نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم.... 

         تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست

              تا بدانی نبودنت ازارم میدهد....

                   لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنی است و عریان...

                          که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد....

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است...

لمس کن لحظه هایم را تویی که میدانی من چگونه عاشقت هستم.....

لمس کن این با تو بودن ها را .....               

        من زندگی را برای عشق می خواهم...

              می خواهم تا ابد عاشق بمانم...

                       می خواهم برای عشق بخندم و گریه کنم....

                 می خواهم با عشق به خدایم برسم...

            می خواهم عشق را ثابت کنم...

       می خواهم برای عشق بمیرم....

می خواهم برای تو بمیرم...

پس لمس کن واژه واژه های حرف هایم را.....

                خیلی دوست دارم...

 



:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

آخ که چه دل تنگم

اونقدر دلتنگم که نمی دونم از کجای این دلتنگی برات بگم

آرزو می کنم  این سفر چند روزه ت هرچه زودتر با خوبی و موفقیت تموم

بشه و بتونم مثل همیشه سر روی شونه ت بذارم و توی بغلت آروم بگیرم...

عزیزم، آرام جانم، آرامش روح و راوانم نمیدونم

چطور بگم که چقدر دوستت دارم و چقدر تو این مدت دلتنگت شدم...

عزیزم عاشقتم و از داشتن چون تویی به

خودم می بالم

وای که من همه لحظه های دوری رو در حسرت می گذرونم که تو رو ببینم ، باهات حرف

بزنم تا کمی آروم بشم

کاش الان آغوش گرمت سر پناه خستگیم بود

کاش الان بوسه گرمت مرحمی رو تشنگیم بود

آرزوم اینه که دستام توی دستای تو باشه

تنگیه این دل عاشق با نوازش تو وا شه

کی میشه وقت اینکه من تو آغوش تو باشم

قول می دم با داشتن تو هیچ غمی نداشته باشم

همه هستی قلبم تو دو حرف خلاصه می شه

عشق تو بودن با تو دو نیاز زندگیشه

پرم از ترانه ی تو گرچه واژه ها حقیرن

خوبه وقتی نیستی پیشم اونا دستمو بگیرن

راز عشق منو هیچ کس غیر مهتاب نمی دونه

تنها شاهد واسه غصه ، گریه وتنهاییم اونه

وای اگه من این نبودم کاش می شد پرنده باشم

تا از این دور بودن تو بتونم بلکه رها شم

یه پرنده شم شبونه بکشم پر به خیالت

برسم به لونه تو بگیرم سر زیر بالت

زندگیم رنگ خدا بود اگه تنها تو رو داشتم

اگه می شد واسه گریه رو شونت سر می ذاشتم



:: بازدید از این مطلب : 439
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

تنها ترین من     
                           تنها نذ ار منو      
                                                     تنها سفر نکن
 این دل شکسته
                            از یاد رفته رو
                                                   دیوونه تر نکن
 چشمهای خیس من
                           این چشمه های غم
                                                    دیـــوونه توان
ای رود مهربون
                           از روز وصلمون     
                                                  چیزی بگو به من
 حرفی بزن گلم
                         من کم تحملم
                                                     من کم تحملم
 
 
 

 



:: بازدید از این مطلب : 597
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

برگرد بی تو بغض فضا وا نمی شود …… یک شاخه یاس عاطفه پیدا نمی شود

در صفحه دلم تو نوشتی صبور باش  …… قلبم غبار دارد و معنا نمی شود

بی تو شکست  پنجره رو به آسمان ……. غم در حریم آبی دل جا نمی شود

دریای تو پناه نگاه شکسته است … ……هر دل که مثل  قلب تو دریا نمی شود
 
می خواستم بچینم از آن سوی دل گلی … اما بدون تو گلی وا نمی شود

دردیست انتظار که درمان آن تویی ….. گل مثل چشم های تو زیبا نمی شود

بی تو شکسته شد غزل آشناییم ……… این رسم مهربانی دنیا نمی شود

گفتی صبور باش و به آینده هانگر …… پروانه که صبور و شکیبا نمی شود

شبنم گل نگاه مرا باز شسته است ……. دل در کنار یاد تو تنها  نمی شود

گلدان یاس بی تو شکست و غریب شد … گلدان بدون عشق شکوفا نمی شود

باران کویر روح مرا می برد به اوج …. اما دلم بدون  تو شیدا نمی شود

رفتی و بی تو نام شکفتن غریب شد …… دیگر طلوع مهر هویدا نمی شود

رویای من همیشه به یاد تو سبز بود ….. رفتی و حرفی از غم رویا  نمی شود

رفتی و دل میان گلستان غریب ماند ….. دیگر بهار محو تماشا نمی شود

یک قاصدک کنار من آمد کمی نشست … گفتم که صبح این شب یلدا نمی شود؟

دل های منتظر همه تقدیم چشم تو ……. امروز بی حضور تو فردا نمی شود


:: بازدید از این مطلب : 575
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

من صبورم اما . . .

به خدا دست خودم نيست اگر مي رنجم يا اگر شادي زيباي تو را به غم غربت چشمان خودم مي بندم .

من صبورم اما . .

چقدر با همه ي عاشقيم محزونم ! و به ياد همه ي خاطره هاي گل سرخ مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم .

من صبورم اما . . .

بي دليل از قفس کهنه شب مي ترسم بي دليل از همه تيرگي تلخ غروب و چراغي که تو را ، از شب متروک دلم دور کند ،مي ترسم.



:: بازدید از این مطلب : 476
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز شنبه ست... از سر صبح تا حالا دارم به محمد اس میدم که اجازه بده برم ختم رئیس اما اجازه نمیده... هرچی هم میپرسم که حداقل یه بهونه بگو که در قبال نرفتنم بیارم بازم هیچی نمیگه.... خیلی ناراحتم... دیروز جمعه هم خیلی بد گذشت... همه ش تو تنهایی خودم بودم. مادر هم که مریض بود... حال و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس و هم نداشتم... محمد هم معلوم نیست کی بیاد... سه شنبه هم قراره عمو از حج برگرده... بدون محمد حوصله ی بودن تو مهمونی شو هم ندارم... اصلا بریدم... دلم میخواد برم تو یه اتاق کوچیک و تا ابد همونجا بمونم تا از تنهایی و گشنگی بمیرم... خیلی دلم گرفته... دیشب هرچی پشت گوشی گریه کردم که دلم گرفته محمد همه ش سربسرم میذاشت و میخندید... نمیدونست تو چه حالی هستم

خوش به حالش که حداقل انقدر سرش به کار گرمه که حتی نمیتونه یه اس کوچولوی منو جواب بده... خوب مسلمه که حتی وقت پیدا نمیکنه به من فکر کنه... فقط شبا یکم براش سخت میشه که اونم بخاطر خستگی زودی خوابش میبره... تا میام یه چند کلمه با اس صحبت کنم میگه خسته ایم و باید بخوابیم... خیلی تنها شدم. خیلی زیاد... حال و هوای محرم هم که بدتر حالم و خراب کرده... میخواستم امروز روزه بگیرم که مادر نذاشت.. انقدر بداخلاق شده بود سر صبح... همه رو به زور بیدار کرد و با بداخلاقی صبحانه رو آماده کرد و بعدش هم مجبورم کرد بخورم... خیلی حرصم گرفته... از دنیا، از آدماش ،از اینکه صبح هم با بابا داشتیم می اومدیم دفتر همه ش میگفت تو باید به محمد روحیه بدی و نذاری برگرده... باید بهش بگی اونجا بمونه و کارش و تموم کنه... منم هی مجبوری میخندیدم و تو دلم زار گریه میکردم... آخه یکی نیست بگه پس من چی....؟ کی دلش به حال من میسوزه...؟ کی به من روحیه میده...؟ تو خونه که همه تو کار خودشون غرق هستن... مامان محمد هم که فقط یه بار زنگ زده حالم و پرسیده که اونم بخاطر این بود که بابا بهش گفته بود زینب یه کم ناخوشه... وگرنه تو این سه روز حتی یه بار بهم زنگ هم نزده... خیلی دلم گرفته... از تنهایی.. از اینکه فهمیدم بیشتر از اونی که فکر میکنم تنها بودم و خبر نداشتم... دلم پره... دیشب یه خواب خیلی بد هم دیدم... خواب دیدم تو خونه ی عمه م نشسته بودیم و پسر عمه هام همه جمع بودن و محمد هم بود... پسرعمه هام هی سربسرم میذاشتن و محمد همه ش میخندید... هی با چشم بهش اشاره میکردم که باید ازم طرفداری کنه اما اون ساکت نشسته بود و فقط میخندید.... آخرش هم گریه م گرفت واز خواب بیدار شدم...

الانم موندم سر ظهر که همه میخوان برن من چطوری بمونم...؟ مجبورم برم یه جای دیگه و تا اومدن شون اونجا بمونم... خیلی عصبانیم خداااااااااااااااا... دیشب موقع خواب انقدر حالم خراب شده بود که اصلا خوابم نمیبرد... واسه محمد یه اس زدم اما فقط پرسید چی شده و بعدش هم گرفت خوابید...امروز صبح هم حتی یه بار حالم و نپرسید... خیلی دلم گرفته... خیلی زیاد... کاش این دو روز باقی مونده ی این هفته هم تموم بشه و بمونم خونه... از سرکار اومدن تو این هفته بیزارم... از تنهایی خسته شدم... از اینکه همه ازم توقع دارن صبور باشم و گریه نکنم... از زن بودنم خسته شدم.... کاش منم یه مرد بودم... اون وقت همیشه بدون ترس از زن بودنم هرکاری رو میتونستم انجام بدم... الان یه خبر بد رو هم شنیدم که روزم و بدتر خراب کرد.... خدیجه خواهرم از کارش اخراج شد...

آه ه ه ه ه... خدایاااااا چرا مشکلات ما هیچ وقت تمومی نداره... تازه خیال مادر راحت شده بود کمی... حالا با بیکار شدن اون یه پایه از زندگی مون سست میشه... خدایا خودت کمک مون کن... با همه ی این اوضاع بازم شکرت



:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

tifooses.coo.ir



:: بازدید از این مطلب : 595
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

حتی حال و حوصله ی سلام کردن و هم ندارم.... اما بازم سلام

امروز پنجشنبه ست... اولین پنجشنبه ای که تنهام، خیلی تنها... دیروز وقتی تو دفتر بودم همه ش گریه م میگرفت. نمیتونستم اتاق کارمو تحمل کنم. یه جوری غریبانه شده بود. از یه طرف هوای محرم بود و از طرف دیگه دل غربت زده و تنهای من... هیچ کس نبود دلداریم بده... ناچار به یه بهونه ای رئیس اجازه گرفتم و رفتم خونه، تو راه خونه بودم که محمد زنگ زد که خبر بده رسیده... ولی وقتی فهمید من دارم میرم خونه نگران شد و پرسید چی شده اما خط ها خراب شده بود و صداش قطع شد بعدش هم هرچی خودم و خودش تلاش کردیم زنگ بزنیم نشد که نشد. من رسیدم خونه و با اینکه روزه بودم دیگه طاقت نیاوردم چون خیلی ضعف کرده بودم ،یه چای دم کردم و یه ذره خوردم. بعدش خواستم کمی مثلا به خودم روحیه بدم که فقط تا ساعت 11 موفق شدم. چون محمد زنگ زد و گفت که تا بعدازظهر گوشیش خاموش میشه چون مسئول پروژه نیومده و اجازه نمیدن گوشی رو ببریم با خودمون... بعدش گفت بعدازظهر هروقت گوشی آزاد شد بهت خبر میدم...

انقدر پکر شدم که دیگه همه ی انرژی و توانم از بین رفت. خوابیدم... بعدش پا شدم یه دوقاشق ناهار خوردم و نماز خوندم و بعدش بازم خوابیدم.. ساعت 7 شب بود که بیدار شدم. تعجب کردم چطور انقدر زیاد خوابیده بودم. گوشیمو یه نگاه کردم دیدم هیچ زنگ یا اس ام اسی نیومده، بدتر دلم شکست... مثل یه چینی ترک خورده شده بودم که هر لحظه امکان داشت بشکنه... رفتم یه وضو گرفتم و نماز خوندم و یه زیارت عاشورا تا شاید آروم بگیرم اما نشد... زنگ زدم به گوشی محمد که بازم خاموش بود... نگران شدم... قرار بود بعدازظهر خبر بده بهم اما ساعت 7 شده بود و هیچ خبری نداده بود... تا ساعت 9 که خوابم برد هم گریه میکردم، هم اس ام اس میدادم و هم زنگ میزدم که همه شون بی جواب موندن... آخر هم از شدت بدن درد زیر پتو خوابم برد...

امروز صبح هم وقتی پاشدم واسه نماز و بازم زنگ زدم دیدم بازم گوشیش خاموشه... گریه م گرفت، 17 ساعت میشد با هیچکی حرف نزده بودم. دلم پر بود... دوباره خوابیدم و ساعت 6:30 بود که بیدار شدم واسه صبحانه، چشمام از گریه ی دیشب پف کرده بود و دلم نمیخواست بابا منو با اون قیافه ببینه... بعد از خوردن صبحانه رفتم اون یکی اتاق و به بابا زنگ زدم که ما دیرتر میریم و دنبال مون نیاد. ولی صدای گرفته م خیلی تابلو بود. بابا نگران شد و پرسید که چی شده که گلو دردو بهونه کردم و گفتم چیزی نیست... اما وقتی داشتم آماده میشدم یه دفعه مادر زنگ زد که اگه حالت خوب نیست بیام ببرمت دکتر، اما من موافقت نکردم و گفتم هیچی نیست... چون خودم خوب میدونستم درد اصلیم چیه... همون موقع متوجه اس ام اس محمد شدم. نوشته بود گوشیش آزاد شده و هروقت دوست داشتم میتونستم زنگ بزنم بهش... خیلی دلم گرفت. بعد از چندین و چند ساعت گریه کردنم فقط به ای اس ام اس کوتاه اکتفا کرده بود و حتی نخواسته بود یه زنگ بزنه... یه جواب پر از ناراحتی براش سند کردم و بعدش لباسامو پوشیدم .... اما هرچی منتظر نشستم نه جواب داد نه زنگ زد... غمگین غمگین سعی کردم بهش زنگ بزنم. وقتی صداشو از پشت گوشی شنیدم انقدر سرحال بود که یه دفعه به شادابیش حسودیم شد... چرا اون بیخیال داشت کارش و میکرد و من اینجا داشتم هر لحظه براش پرپر میزدم...؟ پشت تلفن فهمیدم اس ام اس هام هیچکدوم بهش نرسیده... ولی بازم دلم پر از غم بود... بخاطر اینکه دلتنگش بودم... امروز هم پنجشنبه بود و من تنهای تنها بودم...

حتی دلم نمیخواد جایی برم... فقط منتظرم زودتر ساعت تعطیلی بشه و برم خونه... تو خونه کمی آرومترم... اما نه بازم فرقی نمیکنه... دلم خیلی گرفته... چطور تحمل کنم.. تازه روز دومه انقدر حالم خرابه اگه این روزا به آخر برسه چطوری میشم...؟ خوش به حال محمد که مثل من نیست... اگه دلش هم تنگ میشه مثل من نمیشه... اما من نمیتونم... بخدا نمیتونم.... از یه طرف با خودم میگم نباید با ضعف و دلتنگیم اونو نسبت به کارش سرد کنم اما از یه طرف دیگه با خودم میگم پس من چی؟ کی دلش به حال من میسوزه...؟ خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا



:: بازدید از این مطلب : 515
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز چهارشنبه ست... یه روز سرد و کاملا ابری پاییزی، دلتنگم بیشتر از همیشه، یه جوری خیلی کم طاقت شدم، همه ش هم بخاطر اینه که عزیز دلم محمدم برای 14 روز ازم دوره، واقعا این اولین باره که تو دوره نامزدی انقدر ازش دورم، امروز روز اولشه، میدونم تا چشم بهم بزنم این روزا تموم میشه اما چطور تحمل کنم دوری شو...؟ یه پروژه ی خیلی خوب تو ق... گیرش اومده که اگه اونو سر یک ماه تحویل بدن میتونه پروژه های خوب دیگه ای رو به دنبال داشته باشه،

خیلی دلتنگم، انقدر که مرتب اشکام سرازیر میشن و اصلا گریه کردنمو نمیتونم کنترل کنم. حتی حال و حوصله ی انجام کارای دفتر و هم ندارم. یه چیزی جلوی خندیدن و تحرکم و گرفته و اونم ندیدن محمدمه، خیلی دوستش دارم، انقدر با مهربونی هاش منو به خودش وابسته کرده که تحمل دوری شو اونم به این مدت طولانی ندارم. کاش حداقل انقدر زیاد نبود سفر کاریش... کاش حداقل دور نبود... امروز خیلی دارم خودمو کنترل میکنم که گریه نکنم ولی نمیتونم. آخه چرا ...؟ من محمدمو میخوام.... بخدا خیلی سخته دوری... خیلی سخت، نمیتونم تحمل کنم. خدایا بهم صبر بده، همین الان بازم اشکام سرازیر شدن. دست خودم نیست، دلم خیلی غمگینه، صبح که با بابا داشتم می اومدم دفتر بهم گفت تو باید محمد و تشویق کنی تا تو کارش جدی باشه و سخت کوش، گفتم باشه اما میخواستم بگم پس کی منو دلداری بده که اینجا با این حالم دارم میسوزم و میسازم...؟

آه خداجووووووووووووون... خیلی حالم بده، خیلی زیاد... دلم میخواد برگردم خونه، اما اونجا که بدتر میشه اوضاعم، محمد کاش اینجا بودی، کاش پیشم بودی، اگه بودی همین الان بهت زنگ میزدم میخواام ببینمت و تو می اومدی پیشم، یا حداقل به امید اینکه شب تو آغوشت باشم همه ی این لحظات و تحمل میکردم. نمیخوام تو گریه هامو ببینی و دست و پات توی کار شل بشه، اما بخدا تحملش سخته، اینکه تا دو هفته دیگه نمیبینمت داره بدجور منو داغون میکنه عزیزم... همه ش به دیشب فکر میکنم که پیشت بودم. همه ش صدای نازت تو گوشم میپیچه و چهره ی خندونت جلوی چشمام میاد.... چیکار کنم عزیز...؟

 



:: بازدید از این مطلب : 478
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 17 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

اومدم بگم من محمد رو ديگه دوست ندارم
خيلي وقته كه دوست ندارم ،يعني اون اوايل داشتما ولي ديگه نه دوست ندارم
چي شد كه اينجوري شد! اين قدر كه محبت كرد به من لوس ام كرد حالا ديگه

 
به معناي حقيقي كلمه " عاشقشم "

خب يعني،
 
اگه نبينمش ميگم خدايا الان داره چيكار ميكنه
 
وقتي كنارش نيستم دلم شور ميزنه اتفاقي براش نيوفته
تو خيافون دستمو رو ميگيره از كنارم دور نشه
شبا خوافش رو ميبينم
"تي وي " فيلم كه نشون ميده زوج جوون كه باشن ،آقاهه رو محمد جونم ميبينم
تا "اس اوم اسش" كه مياد كلي ذوق ميكنم

 
واااوو اينا ديگه فقط مال محمد منه:
 
 
نحوه نشتنش ،بعضي حركاتش مثل لباس عوض کردنش با همه فرخ میکنه 
صداي دوست داشتنيش دل آدم رو ميبره
هر وخت لباس رنگ توسی میپوشه از همه مردای دنیا خشگل تر میشه
هميشه ميخنده و مهربون ترين يار از بدر تولد جهان تا به اين لحظه بوده و هست و خواهد بود (قوربونش برم)
جالب اينجاست كه خيلي كار هايي رو كه ازش ميخوام درخواست كنم زودتر خودش انجام ميده ،يعني هميشه ميدونه كه الان بايد چيكار كنه
از خواب پاشدنش مث من ميمونه ((:هردومون مثل سنگ خوابمون میبره و یه دفعه با کوچکترین صدا از خواب میپریم  (قوربونش برم)
منو دوست داره خيلي زيادتر از بيشتره بيشتره از زيادتر از خيلي بيشتر از زياد !!‌
لطيف مث شبنم صبح دم، آروم مث بركه بكر،حساس مث شن هاي ساحل دريا و از همه مهمتر هديه خداست به بارون مهربون ،تك درختی كه يك بار به يك انسان خوشبخت هديه داده شد.

 

دوستش دارم عاشقشم و ميدونم لايقشم ،چون هيچكس قدر درخت زيباي زمین سرسبز رو بيشتر از اين بنده ي سپاس گذار خدا نميدونه و نخواهد دونست.. ♥♥♥

 



:: بازدید از این مطلب : 490
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 14 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

        
                من به تو علاقه مندم ، دوست دارم با تو بخندم 
                  دوست دارم که این چشام و با تـــــو رو دنـیا ببندم 
                     من شبا ستاره ها رو ، توی چشـــــــمات میشمارم 
                       خودمو به دست گـــــــــریه روی شونت می ســـــپارم 
                           گریه هام از سر شوقه ، شوقه این احســــــــاس زیبا 
                              دلخوشی به با تـــو بودن ، کارمه هــر شب ، همین جا 
                                  دوست دارم هر جا که میری با تو باشم ، هم قدم شم 
                                     دوست ندارم که یه لحظه ، از تـــــــو و دنیای تو کم شم 
                                         من به تــــــــــــو علاقه مندم ، دوست دارم با تو بخندم
                                     

 



:: بازدید از این مطلب : 473
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 14 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

آغوش تو گناه نیست

من در آغوش تو آرامش یافته ام

که هیچ گناهی با آرامش مانوس نیست

آغوش تو گناه نیست

من در آغوش تو امنیت را احساس کرده ام

که در هیچ گناهی امنیت محسوس نیست

آغوش تو گناه نیست

من در آغوش تو تمام زیبایی را لمس کرده ام

که در هیچ گناهی زیبایی ملموس نیست

پس امانم بده

که تا ابد در دل این زیبایی

آرامش یابم

 



:: بازدید از این مطلب : 449
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 14 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز یکشنبه ست... یه روز عادی و سرد پاییزی که حال و حوصله هیچی رو ندارم... حتی به زور دارم میخندم... چون تو دفتر رئیس منع کرده اخمو باشم و تو خونه بخاطر مادر و بچه ها نمیتونم ناراحتی هامو نشون بدم... شاید هرکسی بفهمه بگه خوب مگه مجبوری ناراحت باشی خوشحال باش... اما باید بگم وقتی یه چیزی توی دل آدم مثل یه عقده جا میگیره تا وقتی خالیش نکنی یا کسی رو پیدا نکنی که بتونه اون عقده رو از بین ببره، هرروز بدتر از روز پیشش میشه...

 زنبورکها

دیروز ساعت که 4:15 شد زنگ زدم به محمد که کی میاد دنبال مون... اما گفت که کار داره و نمیتونه بیاد... انتظار داشتم زودتر از اینا خبر بده اما خوب سعی کردم عصبانیتم و کنترل کنم... بخاطر مشکلات دفتر هم اعصابم خورد بود و روزه هم که بودم بدتر حالم خراب شده بود. به محمد نیاز داشتم... اما هروقت بهش محتاج بودم کنارم نبود...Begging با ناراحتی و با سرگیجه ی زیاد رفتم خونه، وقتی رسیدم فهمیدم برق هم نداریم... دیگه بدتر... hysteric.gifاما بعد از افطار سعی کردم ناراحتی مو قایم کنم.... تا اگه محمد اومد کنارش بتونم هم خستگی های خودمو هم خستگی های اونو از بین ببرم. ساعت 6:30 بود که صدای در و شنیدم، با خوشحالی رفتم در و باز کردم و با یه لبخند قشنگ از محمدی عزیزم استقبال کردم. اما چشماش خیلی بیحال و کسل بود... boredom.gifمیخواست بغلم کنه که گفتم صورتم کف صابون داره... واسه همین عادی سلام کرد و بعد اینکه صورتم و آب کشیدم و وضو گرفتم باهم رفتیم اتاق، لباسش و عوض کرد و بعدش هم رفتیم اون یکی اتاق پیش بچه ها و مادر....

با خودم گفتم تا من نماز بخونم خدیجه حتما چایی دم میکنه، اما وقتی نمازم تموم شد دیدم نه بابا... محمد هم ناراحت و خسته زیر پتو کنار مادر نشسته بود، طرفش با خنده نگاه کردم و گفتم حالا چرا انقدر قیافه میگیری و بعدش سرشو تکون دادم، اما هیچی نگفت و خیلی بی حوصله سرش و تکون داد... to_take_umbrage.gifبغضم گرفت، واسه اینکه نفهمه رفتم آَشپزخونه و چای دم کردم... تا غذا رو خدیجه ببره چای منم آماده شد، رفتم کنار سفره نشستم و باهم غذا خوردیم...romanticdin.gif : 56 par 22 pixels. همون موقع بود که برق اومد... همه ی ناراحتی ها و خستگی هام با بی حوصلگی محمد دوبرابر شده بود. اونم یه دوباری اسمم و صدا کرد و دیگه هیچی نگفت.... looky.gif : 19 par 18 pixels.حتی غذا هم نخورد... دو قاشق گلپی خورد و کشید عقب... خیلی بهم برخورد... خیلی زیاد... حتما بازم از غذا خوشش نیومده بود.... کم مونده بود اشکم دربیاد،girl_to_take_umbrage2.gif با اینکه روزش روزه بودم و گشنه م بود با این کار محمد دیگه اشتهام کور شد... منم عقب کشیدم و ساکت نشستم... کاش میفهمید چقدر ناراحتم، اما ساکت و آروم بازم زیرپتو نشسته بود... منم بلند شدم رفتم پیراهنش و اتو کنم که واسه فردا بپوشه، اما اومد دنبالم و گفت که برم اون یکی اتاق اتو بکشمش.. منم مثل همیشه حرفش و قبول کردم و رفتیم... اما خیلی تو خودم رفته بودم... مادر هم ازم پرسید که چی شده ...؟ اما حوصله ی جواب دادن نداشتم، میدونستم حتما مادر منو مقصر میدونه مثل همیشه.... اتو کشیدن که تموم شد، رفتم روی جارختی آویزونش کردم و برگشتم اتاق، اما محمد که یه لحظه هم بدون من نمی تونست طاقت بیاره، حتی یه بار نگفت بیا عزیزم پیشم بشین،In Love همونطور ساکت نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد... وقتی گفت چشمام میسوزه فهمیدم حتما خوابش میاد، boredom.gifواسه همین تندی رفتم اون یکی اتاق و رختخوابشو پهن کردم، در تمام اون مدت داشتم به شب پنجشنبه قشنگی که گذشته بود فکر میکردم....sad.gif با خودم میگفتم چرا همیشه قشنگی های یه شب ناپایداره....؟ وقتی محمد اومد اتاق حتی مثل هرشب منتظر من نموند که برم پیشش، پتو رو روی خودش کشید و خوابید...bigbed.gif : 60 par 38 pixels. وقتی چشمم بهش افتاد، یه لحظه مات موندم... بغض عجیبی تو گلوم گیر کرده بود...girl_to_take_umbrage2.gif

بخاطر کدوم گناه انقدر ازم دوری میکرد...؟ رفتم حیاط و تا تونستم گریه کردم، girl_cray2.gifفکر میکردم شاید اگه کمی دیر کنم نگرانم بشه و بیاد دنبالم اما نیومد... دوباره برگشتم اتاق و اینبار میخواستم وبلاگ و تو لپ تاپ ببینم، وقتی زیر رختخوابش نشستم و لپ تاپ و روشن کردم یه دفعه صدای ناله به گوشم رسید، girl_impossible.gifتندی دویدم کنارش و دیدم قیافه ش خیلی مریض نشون میده، و هی ناله میکنه.... دست رو صورتش کشیدم و پرسیدم: محمد عزیزم چی شده...؟  اما اون هیچی نگفت و فقط چشماشو خیلی کم باز کرد، خیلی نگران شدم... girl_impossible.gifخیلی زیاد، دست و پام و گم کردم... گفتم چی شده عزیز...؟ گفت بدنم درد میکنه.... با عجله رفتم یه مسکن و یه لیوان آب براش آوردم تا بخوره، وقتی خورد پتو رو روش کشیدم و خودم بالاسرش نشستم...connie_mama.gif چشماشو باز کرد و گفت: عزیزم تو امشب پیشم نخواب... برو اون یکی اتاق تلویزیون نگاه کن و بعدش همونجا بخواب... اینو که گفت دیگه نتونستم تحمل کنم.... بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم...girl_cray.gif چطور دلش اومد همچین حرفی بزنه، میدونم نگران سلامتیم بود و نمیخواست سرماخوردگی بگیرم ازش، اما هیچ وقت حتی وقتی خیلی حالش خراب میشد، بهم نمیگفت پیشم نخواب، وقتی صدای گریه مو شنید پتو رو زد کنار و منو تو بغلش خوابوند، teddysmiley1.gif : 32 par 38 pixels.اما تن من میلرزید، تمام بدنم درد گرفته بود، اما نه درد جسمی بلکه دردی که داشت درونم و میخورد...

بعد از نیم ساعت بخاطر مسکن حالش بهتر شد، و من هنوز بیدار بودم، خوابم نمیبرد، حرفش و ناراحتی هاش و مشکلات دفتر همه و همه بدجور روی ذهنم سنگینی میکرد... insomniasmiley.gif : 39 par 40 pixels.وقتی حالش بهتر شد خواست لباسامو دربیاره که من خودم این کار رو کردم، بعدش تا جایی که توانم رسید بهش لذت دادم، asskissf.gif : 59 par 47 pixels.ولی تمام تنم درد بدی گرفته بود، وقتی از سرتاپاشو بوسیدم و ناز کردم، انتظار داشتم یه بار بلند بشه و نازم کنه، اما یه بار پیشنهاد این کار رو داد و من بخاطر مریضیش سعی کردم قبول نکنم که خیلی زود راضی شد.. فهمیدم حوصله نداره، بخاطر همین دیگه نذاشتم.... بخاطر رفتارش ازم معذرت خواهی هم کرد که قبول کردم و  همونطور تو بغلش دراز کشیدم، خیلی آرومتر شده بود، کم کم خوابش برد اما من تو افکار بدی غرق شده بودم، به ظاهر خودمو به خواب زده بودم اما خوابم نبرد، فکر کنم ساعت 11 بود که دوباره بیدار شد و ازم خواست نازش کنم، منم تا جایی که توان تو بدنم باقی مونده بود بهش لذت دادم و راحتش کردم، اما روحیه م به صفر رسیده بود، خیلی ناراحت بودم، از سر شب محمد متوجه ناراحتیم شده بود یا نشده بود اما نخواسته بود ناراحتیمو از بین ببره، بخاطر همین منم دلم نمیخواست بهش نزدیک بشم، چندباری فهمید که خواب نمیرم و بیدارم، خیلی ازم پرسید چی شده اما هیچی نگفتم، آخرش هم بخاطر لجبازی من از دستم کلافه شده بود، دیدم هرکاری بکنم بدتر اون از دست شاکی میشه، بخاطر همین کوتاه اومدم و ساعت 12 بود که خوابیدیم...

تمام شب بدنم درد میکرد، نمیدونم چرا هروقت ناراحت میشم این درد لعنتی از کجا میاد سراغم...! خیلی اذیتم میکرد، اما تا صبح تحمل کردم، صبح هم پاشدیم رفتیم نماز خوندیم و بعدش بازم دراز کشیدیم، دلم میخواست یه کمی نازم میکرد اما خیلی خوابش می اومد، منم هیچی نگفتم و گذاشتم بخوابه... میدونستم حالش خوب نیست، ساعت 6:30 بود که هردومون بیدار شدیم. تنم کوفت کرده بود اما حال محمد خوب نشده بود،Begging بدنش و ماساژ دادم و بعدش رختخوابا رو جمع کردم... تااون موقع محمد صورتش و شست و بعدش رفتیم صبحانه خوردیم،lovecoffee.gif : 57 par 57 pixels. اتفاقات دیشب باعث شده بود بدجور ساکت بشم... بخاطر گریه ی دیشب هم چشمام پف کرده بود که مادر فهمید اما هرچی پرسید به روی خودم نیاوردم. goodsigh.gif : 34 par 34 pixels.هرکاری میکردم ناراحتی دیشب ازدلم نمیرفت بیرون، با اینکه محمد خیلی خواهش کرد که فراموشش کنم اما نتونستم، نمیدونم چرا...

ساعت 7:30 بود که بابا اومد دنبال مون و رفتیم سوار ماشین شدیم، بابا خیلی سرحال بود، همه ش محمد و اذیت میکرد و سربسرش میذاشت،dance3.gif اما محمد زیاد حالش خوب نبود، واسه همین نمیخندید، sad.gifمنم اون پشت نشسته بودم و ساکت ساکت بودم، به عبور ماشین ها نگاه میکردم و دلم میخواست بخوابم، خیلی خسته بودم، Ruminateجسمم زیاد خسته نبود... این روحم بود که از شدت خستگی احتیاج به آرامش داشت، دیشب محمد میگفت: تقصیر خودته که اینطوری میشی... به من که ضرر نمیرسه، من اصلا به فکر ناراحتی تو نیستم، اما خودت آسیب میبینی،الانم دارم به همین حرفش فکر میکنم، چرا اون حرف و گفت...؟

الانم واسه ش یه اس زدم که وقتی رفت حموم خودشو گرم بگیره و حتما دکتر بره، اونم زنگ زد که باشه مواظب خودم هستم... امیدوارم سرماخوردگیش زوووود خوب بشه، طاقت مریضیشو ندارم، من طاقت یه ذره اخم شو هم ندارم، چه برسه به مریضی...connie_mama.gif امروز هم یه روز عادیه، ساعت 9:51 هست و من تو اتاق نشستم پشت کامپیوتر... کمی گشنمه، اما این روزا اشتهام و از دست دادم، girl_to_take_umbrage2.gifخیلی خسته م، خیلی زیاد، دلم میخواد ساعت ها بخوابم، مشکل دفترمون هم فعلا حل شده... اگه خدا رحم کنه و باز بهانه ی دیگه ای پیدا نشه... خدایا به امید خودت...!



:: بازدید از این مطلب : 404
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 14 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلامfrenchhello.gif : 42 par 36 pixels.

امروز شنبه ست... یه روز سرد پاییزی... نمیدونم چرا امسال پاییز انقدر سرد شده، چیزی به شب یلدا هم نمونده، شبی که من عاشقشم و همیشه هم مراسم شو تو خونه مون گرفتیم.Happy Dance هندونه و تخمه و یه غذای مفصل واسه شام و چندتا مخلفات دیگه که مخصوص همین شبه،..

روز پنجشنبه گذشته ظهر که شد، قبل از خوردن ناهار تو دفتر، محمد زنگ زد که بیرون دفتر منتظرمه... با خوشحالی از همه کارمندا خداحافظی کردم و رفتم بیرون،قرار بود ناهار بریم خونه شون... قربونش برم انقده این دو روز بار و چیزای دیگه این طرف اون طرف برده بود که حسابی بهم ریخته شده بود، اولش کنار یه سلمونی نگهداشت و من تو ماشین منتظر نشستم تا صورتشو اصلاح کنه، وقتی کارش تموم شد و برگشت تو ماشین حسابی خشگل و ناز شده بود. راه افتادیم طرف خونه، در و که باز کردیم مادر هم داخل حیاط بود، یه خورده صبر کردم محمد ماشین و آورد داخل خونه و بعدش دوتایی رفتیم داخل... مادر خیلی خوشحال بود... داشت سیب زمینی سرخ میکرد. محمد تندی رفت حموم و یه دوش گرفت و تو اون مدت منم نماز خوندم. Arabic Veil

بعدش زهرا هم رسید، ولی خیلی پکر بود... نمیدونستم چرا اما خوب اخلاقیاتش کمی به مریم خودمون شبیه بود. تا وقتی نماز خوندم غذا حاضر شده بود، به مادر کمک کردم سفره رو بچینه و محمد هم از حموم دراومد. ناهار خیلی خوشمزه شده بود، منم حسابی گشنه شده بودم، تا جایی که تونستم بدون رودرواسی خوردم. eating.gif : 35 par 25 pixels.قبل ناهار هم از زیر زبون محمد کشیدم بیرون که زهرا چش شده... فهمیدم این چند روز کمی بداخلاق شده و محمد هم یه کمی زدتش... catwhip.gif : 78 par 54 pixels.خیلی ناراحت شده بودم. انتظار نداشتم محمد دست بزن داشته باشه، خلاصه ناهار رو خوردیم و بعدش نشستیم کمی چای خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم.pillowtalk.gif : 86 par 33 pixels.

بعدش مادرم زنگ زد که زودتر بریم خونه تا محمد پمپ و درست کنه، به همین خاطر زود راه افتادیم و رفتیم خونه، وقتی رسیدیم خدیجه و مریم هم خونه بودن، محمد تندی پمپ و درست کرد و چون فاطمه میخواست پالتو بخره با هم رفتیم کوته سنگی ،مادر و خدیجه هم با فاطمه اومده بودن، اونا رو کوته سنگی پیاده کردیم و خودمون رفتیم طرف شهر... اونجا یه بار دکان های بخاری فروشی و نگاه کردیم تا ببینیم بخاری خوب داره یا نه که متآسفانه نداشت... واسه همین رفتیم گلبهار تا یه پالتوی خوب زمستونی بخرم... تو گلبهار انقدر گشتیم تا بلاخره من یه پالتوی سیاه خیلی گرم و محمد هم یه کاپشن خیلی قشنگ پیدا کردیم و خریدیم.... بعدش رفتیم تو قهوه خونه ش و یه آب سیب خوشمزه خوردیم... kaffesmile.gif : 44 par 27 pixels.محمدی خیلی مهربون بود، همه ش منو می خندوند و خیلی حواسش بهم بود، بعدهم رفتیم طرف خونه، میخواستیم شام و بیرون بخوریم که هیچ کدوم گشنه نبودیم واسه همین از راه یه مقدار انار خریدیم و رفتیم خونه،fiesta.gif : 57 par 30 pixels. 

وقتی رسیدیم مثل همیشه خریدا رو به بقیه نشون دادیم که خیلی خوششون اومد بعدش هم با هم انار خوردیم، و من رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم. ساعت تقریبا 9 شده بود که محمد هم پاشد رفت نماز شو خوند و منم رختخوابا رو پهن کردم.offtobed.gif : 50 par 32 pixels. اون دراز کشید و به من که میحواستم قرآن بخونم گفت بیا کنار من قرآن بخون، منم حرفش و گوش کردم و یه چند صفحه ای قرآن خوندم. وقتی تموم شد یه نگاه به محمد کردم، مثل همیشه محو قرآن خوندنم شده بود. با چشمای قشنگش بهم زل زده بود، flirtysmile2.gif : 41 par 27 pixels.یه لبخند بهش زدم و رفتم قرآن و سرجاش گذاشتم. بعدش هم در و بستم و چراغا رو خاموش کردم. و پریدم زیرپتو...

وقتی بغلش کرذم و لبامو روی لباش گذاشتم نمیدونم یه دفعه چه اشتیاق کشنده ای بود که سراغ هردوتامون اومد. تا ساعت 12 انقدره همدیگه رو بوسیدیم و ناز و نوازش کردیم که دیگه حسابی بیحال شده بودیم. shehumper.gif : 70 par 31 pixels.هم محمد هم من هردو یه جور دیگه ای شده بودیم. قبل از اون شبای زیادی باهم بودیم اما اون شب نمیدونم انگار عاشق تر و مشتاق تر شده بودیم ...flirtysmile3.gif : 43 par 54 pixels. ساعت که 12 شد تو بغل هم خوابمون برد... نماز صبح هم بیدار شدیم و خوندیم و بعدش یه کمی شیطونی کردیم و دوباره خوابمون برد... این دفعه انقدر سنگین خوابیدیم که ساعت 8 هرچی مادر داد میزد بیدار شین مگه خواب از چشمامون میرفت...؟ bigbed.gif : 60 par 38 pixels.خلاصه با چشمای خواب آلود بلند شدم رختخوابا رو جمع کردم و بعدش واسه صبحانه تخم مرغ پختم که خیلی مزه داد... بعد از صبحانه من اتاقا رو جارو کردم... بخاطر عشق بازی دیشبش خیلی نیرو و شادی تو بدنم جمع شده بود.flirtyeyess3.gif : 25 par 45 pixels. پشت سر هم محمد و اذیت میکردم و اونم کلی کیف میکرد و میخندید. یه جور چشماش برق عجیبی به خودش گرفته بود. ساعت که 10 شد تصمیم گرفتم یه ناهار خوشمزه بپزم. مشغول آشپزی شدم که یه دفعه مریم که شبش رفته بود خونه عمو، زنگ زد... محمد گوشی رو برداشت و اوکی کرد. وقتی داشت حرف میزد اخماش رفت توهم...huhsmileyf.gif : 19 par 20 pixels. وقتی قطع کرد گفت امشب زن عموت اینا میان... خیلی ناراحت شدم. انقدر ناراحت که اشکم دراومد. girl_cray.gif

محمد انقدر شکلک درآورد و بوسم کرد و نازم کرد که بلاخره خندیدم... ولی ته دلم هنوز ناراحت بودم چون اگه اونا می اومدن دیگه محمد شب نمیتونست بمونه...girl_to_take_umbrage2.gif ظهر که شد ناهار هم آماده شد، مهمونا هم رسیدن، قرار بود بعد از ناهار بریم حموم و بعدش هم محمد میخواست با زهرا بره فروشگاه که براش پالتو بخره... فرصت خوبی هم بود تا باهاش آشتی کنه....sorrysmiley.gif : 70 par 40 pixels. بعد از خوردن ناهار که قورمه ش خیلی خوشمزه شده بود ولی برنجش حسابی بی نمک، من و محمد و خدیجه رفتیم حموم بیرون... showersmile.gif : 41 par 51 pixels.ساعت 2 بود که حموم مون تموم شد و برگشتیم خونه، تندی یه نماز خوندیم و من و محمد راه افتادیم طرف زهرا... تو راه کلی قربون صدقه م رفت محمد که کیف میکردم.... flirtyeyess3.gif : 25 par 45 pixels.

وقتی زهرا رو از خیابون برداشتیم فهمیدم دیگه ناراحتی تو دلش نمونده... اول رفتیم کوته سنگی یه کمی گشتیم که هیچی پیدا نشد. منم اون کفش پاشنه بلندم و پوشیده بودم که خیلی اذیت میکرد... panicsmiley2.gif : 45 par 28 pixels.هرکاری کردم محمد نفهمه اونم فهمید و خیلی ناراحت شد... اما به روی خودم نمی آوردم که یه وقت فکر کنه خسته شدم. دوباره رفتیم گلبهار و اونجا تا دیروقت پابه پای محمد و زهرا گشتم تا رهرا هم بلاخره یه پالتو خرید. trenchcoat.gif : 42 par 31 pixels.قشنگ بود و بهش می اومد... من یکی که دیگه نای راه رفتن نداشتم...zombismiley.gif : 46 par 25 pixels. پاهام حسابی درد گرفته بود. موقع پایین اومدن و رفتن به پارکینگ، محمد میخواست آبمیوه بخره که زهرا گرفت من بستنی میخوام... من و محمد هم از این پیشنهادش استقبال کردیم و نفری دوتا بستنی خریدیم.... تو ماشین هم همه شو خوردیم که خیلی مزه داد... تو راه محمد هی لپامو میکشید و میبوسید... میدونستم چون قراره تا نیم ساعت دیگه جدا بشیم دلش خیلی گرفته و اینطوری میخواد دلتنگی شو کمتر کنه...girl_to_take_umbrage2.gif

وقتی رسیدیم لبای زهراجونم هم مثل همیشه به خنده باز شده بود... خوشحال بودم که اختلاف برادر و خواهر تموم شده بود... goldstar.gif : 33 par 49 pixels.موقع رسیدن خونه انتظار داشتم محمد داخل بیاد شام و بخورن و بعد برن اما محمد گفت بخاطر کارای ناتموم زهرا باید بریم خونه... بعدش بخاطر رفتن دستشویی خودش پیاده شد و گفت که فردا شب حتما میاد پیشم... خیلی خوشحال شدم... cheerleader.gif : 60 par 44 pixels.تا اون بره دستشویی منم رفتم کفشامو درآوردم و کیفم و گذاشتم خونه.... بعدش رفتم پیشش که خداحافظی کنم ازش...

مثل همیشه مراسم خداحافظی مون با یه عالمه بوسه و ناز و نوازش تموم شد و اون رفت... Kissخیلی دلتنگش میشدم... با خودم فکر میکردم شب چطوری بدون اون بخوابم.... یه نفس عمیق کشیدم و بعدش رفتم خونه.... مادر و زن عمو و دخترا نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن... pillowtalk.gif : 86 par 33 pixels.دلم نیومد با اخم هام اونا رو هم ناراحت کنم... رفتم کنار شون و قضیه خرید و تعریف کردم و بعدش چای خوردم. بعد از خوندن نماز هم دیگه حوصله بیدار نشستن و نداشتم. رفتم زیرپتو و شام هم نخوردم... و نمیدونم کی بود که خوابم برد... یه دفعه با صداهای مادر از خواب بیدار شدم که میگفت بیا اینجا پیش خودم بخواب... و بازهم این خواب بود که منو تو خودش غرق کرد... جا خیلی تنگ بود و باعث شد شب چندبار بیدار بشم...varulv.gif : 33 par 28 pixels. صبح که شد تنم حسابی کوفت کرده بود... صبحانه هم نخوردم چون روزه گرفتم... البته شب غذا خورده بودم نه با بقیه، یه کمی توی آشپزخونه...

ساعت 7:30 شد که محمد زنگ زد برم بیرون، سرکوچه... منم تندی رفتم اونجا... محمد پشت فرمون بود و بابا کنارش و عموی محم هم پشت سر.... انتظار داشتم بابا بره پشت فرمون و عموی محمد هم بره جلو و من و محمد هم بریم پشت سر... اما هیچ کس تکون نخورد از جاش.... منم با نارضایتی رفتم داخل نشستم..hysteric.gif یه کمی معذب بودم بخاطر همین یادم رفت به محمد و بابا دست بدم.... یه کمی اخم کرده بودم... اما زودی فراموش کردم و تو راه تا رسیدن به دفتر کلی خندیدیم....laugh2.gif : 19 par 20 pixels.

الانم ساعت 9:12 هست و من نشستم تو دفتر... کمی گشنه م شده اما خوبیش اینه که روزا کوتاه شدن و زود تموم میشن...jumpearth.gif : 46 par 56 pixels. و من منتظر شبم که زودتر برسه و بتونم تو بغل محمدم آروم بگیرم... این روزا اوضاع دفتر هم بهم ریخته.... رئیس از دستم عصبانیه اونم بخاطر اینکه که میگه اخلاق من تو دفتر درست نیست... dunnosmiley.gif : 42 par 18 pixels.نمیدونم اینا همه ش راسته یا نه بهونه ست برای بیرون کردن من... ولی دلم نمیخواد تا وقت عروسی کارم و از دست بدم... بخاطر خانواده م... کاش مجبور نبودم کار کنم... خدایا خودت کمکم کن...!



:: بازدید از این مطلب : 550
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 13 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

امروز چندتا نفس کشیدی...؟ 10 تا...؟ 100تا...؟ 1000تا...؟ بدون به اندازه تمام نفس هایی که کشیدی برام عزیزی



:: بازدید از این مطلب : 454
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 8 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات



:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 7 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز شنبه ست... برعکس تمام شنبه ها حال و حوصله هیچی رو ندارم. یه جورایی تمام تنم درد میکنه و کسلم... همه ش هم بخاطر دیشبه... یعنی شب جمعه... بذارید از اول بگم:

روز پنجشنبه محمدیم رفت عروسی و قرار شد ساعت 1 بیاد دنبالم اما وقتی ساعت 11 بهم زنگ زد که حالم و بپرسه فهمیدم حالا حالاها درگیره... خیلی ناراحت شدم. بهش گفتم میرم خونه و اونجا منتظرش می مونم اما ساعت 12 بود که زنگ زد ناهار نخور باهم میریم بیرون... خیلی خوشحال شدم... مریم هم برعکس تمام پنجشنبه ها باهامون بود. خلاصه ساعت 12:30 بود که رسید و زنگ زد و من و مریم هم رفتیم سوار ماشینش شدیم. مریم مثل همیشه ساکت بود و این موضوع هم محمد و اذیت میکرد هم من و... سعی کردم با خنده و شادی توجه محمد و به چیزای خوب جلب کنم.

رفتیم کاروان و یه اسپیشل خیلی خوشمزه خوردیم. بعدش هم رفتیم واسه مریم یه گوشی موبایل نوکیا ساده خریدیم و اون رفت خونه چون قرار بود واسه ختم قرآن زن عمو بره خونه شون و کمک کنه... من و محمد هم رفتیم بازار بوش... خیلی گشتیم و خندیدیم... خیلی خوش میگذشت... تو هر مغازه ای میرفتیم درباره جنس هاش محمد اظهارنظر میکرد و کلی میخندیدیم... بعدش از یه مغازه خوراکه فروشی یه بسته کیک کاکائویی گرفت و دوتا دمپایی روفرشی خیلی قشنگه که تو دفتر من و مریم بپوشیم. بعدش هم رفتیم سمت گلبهار چون میخواستم واسه مادرا دوتا ژاکت گرم بخرم اما از شانس بدمون ژاکت نیاورده بود... تو گلبهار یه کم حالم بد شده بود چون سیستم تهویه هواش هنوز درست نشده و کلی اذیت میکنه... محمدی هم یه آبمیوه خرید که بعد خوردنش حالم جا اومد...

بعدش دم غروب بود که مادر زنگ زد کجایین بیایین خونه و ما رو هم با خودتون ببرید خونه عمو... تو راه ترافیک شدیدی بود و واسه همین خیلی دیر رسیدیم خونه، مادر هم حسابی عصبانی شده بود. همه سوار شدن و مادر بدون سلام علیک فقط دعوا کرد که چرا انقدر دیر کردین...؟ من و محمد هم خیلی حال مون گرفته شد آخه با کلی ذوق و شوق رفته بودیم دنبال شون. خلاصه رسیدیم خونه عمو اینا و من خیلی سردرد بدی گرفته بودم. دوتا قرص مسکن و یه جا خوردم تا بلاخره آروم گرفت... مهمونا کم بودن و زودی شام و دادیم بهشون و ظرفا رو هم با خدیجه شستم و بعد خوردن میوه، راه افتادیم طرف خونه، موقع برگشتن همه چی از یاد من و محمد رفته بود و سرحال شده بودیم... شب تا صبح هم کلی با محمد شیطونی کردیم و خندیدیم... صبح زود ساعت 7 محمد رفت دنبال یکی که بیاد چاه و بکنه و من هم تند تند خونه رو جمع کردم. تا خود بعدازظهر درگیر کارگرا بودیم و ناهارشون... ساعت 1 بود که کارها تموم شد و کارگرا رفتن... محمدی خیلی خسته شده بود.

یه آب گرم کردم که بره و حموم کنه، مادر و خدیجه هم میخواستن برن بازار، هرچی گفتن بیا باهم بریم من قبول نکردم آخه میخواستن بخاطر جهاز من برن خرید... ولی من دلم میخواست پیش محمد بمونم... اما کاش میرفتم... محمد حموم کرد و من تندی بردمش زیر پتو تا سرما نخوره، دستا و صورتش و هم کرم چرب کردم. یه کم که دراز کشید گفت تو هم بیا پیشم من اینطوری بیشتر گرم میشم.. مریم و فاطمه هم رفته بودن شیرینی خوری، فقط من و محمد و داداشم بودیم، منم رفتم زیرپتو... باهم دراز کشیدیم و بعدش گفتم که باید برم شلوارمو بپوشم ببینم اندازه م هست یا نه آخه به داداشم داده بودم ببره خیاطی کوتاهش کنه، وقتی پوشیدمش، محمد یه دفعه گفت تو کجی... این حرفش خیلی برام سخت بود، نمیدونم چرا اما یه دفعه مثل همیشه ناز کردم و مثلا به حالت قهر رفتم بیرون، تو حیاط... اما هرچی منتظر نشستم محمد ییاد پیشم نیومد... تو حیاط چشمم به آسمون افتاد، ابری ابری بود... یهو بی دلیل دلم گرفت. با اینکه سوز بدی می اومد اما موندم و دلم میخواست محمد می اومد پیشم تا کمی دلداریم میداد... ولی نیومد که نیومد، آخرش خودم رفتم اتاق دیدم پتو رو خودش انداخته و خوابیده، یاد این اقتادم که هروقت میخواستم بخوابم نمیذاشت و میگفت من بدون تو تنهایی دلم میگیره... بدتر دلم گرفت، رفتم صداش کردم که بره روی تشک بخوابه و یه پتوی دیگه هم انداختم...

بعدش هم رفتم واسه شام شب، هی کم چیپس درست کنم... دم غروب بود و بچه ها هم اومده بودن، رفتم محمد و صدا کنم که بره نماز بخونه، اما هرچی صداش کردم گفت بذار بخوابم... دلم گرفته بود، کنارش نشستم و اشکم دراومد... یه دفعه چشماشو باز کرد و گرفت چرا گریه میکنی..؟ منم گفتم هیچی و رفتم سراغ آشپزیم... انتظار داشتم یه بار بلند بشه و بیاد پیشم ولی نیومد...

کم کم سرگیجه پیدا کردم و دیگه نتونستم درست آشپزی کنم، خدیجه رو صدا کردم که بیا تو آشپزی کن من سرم گیج میره... محمد با شنیدن این حرفم سرشو بلند کرد و نگاه کرد ولی هیچی نگفت... نمیدونم چرا یهو بغض سنگینی که از بعدازظهر تو گلوم بود بدتر شد و نتونستم تحمل کنم. رفتم اون یکی اتاق و دراز کشیدم... دیگه نفهمیدم چی شد... یه دفعه دیدم با شدت دارم گریه میکنم... اونم با صدای خیلی بلند... سردی آبی که به صورتم پاشید باعث شد صدای بلندم آروم بگیره و بعدش آروم آروم اشک ریختم... وقتی خوب بهوش اومدم فهمیدم بالاسرم محمد نشسته و مادر.... محمد دستامو گرفت و تا اون یکی اتاق برد... بعدش روم پتو انداخت و بغلم کرد اما محبتاش یه جوری بود... منم حسابی کسل بودم و سرم درد میکرد. دلم نمیخواست بخندم... سر سفره شام هرچی محمد گفت بخند خنده م نگرفت... بعدش رختخوابا رو انداختم و رفتیم خوابیدیم... تو رختخواب محمد خیلی معذرت خواهی کرد که حواسش بهم نبوده اما حتی معذرت خواهیش هم نشون میداد حال و حوصله نداره... بعدش هم با قلقک دادنم منو زورکی خندوند و بعدش هم خوابید... نمیدونم چی شد که یه دفعه حالم خراب شد... نفسم بالا نمی اومد و ناله میکردم... محمد یه چند دفعه نازم کرد و گفت چی شده اما وقتی چیزی نگفتم یه دفعه دوتا سیلی زد و بعد دستشو محکم گذاشت روی صورتم و فشار داد... و با عصبانیت گفت: آروم باش دیگه... چرا آروم نمیشی...؟

نمیدونم چطور شد که یه دفعه بغصم ترکید و با صدای بلند گریه کردم... تازه فهمیدم چی شده... از محمد انتظار این حرکت و نداشتم... سرم و زیرپتو کردم و سعی کردم صدام درنیاد... یه جوری یه چیزی داشت منو خفه میکرد... دست خودم نبود... فقط میفهمیدم که هر لحظه حالم بدتر میشه... یه دفعه چشمامو باز کردم دیدم محمد پتو رو انداخته کنار و روی زمین دراز کشیده... نمیتونستم سرماخوردنش و تحمل کنم... رفتم کنارش و خواستم صداش کنم که نتونستم... یعنی صدام درنمی اومد...

مونده بودم چیکار کنم.. دستمو روی شونه ش گذاشتم و تکون دادم... چشاشو باز کرد... داشت گریه میکرد... بلندش کردم و آوردمش زیرپتو... هی میگفت: عزیزم ببخش منو... نفهمیدم چیکار کردم... بخدا دندونم درد میکرد طاقتم و بریده بود... توروخدا ببخش... اما من حتی نمیتونستم جوابشو بدم... بازم شوک بهم دست داده بود و باعث شده بود تکلمم قطع بشه... هیچی نگفتم و با ناز و نوازش و چشمام سعی کردم آرومش کنم... محمد رفت یه لیوان آب قند درست کرد و برام آورد بخورم اما فایده نداشت... صدام در نمی اومد... بعدش سعی کرد منو بخوابونه.... نزدیک اذان صبح بود که بیدار شدم... یعنی محمد بیدارم کرد. خیلی نگران بود... دوباره ازم خواست حرف بزنم و من خیلی تلاش کردم صدام دربیاد...اخرش هم موفق شدم. با گفتن اسمش خیلی محکم بغلم کرد و بعد اشکش دراومد.. بازم معذرت خواهی کرد و من اینبار گفتم عیبی نداره...

بعد از اینکه نماز خوندیم خوابیدیم و ساعت 6:30 بیدار شدیم... خیلی بدنم درد میکرد... محمد هی قربون صدقه م میرفت اما حالم خوب نبود... ولی بهش چیزی نگفتم... بعد از خوردن صبحانه لباس پوشیدیم و بابا زنگ زد که اومده دنبال مون... پیاده تا سرکوچه رو رفتیم... وقتی سوار شدیم بابا بعد از سلام شروع کرد درباره کار محمد سوال کردن... یه دفعه صداشون بالا رفت... نمیدونم چرا... من که سرم خیلی درد میکرد... فقط فهمیدم بخاطر شریک محمد بوده که اعصاب محمد بهم ریخته... چند بار تو آینه نگاش کردم دیدم اخماش توهمه... طاقت نداشتم اینطوری ببینمش... کاپشنشو از پشت کشیدم و تو آینه نگام کرد... بهش با اشاره فهموندم که ناراحت نباشه... اما فایده نداشت... تا خود کوته سنگی چند دفعه این کار و تکرار کردم.. تا اینکه کنار کوته سنگی یه دفعه محمد نگهداشت و کارت بانکش و گرفت و سوئیچ و داد به بابا.... گفت میره بانک و بعدش به من گفت باهاش میرم یا نه... منم نمیتونستم تو اون حالت تنهاش بذارم...

پیاده شدم و با اینکه فکر میکردم شاید بابا ناراحت بشه، باهاش راه افتادم... تو راه سعی کردم بخندونمش که موفق هم شدم. بلاخره با لبای خندون سرکوچه شرکت ازش جدا شدم... الان هم ساعت 9:14 صبح هست و توی دفتر نشستم... بخاطر گریه دیشب و حالت بدم الان کمی سرگیجه دارم... دلم برای محمد شور میزنه.... یه بار هم بهش زنگ زدم که بفهمم حالش خوب هست یا نه که شکر خدا خوب بود ... نمیدونم چرا بعضی روزا اینطوری میشم... مثل امروز که اصلا حال و حوصله هیچی رو ندارم... کاش میتونستم از ته دل بخندم... !



:: بازدید از این مطلب : 692
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 6 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز سه شنبه ست

حالت دیروزم تا خود بعدازظهر ادامه داشت و بیشتر هم شد، علتش این بود که وقتی وبلاگ و آپ کردم، دلم نیومد محمد و تو ناراحتی بذارم... بهش یه اس زدم که: عزیزم چرا وقت خداحافظی نگام نکردی، یعنی انقدر ازم ناراحت بودی...؟ اما هرچی منتظر موندم جوابی نداد، بهش زنگیدم، اما وقتی صداش توی گوشی پیچید، فهمیدم خیلی خیلی ازم ناراحته، varulv.gif : 33 par 28 pixels.بهش گفتم:چرا ازم ناراحتی، گفت :خوب عزیز من تو ماشین هرچی بهت میگم چی شده راستشو بهم نمیگی، خوب صبر آدم هم اندازه ای داره...huhsmileyf.gif : 19 par 20 pixels. منم گریه م گرفت و گفت نمیدونم چم شده محمد، فقط دلم گرفته،girl_to_take_umbrage2.gif یه دفعه محمد با یه لحن عصبانی گفت: مگه آدم خره که نفهمه چش شده....؟؟؟؟ این حرف و که زد، بدجور بغضم ترکید، تا حالا اینطوری باهام حرف نزده بود.girl_cray.gif

انتظار نداشتم بعد از اون ناز و نوازش صبحش با اون لحن باهام حرف بزنه، با ناراحتی گفتم: باشه حق با توئه من بی دلیل ناراحت شدم و معذرت میخوام... بحث مون مثل همیشه زود تموم نشد و با ناراحتی باهم خداحافظی کردیم، سر ظهر بود که برای خندوندنش یه اس بامزه زدم، ولی جوابم و نداد، منم فکر کردم مزاحمش شدم، یه اس زدم که ببخش مزاحم کارت شدم، بای... hysteric.gifو بعد مشغول کارم شدم اما با ناراحتی زیاد، حرفای صبحش بدجور تو دلم سنگینی میکرد.yapyapyapf.gif : 31 par 20 pixels. فکر کنم نیم ساعت بعد بود که دیدم یه عالمه مسیج اومد تو گوشیم، نگاه کردم دیدم همه ش تماس های ناموفق محمد بوده،girl_impossible.gif یه دفعه زنگش رسید، با عصبانیت و ناراحتی گفت چرا گوشیتو خاموش کردی...؟ منم گفتم نه من گوشیمو خاموش نکردم... بعدش با ناراحتی زیاد گفت این چه مسیجیه که فرستادی، مگه موضوع صبح حل نشد و تموم نشد...؟ منم با بغض گفتم مگه من چی فرستادم...؟ یه شوخی بود که تو رو بخندونم... اونم با ناراحتی گفت خواهشا دیگه برام اصلا مسیج نفرست....

خیلی گریه م گرفته بود، connie_wimperingbaby.gifآیا این همون محمدی بود که صبح توی رختخواب قروبن صدقه م میرفت و میگفت بیشتر از جونم دوستت دارم... تو خیلی خوبی... تو خیلی خوبی... ؟؟؟؟؟ گریه م که گرفت تازه محمد فهمید که کمی تند رفته، صداش کمی آرومتر شد و گفت عزیز دل چرا یه موضوع و انقدر کش میدی..؟ منم گفتم من نخواستم موضوع و کش بدم، فقط خواستم خوشحالت کنم اما فکر نمیکردم بدتر ناراحت میشی... بعدش محمد مثل همیشه ازم خواست براش سه تا بخندم، سه تا خندیدم و همه چی رو فراموش کردم... تا وقت تعطیلی، همه ش منتظر بودم محمد و ببینم بهش بگم که امشب میخوام پیشم باشه... اما طاقت نیاوردم و یه اس زدم که امشب بیا پیشم، اونم فقط نوشت باشه... Happy Danceساعت 4:50 بود که زنگ زد بیا بیرون، خیلی دیر شده بود، سرم هم خیلی درد میکرد بخاطر گریه های زیاد، وقتی سوار ماشینش شدم، قیافه شو از تو آینه نگاه کردم، بابا هم بود، چهره ش انقدر گرفته بود که جا خوردم... سعی کردم با گفتن قضیه شیرینی فرید، بخندونمش، اما نه تنها نخندید بلکه بعد از اون حرف دیگه باهام صحبت هم نکرد، همه ش با بابا میگفت و میخندید، انگار من اصلا توی ماشین نیستم...

بابا رو مثل همیشه اول برد خونه رسوند، بعدش به من گفت بیا جلو بشین، منم رفتم نشستم، وقت حرکت دستمو گرفت و گذاشت روی دنده، ولی ساکت بود، یه چند دفعه حرف زد اما انقدر اخمو بود و صداش گرفته بود، که مجبور شدم بپرسم خسته ای..؟ اونم با ناراحتی گفت آره چطور؟ گفتم هیچی قیافه ت گرفته ست... ولی در جوابم هیچی نگفت، منتظر بودم یه بار ازم بپرسه چرا چهره ت انقدر گرفته ست... اما هیچی نگفت، وقتی نزدیک خونه رسیدیم، مریم دم در پیاده شد و بعدش من محمد و نگاه کردم و گفتم: اگه خسته ای و میخوای استراحت کنی برو خونه خودتون، بعد محمد گفت: چیه..؟ کار بخصوصی داشتی گفتی امشب بیام پیشت...؟ با این حرفش خیلی بغضم گرفت... چی داشت میگفت؟ یعنی اون هروقت به دلخواه خودش می اومد پیشم حتما کاری باهام داشت..؟ بهش همین حرف و زدم اما بازم تکرار کرد که نه کاری داشتی...؟ منم گفتم نه اگه خسته ای برو خونه تون... ولی دیگه هیچی نگفت و ماشین و پارک کرد و بعدش باهم اومدیم خونه، در حیاط و که بستیم گفت برام یه کم آب گرم بیار میخوام سرم و بشورم ...

منم حالم خیلی خراب شده بود، هی تلوتلو میخوردم، panicsmiley2.gif : 45 par 28 pixels.فکر کنم فشارم افتاده بود، هیچی نگفتم، توی سکوت رفتم براش آب گرم و حوله و شامپو آوردم و اون سرش و شست،showersmile.gif : 41 par 51 pixels. بعدش لباساشو وسایل شو جمع کردم و رفتم اون یکی اتاق که لباس خودم و عوض کنم اما سرم خیلی گیج میرفت، یه دفعه محمد رسید و از پشت بغلم کرد و گفت: عزیزم توروخدا بگو چی شده...؟ چرا انقد ناراحتی...؟

منم بدجور میلرزیدم، اما هیچی نگفتم. هردومون نشستیم... بغلم کرد و گفت: عزیزم من کاری کردم ناراحت شدی؟ گفتم نه... فقط گاهی وقتا فکر میکنم نمیشناسمت، توی رختخواب یه جوری و بیرون یه جور دیگه... اینو که گفتم دستاش شل شد و گفت: عزیزم ببین من معذرت میخوام که صبح تند رفتم... ولی باور کن گاهی فشار کار خیلی زیاد میشه... بعدش دیگه مادر اومد و نتونستیم حرف بزنیم... تو آشپزخونه کنار هم نشستیم و براش یه قصه گفتم.. مادر هم داشت سیب زمینی سرخ میکرد، برق هم نبود، تو روشنایی شمع صورت محمدیم حسابی قشنگ شده بود،لباش سرخ سرخ و جون میداد واسه بوسیدن و خوردن... اما جلوی مادر نمیشد و تازه کمی دلم از دستش گرفته بود... بعد از خوردن شام، محمد رفت نمازشو خوند و بعدش بهم گفت براش یه شمع ببرم میخواد حساباشو تو دفترچه ش بنویسه... منم رفتم یه شمع براش روشن کردم و یه پتو آوردم زیرش بشینه که سردش نشه، بعدش خودم روی پاهاش دراز کشیدم چون سرم خیلی گیج میرفت...

اون مشغول نوشتن شد و من روی پاهاش چه حس راحتی میکردم... واقعا وجود نازنینش با همه ی دعواهایی که بین مون رخ میداد برام حکم آرام بخش و داشت، وقتی گفت عزیزم به چی داری فکر میکنی، با آرومی گفتم: به اینکه تو دنیا فقط تویی که بهم آرامش میدی... این حرفو که گفتم، دفترچه شو انداخت و اومد زیر پتو کنارم دراز کشید و بغلم کرد و بعدش گفت: عزیزم ببین دلم نمیخواد ناراحتت کنم اما تو قول داده بودی حساسیت زیاد و بذاری کنار... اما امروز بازم حساسیتت زیاد شده بود... در ضمن میخوام دیگه بخاطر حرفای جدی هیچ وقت بهم اس نزنی... خوشم نمیاد... خلاصه کلی نصیحتم کرد و بعدش گفت برو رختخواب و بنداز که بخوابیم... منم حرفش و گوش کردم...offtobed.gif : 50 par 32 pixels. بچه ها تو اون یکی اتاق داشتن تو لپ تاپ فیلم اره 6 رو میدیدن و حسابی هم ترسیده بودن،backingout.gif : 92 par 45 pixels. من و محمد هم توی رختخواب دراز کشیدیم... تو رختخواب کلی نازم کرد و بوسیدم اما حالم خیلی بد بود، سرم تیر میکشید و بدنم کوفته بود، وقتی بغلم کرد کمی آرومتر شدم و بعدش خوابیدم، همه ش خوابا بد میدیدم، نصفه شب از خواب پریدم و فهمیدم که بدنم خیلی درد میکنه... انقدر ناله کردم که محمد هم بیدار شد طفلی... کلی بوسم کرد و آخر هم چون خیلی خسته بود خوابش برد، اما من تا دیروقت بخاطر درد بیدار بودم..countsheep.gif : 56 par 38 pixels.

صبح اذان که داد، محمدی بیدار شد و حالم و پرسید... گیر داده بود که ببرمت دکتر،nursesmileyf.gif : 69 par 37 pixels. اما قبول نکردم، چون میدونستم خسته ست و تازه شاید حالم تا صبح خوب بشه،no.gif : 19 par 18 pixels. به هر حال یه جوری راضیش کردم و بعد از نماز تو بغلش خوابیدم... ساعت 6:30 بود که بیدار شدم و رفتم صورتم و شستم و بعد اومدم بیدارش کنم..announcement.gif : 179 par 43 pixels. تن من یخ بود و تن اون داغ داغ... وقتی بغلم کرد و لبای داغش و روی لبام گذاشت وای که چه لذتی داشت... خیلی حال کردم...French Kiss محمد چند دقیقه ای بهم خیره شد و گفت عزیز امروز به صورتت هیچی نزن... باشه..؟ بهش گفتم همینطوری دوست داری؟ گفت آره... منم گفتم باشه...

بعدش هم باهم صبحانه خوردیم و من حاضر شدم و رفتیم دنبال بابا... تو راه اومدن دفتر هم کلی خندیدیم... الان هم ساعت 9 هست و سرحالم....Flower دلم برای 5شنبه میتپه که هرچه زودتر دوباره بتونم محمدیمو بغل کنم... اون همه دلیل من برای خندیدن و زندگی کردنه.... خدایا اونو به تو سپردم...



:: بازدید از این مطلب : 1890
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز دوشنبه ست... نمیدونم چرا از دیروز تا حالا دلم اینطوری گرفته... از دیشب حال و احوالم بدجور بهم ریخته... تمام دیشب حالتم خراب بود... محمدی هم پیشم بود، بخاطر اون سعی کردم از اون حالت مسخره بیرون بیام که موفق شدم اما امروز صبح که باهم دفتر اومدیم، دوباره همون حالت بهم دست داده.

تمام تنم کوفته ست و سرم عجیب گیج میره، چشمام تار میبینه و حوصله اینکه لبامو برای گفتن کلمه ای از هم باز کنم و ندارم. از خود خونه ی محمد اینا تا نزدیک دفتر، محمد با بابا صحبت میکرد و من هرلحظه بیشتر تو این حالت فرو میرفتم اونم بی دلیل... بعدش دیگه هرچی محمد ازم پرسید که چی شده چرا ساکتم، واقعا نتونستم دلیلی بیارم براش... اونم دیگه ساکت شد و حرفی نزد. موقع خداحافظی وقتی طرفش نگاه کردم دیدم صورتش و برگردونده و منتظره هرچه زودتر پیاده بشم. بغضم گرفت... دستی که همیشه موقع خداحافظی با دیدن نگاه مشتاقش بالا میرفت و توی جیبم گذاشتم و سرم و پایین انداختم... در رو بستم و بعدش سرکیجه م بیشتر شد...

میدونم دیگه زنگ هم نمیزنه چون ازم دلگیره اما نمیدونه که الان چه حالتی دارم... حتی خودم هم نمیدونم... مریض شدم یا نه روحیه م به صفر رسیده...؟ کاش همونقدری که صبح بعد از نماز، قربون صدقه م میرفت الان که بهش نیاز دارم بازم باهام حرف میزد و آرومم میکرد... بغضم گرفته، نمیدونم چرا دلم میخواد گریه کنم...! دلم تنگیده... برای چی نمیدونم... کاش همین الان میتونستم برم زیارت و یه دل سیر گریه کنم... بازم احساس تنهایی میکنم...!



:: بازدید از این مطلب : 438
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 1 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 494
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()