نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

امروز روز ۵شنبه فکر میکردم یه روز عالی باشه.... بهت گفته بودم نه؟

که ۵شنبه ها رو دوست دارم، چون نیمه وقت کار میکنم و بعدش بیکارم، اما امروز از همون صبحش همه چی بد بود.... نگاه تو، که برای خودم تعبیرش کرده بودم، و بعد این حرفایی که پشت چت زدیم و بعدش با اینکه کلی پرسیده بودی تا کی دفتر هستی اما بعدش که معلوم شد تا ظهر، تازه تو گفتی که ممکنه امروز نتونی بیای.... خیلی دلم گرفت عزیز... خوب از همون اول میگفتی که اون همه ذوق و شوقم مثل یخ روی آتیش نشه.... دلم میخواد پیاده یه راه طولانی رو برم...............

تو فقط به فکر سلامت جسمم بودی و گفتی تو آفتاب نرو که مریض میشی اما روح من طور عجیبی شکسته........ نمیدونم این حرفام تا چه حدی برات معنا و مفهوم داره..... گاهی وقتا میگی کلاس نذار یا کلاس پایین تر حرف بزن.. نمیدونم این حرفم کلاسش بالاست یا پایین... اما بدون من هیچ وقت تو حرف زدن کلاس نذاشتم... حداقل پیش تو....... نمیدونم چرا دلم میخواد گریه کنم...

عزیزم..... شاید بهونه باشه همه اینا.... میدونم گاهی با این رفتار عجیبم باعث میشم سردرگم بشی... اما تو دوساله منو میشناسی... رفتارم، کردارم، برخوردم، غم هام و شادیهام همه شو دیدی، من هنوزم همونم که بودم، فقط کمی نزدیکتر بهت و مهربونتر باهات، اما امروز حس و حال بدی پیدا کردم، نمیدونم بخاطر نیومدنته، یا بخاطر اینکه گفتی کار خوبی نکردم اون سوالو پرسیدم، به هر حال اگه اجازه میدادی پیاده روی کنم راحت ترمیشدم.......... اما خوب اجازه ندادی، و الان باید برم تنهایی و دلگیریمو با در و دیوار خونه تقسیم کنم تا بیای...........

جمعه هم سالگرد بابابزرگه، حوصله ندارم اما باید برم، به هر حال یه حقی به گردن ما داره....... روحش شاد.... یه روزی میرسه که از همین جمعه ها واسه منم پیش میاد........ اونوقت آیا کسی هست که پشت سرم بگه روحش شاد؟...............؟





:: بازدید از این مطلب : 937
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست