نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز روز خیلی بدیه... یعنی من اینطوری حس میکنم که بده... دلم انقدر گرفته که فقط میخوام گریه کنم... یعنی گریه هم دارم میکنم اما مثل همیشه تو تنهایی... از این تعجب میکنم که چرا بیشتر هروقت تنهام گریه م میگیره... بغضی تو گلوم جمع شده که فقط خدا میدونه چقدر بزرگه... همین الان به محمد میسکال دادم اونم بهم زنگ زد، دنبال یه بهونه میگشتم تا بهش بفهمونم که حال و هوام ابریه... اونم فهمید و کمی دلداریم داد.. اما هنوزم سنگینی این حال و هوا روی قلبمه...

یه چیزی داره منو از درون میسوزونه... نمیدونم چیه... از یه طرف بیحالی روزه و از طرف دیگه این گرفتگی بدجور حالم و خراب کرده... چرا؟ صبح دلم میخواست هیچ کاری نداشتم و همراه محمد میرفتم... اما این کار لعنتی هم بعضی وقتا بدجور زیاد میشه... سرم درد گرفته، میخوام بخوابم... چشمام تار میبینه، کاش محمد امروز میرفت دفتر و آنلاین میشد تا کمی باهاش حرف میزدم، شاید آروم میشدم، اما اونم امروز کارش بیرونه و دفتر نمیره... وقتی غمگینم همه چی دست به دست هم میده تا ناراحتم کنه و کاسه صبرم و لبریز... خیلی دلم میخواست یه جوری از این اوضاع بیرون می اومدم، اما نمیشه... دست خودم نیست... نمیدونم ضعف روزه ست یا نه... سحری یه استکان چایی خوردم چون معده م بازم درد گرفته بود... به محمد گفتم اما اون گفت تقصیر خودمه... از این حرفش ناراحت شدم، خیلی ناراحت، اما به روی خودم نیاوردم چون نمیخواستم بازم ناراحتش کنم... درد معده م چرا باید تقصیر خودم باشه؟ نمیدونم چرا همه ش فکر میکنم نسبت به قبل محمد کمی ازم دورتر شده، شاید بخاطر فشار کارشه... اما من میخواستم محبت ما همیشه یه اندازه باشه... هیچ وقت کم نشه، محمد و خیلی دوست دارم، بخاطر همین این حرفا رو میام اینجا مینویسم تا شاید بعدا بخونه، اون که خیلی وقته هیچ سری به اینجا نمیزنه... دلم گرفته محمد...! خیلی زیاد! کاش پیشم بودی...!





:: بازدید از این مطلب : 759
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست