وقتی با مریم سوار ماشین محمد شدم، خیلی خسته بودم. دست محمدیمو مثل همیشه گرفتم اما یه دفعه چشمم به یه چیزی افتاد که قلبم ریخت... ساعد دستش خراش بزرگی برداشته بود و خونی بود... یه دفعه اعصابم بهم ریخت... نه که خیلی دوستش دارم، نمیتونم حتی یه زخم کوچولو رو روی بدنش تحمل کنم.
خلاصه از من توپ و تشر و از محمدیم اصرار که چیزی نیست عزیزم نگران نباش... شاید برای اون این چیزا عادی بود اما برای من نمیتونست عادی باشه، خیلی بهش اصرار کردم بریم یه دواخانه بتادین و بانداژ بگیریم که دستشو بشورم و ببندم اما قبول نکرد، گفت اگه با این وضع خونه برم مادر سکته میکنه، منم بخاطر این حرفش قبول کردم چون نمیخواستم مادر و ناراحت ببینم. چون ماشینش حسابی نو شده بود و واسه اینکه از اون حالت خستگی بیرون بیاد بهش گفتم بریم شیرینی فروشی و شیرینی ماشنیش و بهم بده... قربونش برم زودی قبول کرد و از وسط راه دور زد رفتیم شیرینی فروشی و مریم یه کیلو شیرینی خامه ای خرید.
وقتی برمی گشتیم یه کم سرحال تر شده بود و منم میخندیدم... چون کوچه بسته بود ماشین و سر کوچه اصلی گذاشت و پیاده رفتیم تا خونه. خیلی سرد بود... مرتب میلرزیدم. محمد هم هی میخندید و بغلم میکرد. وقتی خونه رسیدیم فهمیدیم برق قطع شده... نمیدونم اما یه دلشوره ی خاصی داشتم از صبح... وقتی داشتیم شیرینی رو با چای میخوردیم محمد یه دفعه گفت شاید همین روزا بره پاکستان... منو بگو همین که اینو شنیدم یه دقیقه به صورتش مات موندم. هضم جمله ای که گفت برام مشکل بود. تازه فهمیدم علت دلشوره م چی بود...؟ خلاصه انقده دلم گرفت که دیگه نتونستم بخندم. محمد بعد از خوردن چایی بلند شد و گفت کاری نداری من دیگه میرم خونه...؟ منم گفتم : نه... دستمو گرفت. فکر کردم الان بلندم میکنه و با شوخی و خنده تا دم در میبره اما این کار رو نکرد... دستمو ول کرد و خداحافظی کرد و از اتاق زد بیرون...
اولش نمیخواستم برای بدرقه ش برم اما دلم نیومد... تندی رفتم دنبالش... فهمیدم هیچ علاقه ای برای خداحافظی همیشگی مون نداره... نمیدونم چرا اونطوری شده بود... از یه طرف دلم گرفته بود از طرف دیگه نمیخواستم ناراحت ازم جدا بشه... دم در دیگه اشکم در اومد... ازش سوال کردم... اما دلیل قانع کننده ای نیاورد. منو بغل کرد و بوسید و قول داد واسه رفتن پاکستانش یه فکر بکنه... اما من که میدونستم کاری نمیشه کرد و اگه قراردادش بشه باید بره، با همه دلخوریم بهش دلداری دادم... من تصمیم گرفته بودم دیگه ناراحتش نکنم و نباید این کار و میکردم حتی اگه خودم از ته قلبم میسوختم...
وقتی ازش جدا شدم دیگه حوصله هیچی رو نداشتم... تا رسیدم اتاق، رختخوابم و پهن کردم و خوابیدم... البته بعد از زنگ محمد که یقین پیدا کردم خونه رسیده... تمام شب خواب های عجیب و غریب دیدم... بیشتر هم خواب محمدیمو دیدم... امروز صبح که پا شدم دیدم خیلی کسلم... تمام استخونام درد میکرد... ولی نمیخواستم تنبلی کنم. از جام بلند شدم و زود آماده شدم... کسی نباید میفهمید تو دلم چی میگذره... بعدش هم محمدی اومد دنبالم... سوار ماشین که شدم دیدم بابایی هم داخل نشسته... یه کم سربسر بابا گذاشتم و مرتب سعی میکردم بخندم تا یه وقت محمدی فکر نکنه ناراحتم و بخاطر من قراردادش و از دست بده... الانم تو دفتر سردمون نشستم و دارم تایپ میکنم... دنبال یه سرگرمی میگردم اما پیدا نمیشه... نمیدونم چرا انقدر ناآروم هستم... ولی نه میدونم... هروقت محمد میخواد ازم دور بشه یه روز قبلش همینطوریم... خدایا خودت بهم صبر بده... نذار مثل بچه ها رفتار کنم.. نذار قلب محمدیمو با این اشکام بشکنم و دلشو ناراحت کنم... خدایا به امید خودت
... گاهی وقتا می مونم باید برات چی بگم ... نه اینکه حرفی باهات نداشته باشم، نه. فقط می بینم تو از هر چی تو دلم می گذره خبر داری - خیلی بهتر از خودم - و برای دل من هر کاری رو که فکر می کنی دوست دارم انجام می دی ... خوب می دونی که آروم دلم تو هستی و برام همه چیز و همه کسی. با تو همه کس و همه چیز رو دارم. با تو خوبم، خوشم، زنده ام ... دوستت دارم، دوستم داری، و به این دوست داشتن بینمون افتخار می کنم ...
... می دونم از دل من خبر داری. می دونم نگفته همه چیز رو می دونی. می دونم منو اونجوری که هستم - با تمام نقص ها و ایراداتم - دوست داری و می خوای. می دونم همیشه دوست داری همه چیز اونجوری پیش بره که من دوست دارم و خوشحالی منه که خوشحالت می کنه - درست مثل خودم - و این رو هم می دونی که تو و همه چیزت رو دوست دارم و برام از هر نظر کاملترین و بهترینی ... با همه ی اینا باز حرفام رو دوست دارم - هر چند تکراری - برات بگم و خودم رو سبک کنم. می دونم تو هم همیشه پذیرای منی و با تو می تونم از همه چی بگم ... همدلم، همرازم، همنفس لحظه هام، و همسرم تویی ... دوستت دارم محمد گلم، تا ابد ...
دیروز یعد از اینکه از دفتر زدیم بیرون و فهمیدم که محمد دنبال مون نمیاد، حسابی عصبانی بودم... نمیدونم چرا هروقت نمیتونه دنبالم بیاد اینطوری میشم... میدونم اشتباه از خودمه اما از بس دوستش دارم نمیتونم جلوی عصبانیتم و بگیرم...شاید علتش اینه که تمام روز صبر میکنم شب بشه و هرچه زودتر قیافه نازش و ببینم...
به هر حال وقتی خونه رسیدم با اون عصبانیتم یه چیزی گفتم که مادر و هم ناراحت کردم، خیلی از دست خودم عصبانی بودم، صورتم و شستم و دراز کشیدم، هوا هم حسابی سرد بود، یه پتو انداختم رومو و چشمامو بستم، نمیدونم کی خوابم برد، یه دفعه با صدای محمد بیدار شدم، چشمامو که باز کردم دیدم بالاسرم نشسته عسیس دلم، بوسش کردم و کنارش نشستم، شام هم آماده بود، باهم نشستیم مشغول خوردن شدیم، اما نمیدونم بازم این اخلاق گندم چرا نمیذاشت بخندم، اصلا دست خودم نیست، وقتی ناراحتم نمیتونم حرف بزنم، خلاصه بعد از شام بابای محمد زنگ زد که ماشینت و بیار ما رو برسون، اون موقع بود که محمد ازم علت ناراحتیمو پرسید، بهش گفتم مادر از دستم ناراحته، گفت برو ازش معذرت بخواه، منم همین تصمیم و داشتم اما نه به اون زودی، وقتی محمد داشت میرفت بازم بهم سفارش کرد که معذرت بخوام، وقتی رفت، منم رفتم دست مادر و گرفتم و ازش معذرت خواستم، اما مادر انگار خیلی ناراحت بود، البته حق هم داشت، ولی زود منو نبخشید، بلاخره اشکم دراومد تا صورت نازش و برگردوند و آشتی کردیم، منم بلند شدم رفتم رختخواب و انداختم و دراز کشیدم، از بس گریه کرده بودم نفمیدم کی خوابم برد، یه دفعه بازوی محمد و حس کردم که دور گردنم حلقه شد...
چشمامو باز کردم و محمد لبامو بوسید، یه کمی ناراحت بود، ازم پرسید که چی شد معذرت خواستم یا نه؟ وقتی گفتم آره خیلی خوشحال شد، منم خوشحال شدم، تصمیم گرفتم کمتر اذیتش کنم، دیگه دلم نمیخواد بخاطر دلتنگی هام مثل بچه ها نق بزنمو عصبانی باشم، شاید واسم سخت باشه دوریش اما خوب حق ندارم دیگران و با این موضوع ناراحت کنم... من دیگه بزرگ شدم، خانوم شدم، و دیگه مجرد هم نیستم، پس نباید مثل یه دختر کوچولو رفتار کنم، خیلی خیلی محمد و دوست دارم، دیشب تا دیروقت باهم حرف زدیم، از همه جا گفتیم و خندیدیم و تعجب کردیم... وقتی تو بغلش بودم از همه ناراحتی ها و خستگی ها دور بودم،
ساعت 11:30 بود که باهم سیب خوردیم و خوابیدیم، تو بغل هم، واقعا آغوشش انقده آرامش بخشه که نمیتونم توصیفش کنم، قبل از نامزدی از اینکه یه روز باید تو بغل یه مرد میخوابیدم حس بدی پیدا میکردم اما حالا میفهمم ارزش عشق و شوهر و زندگی مشترک چیه... با همه سختی هاش شیرینه مثل عسل... صبح هم با خدیجه و محمد اومدیم دفتر... خدیحه رو رسوندیم و بعدش محمد منو رسوند دفتر، ظهر خونه ابراهیم اینا ختم قرآنه که همه دعوتن، محمد هم الان رفت حموم یه کم به سرووضعش برسه و بعدش میره ختم قرآن، دلم براش همین الان یه ذره شده، آخه بدجور تو دلم جا باز کرده، مخصوصا چشای نازش که به دنیایی نمیدمش... هرچی از چشماش بگم کم گفتم، چشماش تو یه کلام دخترکشه... واقعا نازه... یه دنیای سیاه قشنگ و ماتی داره که هروقت توش نگاه میکنم مات میشم... یادمه یه روز بهش گفته بودم اگه خواستی ازدواج کنی با دختری ازدواج کن که قدر چشماتو بدونه... و الان محمد همیشه میگه دختری که تو میگفتی رو پیدا کردم...
همین الان بهت زنگ زدم... تو که در طول روز یه بار هم زنگ نمیزنی حالم و بپرسی...میدونم گرفتاری، میدونم سرت شلوغه... میدونم وقت نداری، اما یه ده دقیقه که زیاد وقتی نیست... نه؟ حتی شبایی که باهم نیستیم هم یه خبر نمیگری... یعنی اونجا هم وقت کم میاری عزیز؟ خیلی سردمه... اصلا گرم نمیام، بهت که زنگ زدم دوست داشتم یه کمی بیشتر باهم حرف بزنیم اما یه دفعه که گفتی کاری نداری انقده دلم گرفت، دست خودم نبود، اشکم دراومد، یه لحظه فکر کردم هروقت بهت زنگ میزنم وقتتو میگیرم... میدونم که بازم حساس شدم اما...
خودت میدونی حساسیت من همیشه هست، هیچ وقت هم کم نمیشه... با اینکه امشب قراره باهم باشیم اما به فردا و پس فردا و فرداهای دیگه فکر میکنم که دیگه همدیگه رو جز صبح و بعدازظهر اصلا نمیبینیم... ناشکری نمیکنم اما این روزا همه چی تکراری شده، دیشب داشتم عکس جاهایی که باهم گردش رفته بودیم و نگاه میکردم، دلم گرفت، خیلی وقته هیچ جایی نرفتیم باهم... ولی بازم خدایا شکرت... شاید بازم الکی دلم گرفته... همینکه سالم هستی و میخندی یه دنیا شکرت خدا...! من جز شادی اون و رضایتش هیچی نمیخوام...!
پنجشنبه گذشته، با محمد قرار گذاشتیم شب شام درست کنم و بریم شهرک حاج نبی و اونجا شام و بخوریم... اما ظهر پنجشنبه بود که مادر زنگ زد و گفت امشب خونه خاله محمد دعوت هستیم... کمی ناراحت شدم اما خوبیش این بود که میتونستم با محمدم باشم... ساعت 12:30 بود که محمد جوونم اومد دنبالم... باهم رفتیم دنبال خدیجه و بعدش رفتیم کاروانسرا ناهار خوردیم... کلی خندیدیم و خیلی هم غذا بهمون چسبید... بعدش رفتیم خرید و خدیجه یه چیزایی خرید و تو راه برگشت هم محمد یه سر رفت حموم... تا وقتی بیاد ما هم توی ماشین متنظرش نشستیم... وقتی از حموم برگشت ماه شده بود... پیراهن سفید که خیلی بهش می اومد پوشیده بود و بازش گذاشته بود، انقده خشگل شده بود که دلم میخواست بپرم بغلش کنم، وقتی رسیدیم خونه، لباسم و عوض کردم و نشستیم باهم انار خوردیم... و گیم هم زدیم
بعدش با محمدی رفتیم اون یکی اتاق و حسابی بوس بوسی کردیم همدیگه رو... عسیسم انقده لباش خوشمزه بود که طاقت نداشتم ازشون دل بکنم... دکمه پیراهنشو باز کردم و گردنش و بوسیدم، وای انقده داغ بود ...صورتم و بهش چسبوندم و چند دقیقه ای روی سینه ش دراز کشیدم، بعدش مادر از خونه دایی اومد... خاله محمد همه رو دعوت کرده بود، نزدیک شب که شد با دایی اینا راه افتادیم رفتیم... اونجا همه جمع بودن، ولی مردا و خانوما از هم جدا شدن، وای دلم برای محمدم تنگ میشد... پیش خاله هاش که نشستم شروع کردم حرفیدن، کلی حرف زدیم و خندیدیم، زهرایی هم که الهی قربونش برم سرما خورده بود، هی دلم میخواست بلند شم کمک کنم اما خوب باید سنگین میشستم... بعد از خوردن شام و میوه و چایی و گپ زدن وقت رفتن رسید، عمو اینا اول رفتن و دایی و زن دایی و مادر و بابای محمد رسوند و من و آبجیا همه با ماشنی محمد رفتیم... ولی تو راه یه دفعه محمد فرعی پیچید و رفتیم تو جاده خاکی، ازش پرسیدم چیکار میکنی؟ گفت : پیاده شو یکمی رانندگی کن یاد بگیری... همه خندیدن، منم پیاده شدم و راه افتادیم، یه کمی سخت بود آخه اتومات نبود، به دقعه یه موتوری اومد و از بغل مون رد شد، وایستاد و یه نگاه کرد و گفت: با نور بالا جرکت نکن، ماهم چیری نگفتیم و دوباره راه افتادیم که ره دفعه گشت شبانه از راه رسید، دستور توقف داد، بچه ها ترسیده بودن اما خوب واسه من و محمد دیگه تکراری شده بود، محمدمو پیاده کرد و پرسید اینا کین؟ گفت : یکیش نامزدمه بقیه شون هم خواهرای نامزدم، بعدش هم عقدنامه که تو جیبش بود و نشون داد... اونا هم یه کم تذکر دادن و رفتن،
خلاصه رسیدیم خونه و یه کمی میوه خوردیم و بعدش با محمدی رفتیم اتاق همیشگی مون... قربونش برم انقده با اون تی شرت توسی رنگش خشگل شده بود... بغلش کردم و حسابی همدیگه رو ماچ ماچی کردیم... تا دیروقت باهم بیدار بودیم، بعدش هم خوابیدیم که البته یه بار حالم خیلی خراب شد... نزدیک مردن بودم گوش شیطون کر... نفسم بند اومده بود، صبح هم چون مادربزرگ و دایی محمد از کربلا می اومدن محمد باید زود میرفت گوسفند میبرد خونه... واسه همین بعد از نماز صبح دیگه نخوابیدیم، کلی باهم گپ زدیم و خندیدم... انقده خوش گذشت، ساعت 6 بود که محمدیم با کلی بوسه ازم خداحافظی کرد و رفت، هوا خیلی سرد بود، منم رفتم اون یکی اتاق که دیدم مادر حسابی مریض شده، مادر بلند شد رفت و منم تو جاش خوابیدم، ساعت 6:30 یا 7 بود که محمد زنگ زد نزدیک خونه ست... صبحانه رو درست کن که میام... منم بلند شدم، به داداشیم پول دادم بره تخم مرغ بخره و خودم بساط چایی رو آماده کردم، یه کم هم به خودم رسیدم، یه دفعه محمد زنگ زد که بیا در و خودت باز کن...
تعجب کردم، با خودم گفتم حتما یه چیزی آورده... دم در که رسیدم از سوراخ کلید نگاه کردم دیدم یه چیز صورتی رو قایم کرد پشتش و در زد، منم تندی در و باز کردم... داخل که اومد دستش هنوز پشتش بود... هی بهش گفتم چی آوردی هی گفت هیچی، از من اصرار و از اون ناز... بعدش یه دفعه دستاش و جلو آورد که دیدم، دستاش پر گل رز صورتی و سرخه... وای انقده خوشحال شدم یادم رفت بوسش کنم... گلا رو گرفتم که محمد خندیدم و دستمو گرفت و باهم رفتیم اتاق... بغلش کردم و گلا رو چون بلند بود بریدیم و گذاشیتم تو یه گلدون... بعدش باهم صبحانه خوردیم... بعد از صبحانه مادر چون حالش خوب نبود به پیشنهاد محمد بردیم دکتر... اونجا یه آمپول بهش زد که خوب شد، بعد هم برگشتیم که بریم استقبال کربلایی ها... تو راه برگشت رفتیم دوتا دسته گل بنفش رنگ خیلی خشگل سفارش دادیم و یکی یه دونه پتو هم خریدیم، بعد هم رفتیم تو شرکت میلاد المهدی که مثل بقیه منتظرشون بمونیم، خاله های محمد هم اومده بودن اما مادر خونه بود و آشپزی میکرد... مردا پایین نشستن و کل زنها یعنی استقبال کننده ها رفتند داخل شرکت نشستن... جمعیت خیلی زیاد بود... من هی دلم واسه محمد تنگ میشد... هی می اومد کنار بالکن شرکت که ببینمش اما نمیدیدمش... یه بار به بهونه خریدن بیسکویت واسه زن عمو رفتم پایین و تونستم محمد و ببینم، ولی بازم دلم طاقت نیاورد، بهش زنگیدم، اونم قربونش برم گفت تو ماشین خودم هستم اگه سردته بیا تو ماشین من بشین... منم از خدا خواسته تندی رفتم پایین و پیشش نشستم، نزدیک ظهر بود اما هنوز کاروان نرسیده بود،
محمدیم رفت نفری یه دونه همبرگر خرید و باهم خوریدیم... همون موقع بود که بابا اومد و گفت کاروان نزدیکه... منم تندی رفتم پیش مامان اینا، یه چند دقیقه بعد اتوبوس رسید و کلی جمعیت با چشمهای گریون و مشتاق ازشون استقبال کردن... وقتی اتوبوس رسید یه حس خاصی بهم دست داد...
نمیدونم چطور بگم... انگار با خودش بوی کربلا رو آورد... بغض کردم و بعدش دیگه گریه هام گوله گوله پایین ریخت، بعد از اینکه همه کربلایی ها پیاده شدن ما هم رفتیم پیش مادربزرگ و علی آقا... کلی بوس کردم مادربزرگ رو... انگار ضریح کربلا رو حس میکردم... جلوی اشکامو نمیتونستم بگیرم، حمعیت هم خیلی زیاد بود... خاله ها مادربزرگ و از جمعیت کشیدن بیرون و مردا هم علی آقا رو... وقتی آخرین نفر از جمعیت اومدم بیرون محمدی رو دیدم که نگران منتظرمه... همینکه منو دید دستمو گرفت و برد پیش ماشین و گفت همینجا بمون تا من مادربزرگ و بیارم... خلاصه مادربزرگ ومادر و زن عمو و من و محمد داخل ماشین نشستیم و بقیه هم تو ماشین بابا و یه اتوبوس تقسیم شدن، با خوشحال راه افتادیم... تو راه هی گریه م میگرفت... نمیدونم چرا اما خیلی دلم میخواست منم یکی از اون زائرا بودم... خونه که رسیدیم مادر جونیم همه آمادگیها رو گرفته بود، گوسفند و دست کشیدیم و با بوی اسپند و صلوات داخل خونه شدیم، خانوم ها و آقایون بازم جدا شدن، خلاصه غذا رو خوردیم و با زهرا هم کلی گپ زدیم و خندیدیم، بعد از غذا هم رفتیم تو اتاق مردا و روی سر کربلایی ها شکلات و بادام و پسته پاش دادیم، بعد علی آقا شروع کرد قصه سفر و گفتن، تو تمام وقت گوش می دادم و دلم پر از شوق سفر بود، سفر به اون مکان های زیبا... بعد از یه نیم ساعتی همه مهمونا رفتن، ماهم بخاطر اینکه مادربزرگ خودم خونه بود و بچه ها هم تنها بودن رفتیم خونه، البته محمد ما رو رسوند چون خودش میخواست بره فرودگاه دنبال حاجی.. اولش میخواستم باهاش برم اما تو راه که فکر کردم دیدم درست نیست باهاش برم، خلاصه با یه دلتنگی شدید ازش جدا شدم، ولی بعدش بهش زنگ زدم که هوا سرده ژاکتش و حتما بپوشه...
شبش هم با اینکه عمواینا خونه بودن حسابی دلتنگ محمد بودم، واسه همین زود خوابم برد، خدیجه قربونش برم همه کارا رو کرد و زحمت عمو اینا رو کشید، خیلی دوستش دارم، امروز صبح هم محمدی اومد دنبالم، شب هم قراره یه تلافی دیشب پیشم باشه، تو راه کلی باهم درباره مراسم عروسی حرف زدیم، راستش محمد دوست داره مراسم نگیریم و عوضش یه سفر بریم ایران... بریم پابوس امام رضا و همینطور دیدار قبر بابا جوووووووونم... حرفاش واقعا منظقیه... میگه زندگی رو با یه جشن کوچولو و با زیارت و دعای اموات شروع میکنیم... خیلی حرفاش به دلم نشست... بهش قول دادم فکرامو بکنم و خبرش کنم... اما ته دلم راضیم از نظرش... دلم میخواد باهم بریم ایران... ولی به مادر فکر میکنم، اینکه آرزوی اون همینه که بره ایران، واقعا موندم، چیکار کنم...!!!!!
تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی
تو از دشتای دور و جاده های پر غبار
برای هم صدایی هم زبونی اومدی
تو از راه میرسی پر از گرد و غبار
تموم انتظار میاد همرات بهار
چه خوبه دیدنت چه خوبه موندنت
چه خوبه پاک کنم غبارو از تنت
غریبه آشنا دوست دارم بیا
منو همرات ببر به شهر قصه ها
بگیر دست منو تو اون دستات
چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم با تو من آزادم
تو از شهر غریبه بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی
تو از دشتای دورو جاده های پر غبار
برای هم صدایی هم زبونی اومدی
تا از راه میرسی پر از گرد و غبار
تمومه انتظار میاد همرات بهار
چه خوبه دیدنت چه خوبه موندنت
خواب دیدم با مادر هستم، میخوایم باهم یه جایی بریم، اول نمیدونستم کجاست، همینطور داشتیم میرفتیم، یه راه خیلی قشنگ داشت، آدمای زیادی داشتن تو همون راه میرفتن، همه خوشحال بودن، یه جنب و جوش خاصی داشتن همه، مخصوصا من و مادر، تو دلم یه خوشی زیادی حس میکردم، ولی یه دفعه یه ماشین اومد و همه رو سوار کرد و نذاشت که به اون راه ادامه بدیم، همه گریه میکردن، مادر بیشتر از همه گریه میکرد، میگفت اجازه بدین بریم، هم التماس میکردن، اما آدمای توی اون ماشین به حرفای ما توجه نمیکردن، داشتن برعکس همون راهی که ما میرفتیم حرکت میکردن، یه دفعه یه اتفاقی افتاد، ماشین ایستاد، انگار خراب شده بود، بعدش هم اصلا حرکت نکرد...
همه ی ما پیاده شدیم، یه دفعه دیدیم تو حرم آقا امام رضا هستیم... تازه فهمیدم چرا انقدر خوشحال بودم، خیلی خیلی شاد بودم، اون آدما دیگه کاری به کار ما نداشتن، انگار فهمیده بودن هرکاری کنن ما رو نمیتونن از حرم دور کنن... وارد حرم شدیم، بیشتر جاهای حرم و تار میدیدم، اما میتونستم لمس شون کنم... خیلی خوشحال بودم، احساس سبکی میکردم... وقتی از خواب بیدار شدم، یه حس سرخوشی میکردم، برای مادر تعریف کردم، طبق انتظارم گریه کرد، کاش میتونستم یه بار ببرمش ایران، حرم امام رضا... تا دل مهربونش سبک بشه، این آرزوی منه که یه جوری بتونم این سفر و براش فراهم کنم، اما هنوز اون مشکل مالیم توی دفتر حل نشده، دست به دامن آقا امام زمان شدم تا خودش یه راه حلی برام پیدا کنه.... امروز هم پنجشنبه ست...
آقا جان گل روی تو رو میخوایم... کاش زودتر بیاین تا ما بنده ها انقدر توی مشکلات مون احساس تنهایی نکنیم، میدونم بخاطر ما هست که اومدن تون انقدر طول کشید، میدونم همه ش بخاطر کارای ما هست... اما آقا جان قول میدیم دیگه کمتر خطا کنیم، شما زودتر بیاین... شما زودتر بیاین تا انقدر احساس غربت نکنیم... بدون شما ما جالت مون سرگشته ست و حیران، آقا جان دوستت تون دارم... خیلی زیاد...
شب دوشنبه با محمد بودم، عسیسم دلش خیلی واسم تنگیده بود. واسه همین برام وقت گذاشت و اومد پیشم... با اینکه دل منم خیلی واسه ش تنگیده بود اما بدخلقی کردم و اخم و تخم راه انداختم... بیچاره محمدیم کلی نازم کرد، بوسم کرد، نوازشم کرد اما من بهونه گیر با اخلاق گندم بازم ناراحتش کردم، الهی قربونش برم، خیلی صبر داره و خیلی نازمو میکشه.. نانازی خودمه دیگه... ولی راستشو بخواین یه کم تقصیر اونم بود...
دیشب که سه شنبه شب بود محمد با غان غانی جدیدمون اومد دنبالم، روزش کلی بهش زنگ زدم و اس ام اس، اما هر وقتی زنگ زدم صداش گرفته بود و عصبانی، خیلی حالم گرفته شد... وقتی سوار غان غانی مون شدم، دیدم امین هم پیششه، میخواستم حسابی سوال پیچش کنم اما خوب پیش امین نمیشد، اونو رسوندیم دفتر و بعدش که خودم پیش آقاییم نشستم، یهو شروع کردم بهونه گرفتن و اخم کردن و ناز کردن.... خوب یه کم حق هم داشتم، ناراحتی صبح از یه طرف هروقت هم زنگ میزدم آقایی عصبانی بود، اس ام اس که اصلا جواب نمیداد، منم خوب حسابی دلم پر بود از دستش... تو راه چند دفعه دعوا کردیم و چند دفعه خندیدیم، هم دلم ازش پر بود هم نمیخواستم ناراحتش کنم، اونم انگار حوصله نداشت... همه ش یه جوری نگام میکرد انگار با نگاش میگفت: بسه دیگه، چقدر ناز میکنی، خسته شدم بس که نازتو کشیدم....
اما من که اخلاقمو میدونم، وقتی ناراحت میشم تا اون مسئله واسم حل نشه، ناراحتیم تموم نمیشه، خوب این اخلاق گند همیشه باهام هست... مخصوصا وقتی پیش یکی باشم که حسابی دوستش داشته باشم، خلاصه وقتی رسیدیم خونه، دلم میخواست یه جوری به محمد بفهمونم میخوام امشب پیشم باشه، اما نمیتونستم، ولی یه دفعه سر کوچه که میخواستیم دور بزنیم، غان غانی خراب شد، دیگه راه نرفت که نرفت، نمیدونم چرا اما خوشحال شدم، چون یه بهونه بود واسه اینکه پیشم باشه... غان غانی رو همونجا گذاشتیم و رفتیم خونه، یه آبمیوه زدیم... همون موقع بود که محمد ازم پرسید را انقدر ناراحتم، منم همه چیو بهش گفتم، اونم حسابی بغلم کرد و معذرت خواست و همه چی تموم شد، بعدش شام خوردیم، که محمدی قربونش برم انقدر تشنه بود و خسته که هیچی نخورد، بعدشم گفت رختخواب و بنداز که بخوابم، راستش یه کم دلم گرفت، دلم میخواست بیدار بمونیم و کمی حرف بزنیم اما دیدم خسته ست چیزی نگفتم، رختخوابش و انداختم و کنارش خوابیدم، ولی چشم تون روز بد نبینه، نصفه شب یه دل دردی گرفتم که داشت میکشت منو، بیچاره محمدی هم بیدار شد و هی کمرم و می مالید اما آروم نمیشدم که... لعنتی خیلی درد داشت، ولی بلاخره آروم شدم، صبح بعد از نماز صبح یه کمی رو سینه محمدم دراز کشیدم و بوس بوسی کردیم همدیگه رو... لباش یه طعم تلخ خاصی داره، هروقت این طعم و میچشم از خود بیخود میشم،
خلاصه هوا که روشن شد صبحانه خوردیم و بعدش بابا اومد دنبال مون، ما رو تا کوته سنگی رسوند، اونجا محمد میخواست بره دنبال وسایل غان غانی، که منم کتابچه رو بهونه کردم و باهاش اومدم، دلم نمی اومد محمد بره و من تو ماشین بابا تنها بمونم، با هم دست تو دست اومدیم تا نزدیکی دفتر... سر خیابون از همدیگه خداحافظی کردیم و اون گفت هروقت رسیدم خبر بدم بهش، الانم ساعت 9 هست و نیم ساعتی میشه رسیدم، به محمدیم هم زنگ زدم، دلم میخواد زودتر پنجشنبه بشه و بازم باهاش باشم، از بودن باهاش سیر نمیشم ، این روزا کمی تو کارش مشکل پیدا شده، پولاش آزاد نمیشه، کمی اعصابش خورده،
دعا کنید دوستا که زودتر پولاش آزاد بشه و خیالش از بابت پروژه هاش آروم.... وقتی میبینم اعصابش آروم نیست دلم میگیره، فقط میخوام همیشه بخنده، خنده ش بهم قوت میده، دوستت دارم قشنگم! خیلی زیاد... منتظرتم که زودتر آنلاین بشی و وب مونو ببینی... مخصوصا قالب جدیدشو... و نظرتو بهم بگی... دوستت دارم بی بهانه،
دو روز میشه ندیدمت... میدونم درگیر درست کردن غان غان خودمون هستی تا از این به بعد راحت تر باهم بریم بیرون اما اگه بگم حاضرم اصلا غان غانی نداشته باشیم ولی بتونم هرروز ببینمت دروغ نگفتم... خوب احساساتی میشم دیگه... دست خودم نیست... تو که آقایی هستی و زیاد دلت نازک نیست مثه من... اما من چی...؟
مثلا همین دیشب، با مامانی نشسته بودیم کل کل میکردیم... مامانی میگفت وقتی بری اونجا دیگه همه کارا رو باید خودت بکنی... دیگه مثه خونه مامانیت راحت نیستی... صبح تا شب باید بهشون خدمت کنی... جارو کردن خونه تکونیگردگیری،لباس شستناتو کردن،شستن ظرفا،دستمال کشیدن،......اونا هم اگه دوست داشتن کمکت میکنن اگه هم نه که دست تنهایی باید کار کنی... خیلی سخته عزیز... وقتی این حرفا رو شنیدم بغض کردم... منی که هیچ وقت کارای خونه رو نکردم یه دفعه بیام اونجا و همه اون کارا بیفته رو دوشم... تو که از صبح تا شب نیستی پیشم... هی دلم تنگ میشه، هی دلم میگیره، اما هیچکی نیست باهاش مثه تو راحت باشم...
این حرفا رو که مامانی گفت و فکرایی که به کله م اومد باعث شد اشکم دربیاد... هی با خودم میگفتم: اگه نتونم، اگه کم بیارم، اگه تو تنهایی توی خونه بپوسم، مامانی میگفت اون موقع دیگه حتی شاید وقت نکنی ماهی یه بار با محمد بری بیرون گردش... اونوقت من حوصله م توی خونه خیلی سر میره گلم... همین الان که هرروز میام سرکار، کلی دلم برات تنگ میشه با اینکه این همه کار رو سرم میریزه... اونوقت چیکار کنم خشگلم که نه تویی، نه مصروفیتای بیرونه و نه گردشای همیشگی مون....!!!!!! صبح که میشه تو و بابا میرین، تا ظهر درگیر کارای خونه م اما بعدازظهر مادر و آبجیت هم میرن مدرسه... من می مونم و تنهایی و حوصله سر رفتن و اشک ریختن و کارای خونه... تو هم میدونم اخلاقت طوریه که وقتی سرکاری حتی یه احوال نمیگیری از من... دیشب همه ش این فکرا رو میکردم و اشکام قلمبه قلمبه میریخت پایین... سرم درد گرفته بود... بهت چندتا اس ام اس دادم اما انقدر دیر جواب دادی که دیگه یادم رفت باید منتظر درد و دل با تو باشم، بعد از زنگت، بدتر بغضم شکست... تو تنهایی تو اون یکی اتاق گریه کردم...
وقتی سرم درد گرفت اومدم این یکی اتاق، تلویزیون داشت فیلم عروس خردسال و نشون میداد، با دیدن بدبختی های زنای بازیگر نقشاش بدتر دلم گرفت، البته الان خودم خیلی راحتم ولی میدونم این راحتی الانم بعد از عروسی دیگه نیست... نمیخوام بگم اهل مسئولیت پذیری نیستم نه... فقط مسئولیتای خانوما همیشه زیاد بوده، همیشه هم حق کمی داشتن، عزیزم، امروزم میدونم نمیبینمت، یه بار بعدازظهر زنگ زدی، خوشحال شدم حتما دلت برام تنگ شده و میخوای احوالمو بپرسی اما وقتی گفتی شماره یکی رو میخوای بدجور دلم گرفت، نمیدونم چرا سرحال نمیام... دلم هم بدجور درد میکنه...
هیچکی نیست این مشکلم و بهش بگم... خیلی خیلی خیلی ناناحنم.... گریه م گرفته....!