نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام به همه دوستای گلم

امروز یه اتفاق خوب افتاده... میدونید چی شده؟

خوب درخت من اولین پروژه کاریش و در زمان متآهلیش گرفته... یک ساعت پیش زنگ زد و این خبر و بهم داد... خیلی خوشحال شدم... طوری که همه خستگی هام رفع شد... از همین جا بهش میگم:

عزیزم... تبریک باشه به هردوتامون... امیدوارم وجود من در کنارت بهترین موفقیت ها رو به همراه داشته باشه... همیشه آرزوی سربلندی تو داشتم... انشاءالله همیشه موفق باشی

دوستت دارم یه عالمه



:: بازدید از این مطلب : 876
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

ماه رجب هم رسید... خوشحالم انقدر خدا بهم عمر داد که دوباره بوی رجب و استشمام کنم. تو خونه که سایه بان و مادر تقریبا هر روز روزه میگیرن... خوش به سعادت شون... من که هرچی التماس میکنم میخوام روزه بگیرم مادر اجازه نمیده... بهونه ش هم اینه که ضعیف هستی و نمیتونی... اما بخدا روزه هیچ وقت سر من فشار نیاورده... فقط با روزه ست که حس سبکی میکنم... مگه آدم چقدر عمر میکنه؟ کار دیگه ای که نمیتونم بکنم... سرمایه ای ندارم که یه کار خیر بزرگی بکنم... مجبورم همین توشه های کوچیک و جمع کنم تا حداقل پیش خدا شرمنده نشم اون دنیا...

دیشب بازم ضعف به سراغم اومده بود... نمیدونم علتش چیه... درخت که میگه بخاطر فشار کاره... اما خوب همه کار میکنن اما به قول مادرم هیچ کدوم شون مثل تو ضعیف نیستن... امروز صبح وقتی درخت تو ماشین واسه م کلی خشکبار خرید که بخورم و انرژی بگیرم دلم میخواست همه این حرفا رو بهش میگفتم اما مهربونی و چشمای نازش اجازه این کار رو بهم نداد... میخوام این ۵شنبه هرطور شده روزه بگیرم... دیشب ساعت ۱۱ که بیدار شده بودم انقدر تب کرده بودم که تمام بدنم میلرزید... گشنگی هم بهم فشار آورده بود... از شدت تب میسوختم... بلند شدم رفتم آشپزخونه اما هیچ غذایی نمونده بود... ناچار یه چندتا گوجه که تو سبد بود و گرفتم و تند تند خوردم... انقدر ضعف داشتم که حتی نمیتونستم درست بشینم... یه دفعه سایه بان اومد و کنارم نشست و یه چندتا لقمه خامه و خرما بهم داد تا بخورم... یه کم هم چای دم کرد که با اشتها خوردم... دستام میلرزید... خدا خیر بده سایه بان و که همیشه مهربونه و از مهربونیش هیچ وقت کم نمیشه... خیلی دوستش دارم...



:: بازدید از این مطلب : 867
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلامی دوباره

اومدم ببینم چیزی تو وبلاگ مون نوشتی یا نه اما میبینم بازم هیچ خبری از ردپای احساس تو نیست... عیبی نداره میدونم امروز که وقت داشتی نت تون بازی درآورده بود و نتونستی... عیبی نداره... مثل همیشه خودم مینویسم... میدونی درباره مادر فکر میکنم، و روزایی که قراره تو بری و پیشم نباشی... نمیدونم میتونم اون مدت و تحمل کنم یا نه...اما هروقت رفتی با روحیه شاد منتظر برگشتنت هستم عزیز...

میدونی یه طور خاصی نگران مادر هستم... نمیدونم کی و چه وقت دوباره ببرمش پیش دکتر... که کلیه هاشو بازم معاینه کنه و البته به احتمال زیاد قرار بذاریم ببرمش واسه شکوندن سنگا... خودش که حسابی کلافه ست... هروقت تو خونه ناراحت میشه به روی خودش نمیاره.. یا اگه دردی داره که خیلی زیاده از ما قایم میکنه، واقعا نمیتونم بگم صبر مادرا چقدر زیاده... گاهی پیشش شرمنده میشم... از اینکه تو این مدت دختر خوبی نبودم و نتونستم حقش و ادا کنم...! خیلی وقته جای بابا کنارش خالیه... تو این ۶سال خیلی خواستم جای خالیشو برای تا حدودی پر کنم اما میدونم نتونستم... عزیزم... کاش میتونستم همه خوشی های دنیا رو به پاش بریزم...

میدونی یه بار بهت گفته بودم آرزو داره یه بار دیگه ایران و ببینه و امام رضا رو زیارت کنه... کاش میتونستم همین آرزوی کوچیکش و برآورده کنم... درسته بردنش به کربلا خیلی سخته اما از رحمت خدا ناامید نیستم... بهش امیدوارم... تو این چندسال هیچ وقت تنهامون نذاشته... حتی تو سخت ترین شب های زمستون... حتی اون شبی که مثل مرده ها توی تاکسی بودم و اون راننده فکر میکرد من مردم... بازم همراهمون بوده... بهش دل بستم و میدونم دل نمیشکنه... خدایا رحمتت و شکر...!



:: بازدید از این مطلب : 820
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 30 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

 

دیروز عجب روزی بود... همه ش با غم گذشت، تحمل کردم، اونم بخاطر فکرایی که هیچ ارزشی نداشت... اما ساعتای ۵ بود که یه دفعه مثل ابرای تو آسمون شروع به باریدن کردم، زیر بارون نشسته بودم و زارزار گریه میکردم، صدام انقدر بلند بود که حتی خودم هم میشنیدم، نمیدونم چرااونقدر بچه شده بودم.... اما فکرامو کردم دیگه، همه چی با گریه حل نمیشه... باید دنبال راه حل بود و علت مشکل... ممنونم که با حرفات آرومم کردی، اگه نمی اومدی و اون حرفا رو نمیزدی معلوم نبود تا کی تو خودم بودم، امیدوارم دیگه هیچ وقت از این کارای بچه گونه نکنم...!

 



:: بازدید از این مطلب : 761
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 29 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 



:: بازدید از این مطلب : 845
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس؛ تو کجایی گل نرگس
به خدا آه نفس‌های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم
زده آتش به دل عالم و آدم
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته، در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده است؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم، بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت
نکند باز شده ماه محرم که چنین می‌زند آتش به دل فاطمه آهت
به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه!
بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی اجرک الله!
عزیز دو جهان یوسف در چاه
دلم سوخته از آه نفس‌های غریبت
دل من بال کبوتر شده، خاکستر پر پر شده
همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی
و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت، زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی
به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد
نگهم خواب ندارم
قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد
شب من روزن مهتاب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره دلداده دلسوخته ارباب ندارد ...
تو کجایی؟ تو کجایی؟ شده‌ام باز هوایی شده‌ام باز هوایی...



:: بازدید از این مطلب : 966
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

معلم پای تخته داد می زد 
 صورتش از خشم گلگون بود 
 و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود 
ولی ‌آخر کلاسی ها 
لواشک بین خود تقسیم می کردند 
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد 
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان 
تساوی های جبری رانشان می داد 
با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک 
غمگین بود 
تساوی را چنین بنوشت

« یک با یک برابر است »  

از میان جمع شاگردان یک برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت
معلم مات بر جا ماند.

و او پرسید:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود !

و او با پوز خندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامان داشت بالا بود و آن که
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره‌گون چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وان سیه چرده که می‌نالید پایین بود؟
آیا باز یک با یک برابر بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می‌شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه کس «دیوار چین»ها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
«یک با یک برابر نیست »



:: بازدید از این مطلب : 1300
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

امروز روز ۵شنبه فکر میکردم یه روز عالی باشه.... بهت گفته بودم نه؟

که ۵شنبه ها رو دوست دارم، چون نیمه وقت کار میکنم و بعدش بیکارم، اما امروز از همون صبحش همه چی بد بود.... نگاه تو، که برای خودم تعبیرش کرده بودم، و بعد این حرفایی که پشت چت زدیم و بعدش با اینکه کلی پرسیده بودی تا کی دفتر هستی اما بعدش که معلوم شد تا ظهر، تازه تو گفتی که ممکنه امروز نتونی بیای.... خیلی دلم گرفت عزیز... خوب از همون اول میگفتی که اون همه ذوق و شوقم مثل یخ روی آتیش نشه.... دلم میخواد پیاده یه راه طولانی رو برم...............

تو فقط به فکر سلامت جسمم بودی و گفتی تو آفتاب نرو که مریض میشی اما روح من طور عجیبی شکسته........ نمیدونم این حرفام تا چه حدی برات معنا و مفهوم داره..... گاهی وقتا میگی کلاس نذار یا کلاس پایین تر حرف بزن.. نمیدونم این حرفم کلاسش بالاست یا پایین... اما بدون من هیچ وقت تو حرف زدن کلاس نذاشتم... حداقل پیش تو....... نمیدونم چرا دلم میخواد گریه کنم...

عزیزم..... شاید بهونه باشه همه اینا.... میدونم گاهی با این رفتار عجیبم باعث میشم سردرگم بشی... اما تو دوساله منو میشناسی... رفتارم، کردارم، برخوردم، غم هام و شادیهام همه شو دیدی، من هنوزم همونم که بودم، فقط کمی نزدیکتر بهت و مهربونتر باهات، اما امروز حس و حال بدی پیدا کردم، نمیدونم بخاطر نیومدنته، یا بخاطر اینکه گفتی کار خوبی نکردم اون سوالو پرسیدم، به هر حال اگه اجازه میدادی پیاده روی کنم راحت ترمیشدم.......... اما خوب اجازه ندادی، و الان باید برم تنهایی و دلگیریمو با در و دیوار خونه تقسیم کنم تا بیای...........

جمعه هم سالگرد بابابزرگه، حوصله ندارم اما باید برم، به هر حال یه حقی به گردن ما داره....... روحش شاد.... یه روزی میرسه که از همین جمعه ها واسه منم پیش میاد........ اونوقت آیا کسی هست که پشت سرم بگه روحش شاد؟...............؟



:: بازدید از این مطلب : 936
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

 

هوچی گری

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!

دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،

شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست

کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،

بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق

چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.



:: بازدید از این مطلب : 1082
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

بی تو اما عشق بی معناست،می دانی؟؟

دستهایم تا ابد تنهاست، می دانی؟؟

آسمانت را نگیر از من، که بعد از تو

زیستن یه لحظه هم بی جاست،می دانی؟؟

هرچه میخواهیم-آری-از همین امروز

از همین امروز،مال ماست،می دانی؟؟

گرچه من یک عمر همزاد عطش بودم

روح تو ، هم-سایه دریاست،می دانی؟؟

دوستت دارم! ، همین! ، این راز پنهانی

از نگاه ساکتم پیداست، می دانی؟؟

عشق من! بمان با من !



:: بازدید از این مطلب : 750
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 

تقدیم به مادر خوبم

سلام مادرجون... امیدوارم حالتون خوب باشه... میدونم نمیتونید به این کلبه درویشی سر بزنید اما خوب شاید درخت که این مطلب و خوند بهتون بگه که چی نوشتم... امروز وقتی سوار ماشین درخت شدم، دیدم داخلش یه کاسه پر از آلبالو و آلو هست... همه شون انگار داشتن بهم چشمک میزدن، از درخت پرسیدم اینا چیه....؟ گفت اینا رو مادرشوهرت فرستاده برای عروس خشگلش... صبح منو مجبور کرده همه اینا رو از درخت توی حیاط برای تو بچینم... با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم... واقعا چطور میتونستم جواب این محبت ساده و صادقانه شما رو بدم؟ با اشتهای زیاد شروع به خوردن شون کردم، شاید باورتون نشه اما تا حالا به عمرم آلبالویی به اون خوشمزگی نخورده بودم... انگار طعمش مال یه جای دیگه بود... میدونم علتش چی بود... چون از صمیم قلب شما هدیه شده بود و متعلق به سرزمین قشنگ قلب تون بود... واسه همین هم عطرش هم مزه ش با همه میوه ها فرق داشت...

مادر قشنگم... امیدوارم بتونم شایسته این همه صفا و صمیمیت شما باشم... خیلی دوستتون دارم... دیشب تو خوابم اومده بودین... بغلم کرده بودین و مرتب نوازشم میکردین... منم روی پاهاتون خوابیده بودم و میخندیدم... خیلی خیلی عاشقتون هستم... صورت ماهتون و از دور میبوسم و براتون آرزوی سلامتی و عمر طولانی دارم تا بتونیم زیر سایه محبت تون همیشه موفق باشیم...!



:: بازدید از این مطلب : 841
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 25 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

آوازه دردم به هم آواز رسان

آن کس که من از فراق او غمگینم

او را به منو مرا به او باز رسان



:: بازدید از این مطلب : 1807
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 24 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

الهی ای چـــــــــراغ خانه ی دل

تویی روشنگر کاشـــــــانه ی دل

                      تویی دلـــــدار مسکین دو عالم

                     خـــــــــداوند جهان و عشق آدم

 نباشد جز مــــــــــن در هوایت

ندارم آرزویی جز رضــــــــــــایت

                      پنــــــاهم ده ز روز  دور گشتن

                      نجـــــاتم ده ز عیب کور گشتن

 الهــــــــی ای نوای بی نوایان

مــرا از شرّ شیطان دور گردان

                     ندارم جز تـــو محبوبی به دوران

                     در رحمت ز مــــن  یارب مگردان

 الهی ای پنــــــاه بی پناهان

ترّحم کن  بخیل  مسـتمندان

                     پناهی ده کریــــــما بی پناهیم

                     نوازش کن ز رحمت رو سیاهیم

 کریما  من اسیرعشق رویت

به پروازم به پرّ دل بکویـــــــت

                      لا ای اقرب از حـــــبل وریدم

                      جز تو یــــــــارب در عالم ندیدم

 ألا ای مونس شب های تارم

توئی عشق من و یاد تو یارم

                      الهی ای فروغ قلب غمناک

                       مرا از آلایش عصیان نما پاک

 مکن نومیدم از دیدار کویت

ز دل بگشا رهی ای جان به سویت

                       تو وصلت را الهی حاصلم کن

                       عنایت بر من شرمنده ام کن

 بگردانم نسیم خاک کویت

بده توفیق پروازم به سویت



:: بازدید از این مطلب : 852
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 24 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

همین الان بهت یه میسکال دادم، میدونی چرا...؟

هم کریدیت تموم کرده بودم هم اینکه خیلی دلم گرفته بود عزیز... یک ساعته همینطور شدم، کوفتگی تنم یه طرف این دلتنگی عجیب هم از یه طرف دیگه... عزیز کاش حداقل یه کم طولانی تر حرف میزدی... اما فهمیدم مزاحم شدم، چون وقتی گفتم ببخشی که مزاحم شدم هیچی نگفتی و خداحافظی کردی... الان نمیدونم چیکار کنم... فکر میکردم بعدازظهر آنلاین بشی اما نشدی... چون کار داری... دلم بدجور گرفته عزیز... به آسمون نگاه میکنم ابرا همه شو پوشوندن، انگار دل اونم گرفته... یادته یه بار گفتی اگه آسمون ابری بشه معنیش اینه که دل تو گرفته... الانم همینطوره اما فکر کنم اصلا حواست نیست... خوب عزیزم شایدم من دارم کمی زیاده روی میکنم... به هر حال تا ساعت ۵ نمیتونم طاقت بیارم... امروز بهتره برم  دکتر چون بدجور تنم درد میکنه، اما با دلم چیکار کنم؟
یادته اون روز که بهت زنگ زدم از لحن صدام متوجه گرفتگیم شدی بعدش هم اومدی دنبالم و ناهار باهم خوردیم...؟ اما امروز فکر کنم خیلی سرت شلوغ بود که متوجه گرفتگی صدام نشدی... در هر صورت آرزو میکنم هرجایی هستی خوش باشی... من که امروز بعدازظهر حسابی گرفته م... کاش زودتر تموم بشه امروز... و برم خونه... شاید همه ش از خستگی و بیخوابی باشه...! 



:: بازدید از این مطلب : 935
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

عزیزم...

کاش آنلاین بودی... الان حالم خیلی بده، درد استخونام بدجور اذیتم میکنه، میدونم مقصر خودمم که حرفتو گوش نکردم و تا دیروقت تو حیاط نشستیم... و بعدش هم بدون پتو خوابیدم... اما حالا کاش بودی تا کمی باهات حرف میزدم و این درد و فراموش میکردم،

امروز صبح وقتی منو رسوندی و از ماشینت پیاده شدم، یه دفعه کمرم بدجور درد گرفت، دستمو روی کمرم گذاشتم تا بلکه دردش آروم بشه اما نشد، یه دفعه گوشیم زنگ زد ، نگاه که کردم تو بودی... تعجب کردم وقتی سلام کردم گفتی چی شده باز استخونات درد گرفته؟ با شنیدن این جمله اشک توی چشمام جمع شد... تو خیلی مراقبم بودی.. و با اینکه ماشینت خیلی ازم فاصله گرفته بود متوجه اون حرکتم شدی و نگران شدی و زنگ زدی...

الهی قربون این همه مهربونیت بشه این دختر... واقعا نمیدونم چطور بگم که چقدر میخوامت... جات خیلی خالیه عزیزم... دلم برای آغوشت تنگ شده...!



:: بازدید از این مطلب : 1295
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

می خوام که خوبیهاتو یکی یکی بشمارم

                             تک تکِ قصه هاتو بخاطرم بسپارم

           می خوام که از عشقمون روزی هزار بار بگم

               وقتی به آخر رسید بازم به تکرار بگم

           دروغ نیست ...!دروغ نیست

                                   عشق تو راسته راسته

         تو اونی که یه عمری دل از خدا میخواسته

           تو دفترم نوشتم تو عمرمی   تو جونم

                              عزیز مهربونم

            میخوام تا آخر عمر عشقتو باور کنم

میخوام بگم تو عشقی یه عشق بی نهایت

                       اون سر دنیا بری میام سایه به سایت

میخوام پیشت بمونم مثل شبهای یلدا

                         با تو در آغوش تو شب نرسه به فردا

              تو دفترم نوشتم تو عمرمی تو جونم

               اسم تو رو گذاشتم : عزیز مهربونم 



:: بازدید از این مطلب : 1004
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

شب عشق

 

دوباره من،دوباره تو

دوباره چشمهای منتظر

دوباره قلب عاشقم برایت بیقرار میزند

دوباره ما

بیتاب در آغوش هم

و طعم لبهایت که نمیرود هرگز از یادم

و صدای نفس هایت که گوشم را مینوازد

و تو

نفسم میشوی در هیاهوی خستگی هایم

و آرامش

که تو هستی

و بوسه  و بوسه و بوسه

دستهایت که نوازشم میکنند و تمام میکنند آواز تنهاییم را

و بیتاب در آغوشت فرو میروم و هستی ام میشوی

و امشب که دوباره با تو برایم رویایی شد

که صدای قلبت آهنگ عشق را میا نمان نواخت

که عشق را در گوشم زمزمه کردی

و نوازش هایت که تمام میکند قصه ی عشق را برایم

که در همه ی لحظه هایمان

 نور جریان دارد

عشق جریان دارد

و ماه امشب شاهد عشق بازیمان شد

که این عشقبازی همه ی وجود من است

واین عشق همه ی هستی ام

دوستت دارم و دوستت دارم



:: بازدید از این مطلب : 824
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

دوباره آمدی،دوباره بوسه ،نوازش،لمس عاشقانه ی دستات،دوباره یکی شدن،همنفسی و دوباره عشق با همه ی قشنگی هاش و همه ی لذت های عاشقانه ش.

سلام قشنگم

امروز شنبه ست و سه روز میشه در کنارمی... عزیزم... از توصیف احساسم نسبت به این سه روز عاجزم... وقتی روز پنجشنبه باهم ناهار خوردیم، باهم خونه اومدیم و تا شب کنار هم بودیم، و شب هم در کنار خانواده چقدر خوش گذشت... روز جمعه هم باهم غرقه رفتیم، واقعا از اینکه در کنار تو قدم برمیداشتم احساس غرور میکردم، از اینکه دست کسی تو دستمه که از صمیم قلب دوستم داره و دوستش دارم، وقتی باهم سوار قایق شدیم و روی دریاچه حرکت میکردیم، حس میکردم فاتح تمام دریاهای عشق خودمون دوتا هستیم، وقتی با شور و شوق باهم زیر سایه درخت نشستیم و چندتا عکس گرفتیم چقدر خندیدیم و چقدر شاد بودیم، اونجا زوج های زیادی اومده بودن اما هیچ کدوم شون مثل ما نبودن، هیچ کدوم شون صفا و صمیمیت و عشق ما رو نداشتن،

بعد از ناهار خوشمزه ای که خوردیم توجه مون به یه دختر کوچولو جلب شد که مرتب میرقصید... خیلی ناز بود... واقعا هم قشنگ میرقصید.. یه لباس عروسکی زرد پوشیده بود و داشت جلو روی باباش میرقصید... هردوتامون بهش زل زده بودیم... بعدش هم که طرف پغمان رفتیم و زیر سایه درختا و رود پرآبش نشستیم... میوه ها رو به نوبت شستیم و خوردیم، و بعد به صدای امواج آب گوش دادیم، اون لحظه سرمو روی شونه ت گذاشته بودم و به روبرو خیره شده بودم، سرد بود اما آغوش تو نمیذاشت سرما رو حس کنم، بعد یه چندتا عکس خشگل گرفتیم و برگشتیم، تو راه برگشت کلام عاشقانه ت همه خستگی رو از تنم بیرون میبرد، وقتی خونه رسیدیم مادر و بچه ها هم از مهمونی عمو برگشته بودن، شبش هم کنار هم توی حیاط نشستیم و از عشق همدیگه سیراب شدیم، وقتی گونه های آتشینت و به روی گونه هام میذاشتی حس میکردم تا حالا این همه که از عشق نوشتم همه شون پوچ بوده چون عشق واقعی رو اون شب در آغوش تو و در بوسه های شیرین تو درک کردم...

عزیزم... بخاطر همه خوبی ها و عشق بی پایانت ممنونم... از صمیم قلب آرزو میکنم همیشه سرزنده و سرحال باشی و هیچ وقت غبار غم یا خستگی تو چشمای نازنینت خونه نکنه، دوستت دارم... اینم یه هدیه که خیلی دوستش داری...



:: بازدید از این مطلب : 698
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 23 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com سلام عزیزم

با اینکه فرصت نمیکنی حتی وبلاگ و بخونی، اما بازم می نویسم به امید اون روزی که وقت پیدا کنی و یه سری بهش بزنی، این روزا که میگذره بهترین روزای عمر منه... بخاطر اینکه در کنار تو هستم و سرشار از عشق تو.... باور کن نمیتونم احساس خودمو نسبت بهت بیان کنم،

هر روز دنبالم می یای و با عشق همکلامم میشی... هر روز صبح زندگی من با طلوع نگاه تو شروع میشه و هر روز غروب هم با خداحافظی از تو تموم... گاهی که کنارت میشینم و دستامو تو دستت حس میکنم، یه حس عجیبی تو تنم می دوه... یه حسی که تا حالا هیچ وقت تجربه ش نکردم، میخوام یه اسمی یه عنوانی واسه ش پیدا کنم اما نمیتونم، واسه همین یه لحظه ساکت میشم، چون میخوام اون حالت عجیب تن و روحم و پیدا کنم اما نمیتونم... و تو هم فکر میکنی که من پکرم یا تو فکر اما اینو بدون وقتی در کنارتم از همه غم ها آزادم، امکان نداره تو کنارم باشی و با اون کلام دلنشینت باهام حرف بزنی و من احساس بدی بهم دست بده یا تو غصه ها غرق بشم، فقط دنبال پیدا کردن یه عنوان واسه این لرزش تن و روحم هستم تا بهت بگم اما هنوزم برام گنگه... راستش وقتی دستامو میگیری و فشار میدی و بعد با اون چشمای نازت بهم خیره میشی، دستپاچه میشم کمی، واسه همین ساکت میشم و سعی میکنم با خیره شدن به روبرو خودمو آروم کنم، نمیدونم آیا تا حالا شده در کنار من احساس لرزش کنی... اما من گاهی دچار این حالت میشم... خواهش میکنم این رفتار منو به ناراحتی تشبیه نکن باشه عزیزم؟

باور کن تو نگاه و رفتار تو مبهوتم، گاهی تعجب میکنم که چطور تا حالا نتونستم انقدر خوب بشناسمت... که تو انقدر خوب و مهربون و عاشقی... سخاوتمندی تو، کلام دلنشین و صادقانه تو، محبت بی شائبه تو، همه و همه هر روز منو بیشتر از گذشته عاشقت میکنه...!

کاش وجود ناتوان من بتونه گنجایش این همه عشق تو رو داشته باشه، عزیزم... امروز پنجشنبه ست و فردا قراره بریم غرقه... یه هیجان بزرگی تو دلم هست، برای اولین باره که میخوایم یه جای دور باهم بریم... احساس میکنم دقایق خیلی خوبی رو در پیش دارم... خیلی دوستت دارم و ممنون که انقدر خوبی و هوامو داری... کاش منم همونقدر که دوستم داری عاشقت باشم...!

 



:: بازدید از این مطلب : 960
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

دوباره تو کنارمی، هوای بوسه با منه

  تمام آرزوی ما، همین به هم رســـــیدنه

     دوباره تو سکوت من، صدای خنده ساز شد

         شنیدن صدای تـــــــو، برای مـــن نیـــــاز شد

            دوباره با نگاه مــــــــن، نگاه تـــــــــو یکی شده

              دوباره از تـــــــــــو مردنم، شبیه زندگـــــــی شده

                     به هر دری کــــــه میزنی، دوباره مقصدت منـــــــم

                          دوباره میرسم به تـــــــــو، به هر دری که مــیــــزنم

                             دنیامی میــــــــدونی ، تو قلبــــــــــــــــم می مونی،

                          دریای آتیشی،  رویای بارونی ،  دستامو میگیری 

                     دنیامو میبازم دستاتو میگیرم ، رویامو میسازم

                   منو به عطر یک نفس، تو اوج بوسه خواب کن

            برای این یکی شدن، رو قلب من حساب کن

  به اوج قصه میرسم، اگه تـــــــــو باورم کنی

کنار من نفــــس بکش، که مبتلاترم کنی

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com



:: بازدید از این مطلب : 901
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 19 خرداد 1389 | نظرات ()