نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

I LOVE YOU Rahajoon

بگیر از من تو این دل یادبودی

 

که تنها لایق این دل تو بودی

 

هزاران خواستند این دل بگیرند

 

ندادم چون عزیز دل تو بودی

عشق_شعر _ ندادم چون عزيز دل تو بودي_ رها جون



:: بازدید از این مطلب : 929
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 



:: بازدید از این مطلب : 998
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

بازم سلام دوستای عزیز: 

 

اون موقع بود که خیلی ترسیدم، راستش تا اون روز نه با پسری اونقدر زیاد صمیمی شده بودم نه حتی شماره مو داده بودم، بخاطر همین سعی کردم همه چی رو به مامانم بگم... مادرم زن روشن فکریه و خیلی خوب جوونا رو درک میکنه، وقتی این خبرو شنید، اول کمی ناراحت شد اما وقتی بهش گفتم که رابطه ما یه رابطه سالمه، درکم کرد... ازم خواست یه بار دعوتش کنم خونه تا از نزدیک ببینتش، منم قبول کردم...

 

فردای اون روز بهش گفتم مادرم میخواد اونو ببینه، خیلی خوشحال شد، باور نمیکردم انقدر خوشحال باشه... راستش خیلی دلشوره داشتم، این اولین بارم بود که با یه پسر دوست میشدم... وقتی باهم خونه رفتیم، توی راه از شدت دلشوره هی لبامو گاز میگرفتم، نمیدونستم چیکار کنم... اصلا نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه...

 

وقتی خونه رسیدیم، دیدم حال و احوال مادرم هم تعریفی نداره... ولی خوب خودش خواسته بود... خلاصه درخت اومد خونه و واسش چای دم کردم، مادرم هم کنارش نشست و کلی باهم حرف زدن... اول دیالوگای کوتاه کوتاه اما چون درخت پسر تقریبا پرحرفی بود کم کم صحبتاشون طولانی شد... نمیدونستم مادرم چه برداشتی کرده اما امیدوار بودم بخاطر سادگی ظاهرش و رفتار خوبش زیاد ناراحت نشه از دستم... وقتی صحبتا تموم شد درخت با یه خداحافظی کوتاه از خونه رفت... من موندم و مادر... بهم یه نگاه کرد و لبخندی که روی لباش بود نشون میداد چندان بدش نیومده... اون موقع بود که یه نفس راحت کشیدم و خیالم از بابت همه چی راحت شد... میدونستم دیگه اجازه دارم باهاش صحبت کنم... احساسم نسبت بهش خیلی صمیمی بود...

از اون به بعد باهم مثل دوتا دوست صمیمی رفتار میکردیم... عنوان دوست یه کمی واسم سنگین بود... دلم میخواست یه نام دیگه واسه رابطه مون انتخاب کنم... یه روز که درخت بهم زنگ زد ازم خواست به دیدن مادرش برم... یعنی گفت دلش میخواد مادرش منو ببینه، اما من اصلا اینو نمیخواستم... میدونستم اگه مادرش منو ببینه خیلی فکرا درباره م میکنه، بخاطر همین قبول نکردم... سعی کردم توجیه ش کنم اما نشد، مجبور شدم بهش بگم :

من تو رو مثل یه برادر میدونم که تو همه مشکلاتم همراهمه و هیچ وقت تنهام نمیذاره... میدونم که تو هم نسبت به من همین احساس و داری...

وقتی این حرف و شنید، جا خورد... ولی خیلی زود به خودش اومد و با خوشحالی قبول کرد... به همین سادگی من و اون برادر خواهر شدیم... گاهی وقتا انقدر مهربون میشد که فکر میکردم این عنوان واسه ما خیلی کمه.... رفتارش نگاهاش گاهی وقتا رنگ عوض میکرد، به قدری صمیمی شده بودیم که اون هر وقت میتونست واسم هدیه میخرید... خیلی دوستش داشتم و حس میکردم اونم خیلی دوستم داره... البته با همون عنوانی که خودمون قبول کرده بودیم.....

 

 

 

 خوب آماده این ادامه داستان من و درخت و بخونین:



:: بازدید از این مطلب : 883
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

ما دومسافریم٬ یکی از دیار بالا و دیگری هم از دیار بالا.

 

سالها همسایه بودیم٬ بی هیچ نگاهی و کلامی.

ولی حالا...

ما دو مسافریم از دیار بالا که از خانه دور افتاده ایم و دست تقدیر ما را همسفر کرده است٬

در راهی بس طولانی و پر خطر.

وقتی بهم رسیدیم٬ میدانستیم که راه درازی را پیموده ایم٬

و دانستیم که مقصدمان نیز یکیست٬ آن بالا... مبدأ خورشید...

و من حس کردم که سالهاست که تو را میشناسم تو نیز.

وقتی برای استراحت توقف کردیم و کوله بارمان را گشودیم٬ من دیدم چیزهایی را که به دنبالشان بودم در کوله بار توست و تو نیز چنین دیدی.

من خریدار تمام داشته هایت شدم و تو هم فروشنده٬ تو خریدار کوله بار من شدی و من هم فروشنده.

دو مسافر٬ دو همسفر٬ دو شریک ...

چیزهایی بود که برای ادامه سفر باید در کوله بار هردوی ما می بود:

عشق٬ همدلی٬ گذشت... اینها را تقسیم کردیم٬ منصفانه.

و من سرخوش از این معامله و تو هم.

و هر بار که در چشمان هم مینگریم٬ همه چیز را با صدای بلند میخوانیم.

و نگذاشتیم که پرده تزویر و حجاب نیرنگ ما را از دیدن چشمان هم محروم کند.

ما دو مسافر بودیم٬ یکی از دیار بالا و دیگری هم از دیار بالا.

ولی حالا همسفریم٬ دست در دست هم و با چشمانی باز.

و ما میدانستیم که روزی همسفر خود را پیدا خواهیم کرد٬ چون «او» میخواست٬ همانطور که شد...



:: بازدید از این مطلب : 943
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 31 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام دوستای گلم، این یه وبلاگ نیست، یه کتابچه خاطراته که قراره از این به بعد حرفای دوتا آدم عجیب و غریب توش نوشته بشه، این حرفا داستان یه اتفاق سرگذشت واقعیه که از این به بعد من و درخت قراره براتون تعریف کنیم، درخت کیه...؟ خوب کم کم که پیش برین خودتون متوجه میشین... امیدوارم حرفای ما برای شما عزیزان خسته کن نباشه...

دوسال پیش دیدمش،

 



:: بازدید از این مطلب : 710
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 28 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد



:: بازدید از این مطلب : 1100
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 28 فروردين 1389 | نظرات ()