اومدم بنویسم مادر حالش بده... حس گناه میکنم عزیز... فکر میکنم تو این مدت ازش غافل شدم... قرار بود قبل نامزدی ببرمش دکتر اما فراموش کردم... دیشب خیلی ناراحت بود... میدونم چه حالی داره... وقتی مریض میشه فکر میکنه دیگه به درد نمیخوره و مایه عذاب دیگرانه... دیشب وقتی تو رختخواب دراز کشیدم، بی اختیار یاد بابا افتادم، آرزو کردم کاش بود... اونوقت انقدر سرگردون نمیشدم، حداقل میدونست چیکار کنه و مواظب مادر بود... اما من که یه پام تو شرکته یه پام تو خونه چیکار میتونم بکنم؟
همین الانش هم دلم براش شور میزنه... بعد خدای مهربون بجز اون دیگه کی رو دارم؟ میدونم تو هستی اما مادر پایه و تکیه گاه خونه ماست... هنوز سایه بان، مهسا، فاطمه و محمد موندن... هنوز کوچیکن و احتیاج به پناه گرم مادر دارن... خدا خیلی با انصافه... عادله... بعد رفتن پدر چه سختی هایی که نکشیدیم... همیشه میترسم... امروز پدر گفت که بهتره عملیاتش کنیم... اما از اسم عملیات هم میترسم... خاطره بابا هنوز هم تنم و میلرزونه... عزیز کاش یه راه دیگه ای پیدا میشد... نمیدونم خیلی سردرگم شدم... امروز تو ماشین خیلی تو فکر بودم، اما تو هم زیاد سرحال نبودی، حس و حال بدی پیدا کردم الان، کاش الان اینجا بودی و دستامو تو دستت میگرفتی، بغلم میکردی تا تو آغوشت گرمت گریه میکردم و تو با حرفات آرومم میکردی...
بهت احتیاج دارم...!
:: بازدید از این مطلب : 946
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0